داستان بی‌وفایی.... اپیزود۹

داییش یقه ام رو ول کرد گیسای مهلا رو گرفت و با موهاش بلندش کرد ؛ مهلا جیغی کشید و دادزد تورو خدا کمکم کن.
داییش زیر گوش مهلا گفت: بگو این مرتیکه چی داره میگه؟ تو دستمالی شده بودی؟
کسی تو رو ندیده بود که بخواد بهت دست بزنه.
اشفته بازاری راه افتاده بود.
منتظر شد تا مهلا از خودش دفاع کنه.
مهلا با گریه زار زد؛ بزارید حرف بزنم ؛ به خدا با کسی نبودم.
ولی داییش یک مرتبه مهلا رو هول داد سمت سنگ فرش حیاط و با دو رفت آشپزخونه
وقتی برگشت چاقو بزرگی دستش بود.
تو این فاصله مهلا از جاش بلند شده بود و اومده بود پشت سرم قایم شده بود و التماسم میکرد و میگفت: تو رو خدا منو اینجا تنها نذار ، اگه منو اینجا بذاری تا صبح سرم رو سینه امه لامروت. میذاشتی حرف بزنم توضیح بدم چرا تحمل نکردی؟
داییش اومد میخواستم جلوش و بگیرم ام ولی وقتی دیگه نمیخواستمش واسه چی باید پشتش و میگرفتم؟
دست مهلا رو گرفت کشون کشون تا لب حوض برد و موهای سرش رو گرفت کشید سرش و به زور توی آب کرد و درآورد و بعد چاقو رو روی گردنش گذاشت

داییش با حرص و غضب گفت کار نيمه تمومى که با مادرت نکردم باید با توی بی آبروتر از اون بکنم.مادرت از سرمون رفع شد خداروشکر کردیم که یک نجسی از زندگیمون رفت. شدی بدتر از مادرت؟ حداقل میذاشتی سر از تخم دربیاری دست چپ و راستت و بشناسی بعد کار و کسب تن فروشی راه مینداختی لامصب‌
چاقو رو روی گردن مهلا گذاشت که با گریه بهم خیره شده بود مهلا تکون نمیخورد شاید ترس بود شایدم اینکه هراس داشت اگه تکون بخوره تیزی چاقو گردنش و میزنه.
رو ازش گرفتم.
واقعيت مثل روز روشن بود. مردن برای این دختر واجب تر از این بود که بخواد یک عمر تحقیر من یا کسی دیگه رو به جون بخره.
قصد رفتن کردن تا بسپرمش به سرنوشت و غضب داییش که صداش و شنیدم.
گفت ببخش ولی ناحقی کردی.
برگشتم چرا دلم سوخت؟اونهمه کفر و غیض از دروغش چطور یکهو فروکش کرد؟یعنی نم چشماش اینقد زود رامم کرد؟
دستم رفت رو شونه داییش و گفتم: ولش کن بقیه اش با خودم.
ولی عجیب حرصی بود دستمو هول داد گفت: بکش کنار خودم تمومش میکنم بلدم چطور ببرم زجر نکشه. مردن براش حکم عروسی داره ما نمیتونیم یعنی توان نداریم رسوایی قورت بدیم.
موهای مهلا رو‌کشید چاقو رو ی هولی رو گردنش داد با داد گفتم حرف و یبار میزنن ولش کن میبرمش.
دست مهلا رو‌گرفتم از خونه زدم بیرون راه افتادم. هوس کشیدن سيگار به سرم زد. اخرین باری که دود گرفتم شب عروسی پری بود.دوباره کام عمیق میگرفتم تا ریه هام بسوزن اهسته شروع کرد به حرف زدن.

