حکایت های ادبی
-بابا ! يک سوال از شما بپرسم؟
-بله حتما چه سوالي؟
- بابا شما براي هر ساعت کار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سوالي مي کني؟
-فقط مي خواستم بدانم. بگوييد براي هر ساعت کار چقدر مي گيريد؟
-اگر بايد بداني خوب مي گويم.20 دلار.
پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود آه کشيد بعد به مرد نگاه کرد و گفت : مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري. سريع به اتاقت برو و فکر کن چرا اينقدر خود خواه هستي. من هر روز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتار هاي کودکانه اي وقت ندارم.
پسر کوچک ارام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد.
«چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سوالاتي بپرسد؟»
بعد از حدود يک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است. شايد واقعا چيزي بوده که او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
-خواب هستي پسرم؟
- نه پدر بيدارم؟
-من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولاني بود وهمه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا اين 10 دلاري که خواسته بودي.
-پسر کوچولو نشست. خنديد و فرياد زد : متشکرم بابا!
-بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسکناس مچاله شده در آورد.
-مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته است. دوباره عصباني شد و غرولندکنان گفت : با اينکه خودت پول داشتي. چرا دوباره تقاضاي پول کردي؟
-پسر کوچولو پاسخ داد: براي اينکه پولم کافي نبود. ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.....
.................................................................................................................................
دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."
بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "
آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :
" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "
کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .
اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .
کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "
کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد.
.......................................................................................................................
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همّت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟
گفت: بلی، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرایِ عرب را. پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده، گفتمش : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سِماط او گرد آمده اند؟ گفت:
هـر که نان از عمل خویش خورد مـــــــــنّّّّت از حاتم طایی نبــــــــــرد
من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
...............................................................................................................................
مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:
خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.
صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:
ای غافل این در کی بسته بوده است!
....................................................................................................................................
روزی تاجری بغدادی از بهلول سوال کرد, بهلول عاقل من چه بخرم تا سود زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار کرد, اتفاقا پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا سود ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. مرد تاجر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز خرید و هندوانه و آنها را انبار کرد و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان دید. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، نفعی بردم . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول که مرا صدا زدی گفتی, بهلول عاقل و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک کرد.