گفت: فقط ده سالم بود شایدم یازده فقط یادمه بعد اون سن نفهمیدم چطور غم رو دلم موند و بزرگ شدم بابام رفته بود ماموريت و مامانم با دوست پسرش قرار داشت.واسه جینگول کردن خودش رفته بودارایشگاه اون مادرمن بود ولی وقتی میرفت از خونه بیرون نگفت مهلا هرکی در زد جواب ندی به جاش گفت هرکی در زد تعارف کن بیاد تو.
چشمام ناخواسته بسته شد فرمون ماشين و توى دستم فشار دادم زار زار زدنش ومیشنیدم
_هركارى مى كردم حريفش نمى شدم مگه چقد جثه داشتم؟دستش جلو دهنم بود تا داد نزنم کم مونده بود خفه بشم بخدا ترسیده بودم از ترس لال شده بودم دوست پسرش وقتى رفت که بی عفتم کرده بود و مامانم برگشته بود.مامانم که حال وروز غرق به خونم ودید سریع بردنم بیمارستان. بعد اون ماجرا افسردگى گرفتم اما مامانم كثيف تر و بیخیال تر از اين بود که بخواد حتى به خودم و سرنوشتم فکرکنه فقط مدام بهم تاكيد مى كرد و مى گفت نبايد به كسى بگم.میگفت متعصبن اگه بفهمن سرمو گوش تا گوش ميبرن.

اخرشم رفت دنبال دلش نگفت دخترم چطوری با غم بزرگش کنار بیاد
ماشينو كنار زدم پياده شدم تحمل شنیدن حقیقت ونداشتم نه به مهلا فرصت داده بودم توضیح بده نه خودم پرسیده بودم بی دلیل و از سرخودخواهی ابروشم که بردم اینجور که میگفت واقعا بی گناه بوده كاش قدرت اينو داشتم مادرش و مى كشتم.تو اتوبان. فرياد زدم. انقدرى فرياد زدم كه گلوم مى سوخت. صداى گريه هاى مهلا منو بيشتر مى سوزوند. داشتم ديوونه مى شدم. دیروقت بود برگشتیم خونه بابام هنوز بيدار بود.
مهلا با شرم خودشو تو اتاق پنهون کرد سراغ بابام رفتم.
نگاهش از منم غمگينتر بود.
كنارش نشستم سرمو روى زانوش گذاشتم براى اولين بار بعد از چند سال از ته دل جلو چشماش گريه كردم
بدون حرف موهامو نوازش كرد.
با بغض گفتم تو بگو چيكار كنم بابا؟
تلخ خندید وگفت گذاشتى حرف بزنه؟
گناهكار بود؟بهش فرصت بده پسر
گفتم فرصت ندادم کاش فرصت میدادم فقط بی ابروش کردم ولی بی گناه بود.دلم باهاش صاف نميشه
بابا میگفت صبر کن زمان همه چیو حل میکنه وقتی گفتم پس دلم چی؟
گفت دلتو خدا بايد آروم كنه پسرم.

داستان بی‌وفایی.... اپیزود ۸

قصد نداشتم قبل از اينكه اونو توى لباس عروس ببينم بهش دست بزنم اما وقتى روى تختمون نشستيم، قبل اينكه حتى دستم بهش بخوره افتاد به گریه.

آب دهنم خشك شد و توى دلم گفتم آمد به سرم از آنچه مى ترسيدم. پشيمون شد.

كنارش نشستم بازوشو گرفتم و گفتم: مهلا به خدا قسم انقدرى خوشبختت مى كنم كه هيچ حسرتى توى دلت نمونه

با گریه گفت: مى دونم

گفتم د دختر خوب پس چرا گريه مى كنى؟

توى چشمام زل زد و گفت: الياس من... من...

مكث كردم: تو چى؟

با من من گفت _من... من دختر نيستم

چند ثانيه طول كشيد تا خون به مغزم برسه و حرفش و تجزيه تحليل كنم.

بعد اون چشمهام سياه شد و دنيا دور سرم شروع به چرخيدن كرد. صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم.

چى شده بود؟

مگه چند سالش بود كه اين اتفاق به اين بزرگى براش افتاده بود؟!

پس چرا ادعا مى كرد تا بحال با كسى نبوده؟

يکهو برگشتم سمتش . با وحشت بهم خيره شده بود. موهاشو گرفتم و كشيدم و بى توجه به فريادها و گريه هاش و قلب داغون بابام فرياد زدم: چرا كثافت چرا؟چرا الان باید بگی؟چرا قبل اینا نگفتی؟که کثافت کاری تو بندازی گردن من؟

بدون توجه به صدا زدناى بابام موهاشو تو مشتم گرفتم و كشون كشون از خونه پرتش کردم بیرون تا ببرم بذارم دم خونشون.

گريه و التماس مى كرد.

ضجه مى زد كه نبرمش خونشون.

ولی مهم نبود نميخواستم واسه ی لحظه هم اونو ببينم.

وقتى جلوى در خونه رسيديم از ماشين پياده نمى شد. پياده شدم و درو وا كردم و از ماشين بيرون كشيدمش جلوى خونشون پرت كردم. سعى كردم بدون اينكه صدام بالا بره بگم: گمشو خونتون فردا ميام كه بريم تفاهمى طلاق بگيريم

به پاهام افتاد و التماس كرد: تو رو به خدا قسم منو اينجا نذار و نرو اينا منو مى كشن

پاهامو از توى دستاش دراوردم و گفتم: گمشو كثافت تو بميرى بهتر از اينه كه زنده بمونى و دنيارو به گند بكشونى... اشغال

پشت دست تو دهنش كوبيدم و به خاطر اينكه حرفى كه زده بودو اجرا نكنه در خونشونو زدم

و چند دقيقه نشده بود كه داييش پشت در پيداش شد با تعجب به جفتمون خيره شد. بازوشو گرفتم و بلندش كردم و درو هول دادم و با هم وارد خونه شديم.پدربزرگ و مادربزرگش سر در خونه ایستاده بودن.
واقعیتش دلم نمیخواست تو روشون نگاه کنم و بهشون بی احترامی کنم اما اونقدری عصبانی بودم که راضی نبودم ی لحظه ام نوه دروغگوشونو تحمل کنم.
خطاب به داییش گفتم: دخترتون صحیح و سالم دست خودتون ؛ دخترتونو رو نمیخوام و اصلا هم قصد ازدواج ندارم.
داییش که هم قد و هیکل خودم بود و شاید چهار پنج سالی از من بزرگتر بود سینه سپر کرد و گفت: این یعنی چی؟
اومدی به زور دختره رو فراری داری بردی الان اومدی یکاره میگی دخترتونو نمیخوام؟ رو چه حسابی؟میگن شهر شلوغ شه قورباغه هفت تیر کش میشه جریان توا ها. مثل آدمیزاد توضیح بده چیشده ی شب نشده دلتو زده؟
چشمام و بستم که خوددار باشم گفتم: دختر شما هیچ ایرادی نداره من نمیخوامش.
داییش یقه مو گرفت وگفت: بردی دستمالیش کردی خوشت نیومد برگردوندی؟شهر هرته؟ هولش دادم و گفتم: کسیو دستمالی نکردم دختر شما از قبل دستمالی بوده.
بیخود نبود راحت راضی شدین بدینش بهم.
داییش مبهوت اول به من و بعد به مهلا نگاه کرد و گفت:چی؟ دختر ما دستمالی بوده. ما اجازه نمیدادیم حتی از در خونه تنها بیرون بره
به مهلا گفت: مهلا این چی میگه؟
مهلا فقط گریه کرد.

راست یا دروغ؟

واقعا دلم برایت تنگ شده
ولی متاسفانه این هفته نمی تونم بیام
به بقیه دوستان سلام برسون
قربانت خداحافظ
واقعا دروغ گفتن احساس بدیست.
همه، ما را از دروغگویی برحذر می دارند
بودا و اسلام و کنفسیوس و امانوئل کانت.
همه ادعا می کنیم از دروغ متنفریم با این‌حال تحقیقات نشان‌میدهد همه ما جدا از دین و مراممان در روز حداقل دو دروغ می گوییم.
دروغ علاوه براینکه ما را دچار عذاب وجدان می کند انرژی زیادی هم از ما میگیرد ولی مشکل این است که نمی توانیم در چشم های طرف مقابلمان نگاه کنیم و به او بگوییم من حوصله دیدن ریختت را ندارم و به مهمانی ات نمی آیم .
دروغ بد است درست. ولی یک هنر است و خیلی اوقات یک ضرورت.
بگذارید داستان سندرم پینوکیو را برایتان تعریف کنم آقای پینوکیو یک مذاکره کننده ارشد اقتصادی در اتحادیه اروپا بود که دچار صرع شده بود ولی او فقط در یک صورت تشنج‌ می کرد:
وقتی که دروغ می گفت.
حسابی کارش مختل شده بود چون به محض دروغ گفتن، تشنج‌ می کرد در حالی که دروغ گویی برای کاری که داشت از نان شب واجب تر بود.
در نهایت مشخص شد در ناحیه آمیگدال او یک تومور کوچک وجود دارد که حین دروغ گفتن فعالیتش زیاد می شود و بنابراین باافزایش تحریک پذیری مغز منجر به شروع تشنج می شود.
با برداشتن تومور ،آقای مذاکره کننده به کار اصلی اش برگشت و مشکلش با دروغ گویی هم‌حل شد.( ای کاش همه سیاست مداران چنین توموری داشتند)
دروغ گویی همیشه برای ما سخت تر و انرژی بر تر از راستگوییست.
در fmri (تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی) اگر از داوطلبان بخواهیم به سوالات جوابهای دروغ بدهند فعالیت مغزشان بیشتر از زمانی خواهد بود که از آنها بخواهیم راست بگویند.( از طرف مقابلتان بخواهید سوالاتی از شما بپرسد و به آنها برعکس جواب دروغ دهید مثلا آیا ماست سفید است و شما باید بگویید نه! سیاه است، تا امتیاز بگیرید. باور کنید بازی آسانی نیست)
دروغگویی یک هنر و یک مهارت است به همین خاطر باید حرف راست را از بچه ها شنید زیرا آنها تا ۵ سالگی آنقدر عقل ندارند که دروغ بگویند.
برای دروغ گویی دو مهارت مغزی لازم است اول فهم اینکه چه کاری از نظر جامعه خوب و چه کاری بد محسوب میشود یعنی فهم‌ هنجارهای اجتماع و دوم توانایی ذهن خوانی دیگران تا بتوانید طوری دروغ بگویید که دروغتان را باور کنند.
بچه ای که سر یخچال رفته و به شکلات ها ناخنک زده، اول باید بفهمد که کارش بد است و مادر تنبیهش خواهد کرد و سپس باید بتواند خودش را جای ذهن مادرش بگذارد و فکر کند‌چه دروغی میتواند بگوید که مادر باور کند و از تنبیه نجات پیدا کند.
مثلا اگر بگوید شکلات ها را پیشی توی کوچه خورده حتما مادر باور نمی کند ولی اگر تقصیر را گردن خواهرش بیندازد احتمال اینکه مادر باور کند بیشتر خواهد بود.
پس دروغ گویی پیچیده تر و هنرمندانه تر از راست‌گوییست.
دروغگو مثل یک شطرنج باز باید همه احتمالات را در نظر بگیرد و برای دروغ های بعدی که در توجیه دروغ اول است آماده باشد.
آدمها از ۱۸ تا ۲۹ سالگی بهتر از هرزمانی در عمرشان دروغ می گویند یعنی همان زمانی که پدر و مادرها بیش از همه سر کار گذاشته می شوند.
یک‌ نوجوان قادر است بزرگترین دروغ ها را بسازد ،بدون اینکه پدر و مادرش بویی ببرند.
توانایی دروغ گویی از ۴۵ سالگی یعنی با شروع افت توان‌مغز کم‌کم ضعیف می شود. بیماران آلزایمری نمی توانند خوب دروغ بگویند.
بزرگترین‌مانع دروغگویی به جز کم عقلی، اخلاق یا وجدان است.
در یک‌ آزمایش وقتی ناحیه پرفرونتال با یک الکترود تحریک می شد توانایی دروغ گویی بهتر می شد که شاید علتش بلوک ناحیه اخلاق باشد به زبان ساده وقتی عذاب وجدان نداشته باشید لازم نیست انرژی زیادی برای دروغ گویی صرف کنید ولی اگر ناحیه پرفرونتال که در اخلاق نقش دارد فعال باشد،آنوقت لذت یک دروغ موفق را از دماغتان در می آورد.
البته همیشه دروغ گفتن در جنگ با اخلاقیات نیست بلکه خیلی از اوقات احترام به دیگران ما را مجبور به دروغ گویی می کند همان که به آن دروغ مصلحت آمیز می گویند. مثلا اگر در یک‌مهمانی از کسی بپرسند از غذا خوشت آمد و او به راستی جواب دهد از غذایتان حالم‌به هم‌خورد همه در عقلش شک خواهند کرد بخصوص اگرمهمانی در شرق عالم باشد.
شاید تعارف که نوعی دروغگویی اخلاقیست ،ریشه در پیچیدگی های اخلاق یا مغز شرقی ما داشته باشد. ما شرقی ها بیشتر دروغ میگوییم و بیشتر انرژی برای راست و ریس کردن دروغ های قبلی مصرف میکنیم آنقدر که سالها با کسی که از او متنفر هستیم معاشرت یا حتی زندگی می کنیم از نظر ما شرقی ها، غربی ها آداب معاشرت بلد نیستند و حرف دهانشان را نمی فهمند و از نظر غربی ها ما شرقی ها دروغ گوهای ماهری هستیم.
دروغگویی هرچقدر بد باشد در یک‌چیز نمی توان شک کرد و آن اینکه دروغگویی سخت تر و پیچیده تر و البته جدیدتر از راستگوییست.

داستان بی‌وفایی.... اپیزود۷

چون براى خونه كارگر داشتيم خونه مون هميشه تميز بود اما خونه اى كه با عشق تميز ميشه با خونه اى كه كارگر از سر وظیفه تميز مى كرد زمين تا آسمون فرقش بود
مثل بابامم خوشش اومده بود و بعد سالها مى ديدم از ته دل ذوق كرده. انگار مهلا شیرین کاری کرده و اجازه نداده بابا لام تا کام حرفی بزنه‌
وقت شام هنوز از سر سفره بلند نشده بوديم كه صداى زنگ اومد.ایفون و که برداشتم پلیس پشت در بود با تعجب گفتم بله
گفتن آقاى زمانى تشريف بيارين جلوى در به چند تا سوال ما جواب بدين.
مى دونستم از كجا آب مى خورد
به بهونه ى آشغال از خونه بيرون رفتم به محض اينكه درو وا كردم دايى اش سمتم هجوم اورد و ...

مامور نيروى انتظامى از هم جدامون كرد و گفت كه باهاشون برم کلانتری.
پدر بزرگش اونجا بود. به رئيس كلانترى گفت كه براى عقدمون رخصت میده فقط زودتر مهلا لكه ى ننگ و از دامنشون پاك كنم.
میگفت همیشه سرکش بوده هنوز سر از تخم درنیاورده از خونه فرار میکنه بهتر که شوهر‌کنه حداقل اسوده سر بذارم زمین بمیرم.
اصلا باورم نمى شد. ذوق زده رفتم خونه به مهلا گفتم خانواده اش اجازه دادن عقد کنیم اما هر چی كردم برگرده خونشون با عزت و احترام بیاییم خاستگاری قبول نکرد لجاجت و بچه بازیش شیرین بود ولی گاهی حوصله بر میشد.
خيلى جالب بود كه براى مراسم بله برونمون با عروس رفتيم خونشون بله رو كه گرفتيم و شرايطو كه آماده كرديم مهلا باز با خودمون برگشت.چه مدلش بود الله و اعلم. تو حياط نشستيم اما مهلا مهلاى هميشگى نبود.
استرس داشت. مى ترسيدم بپرسم چیشده بگه پشيمونه که داره زنم میشه انقدرى دلشوره داشتم كه زودتر از موعد شب بخير گفتم تا برم بخوابم. نگاه هاى بابامو درك مى كردم كه ازم مى خواست جوياى حال مهلا بشم. مى دونستم بهم حق نميده كه خودخواه باشم. اما نمى خواستم يك شب مونده به عقدم شاهد فروپاشى آمال آرزوهام باشم.
وقتى بابا رو از ویلچرش گذاشتم رو تخت گفت: بهش دلگرمى بده كه خوشبختش مى كنى. بچه است شايد چشمش ترسيده از طرفیم خودتم احتیاط کن که شرط عقله
اما مى ترسيدم. مى ترسيدم حرف بزنم و پسم بزنه فقط شب بخيرى گفتم و با هزار فكر و خيال به رختخواب رفتم.
گروه خونمون مثبت شد با هزار ذوق و شوق رفتیم بازار حلقه و لباس خريديم.
قرار بود دوست بابا امشب عقدمون كنه.
سنت شكنى هميشه هم زشت نيست.
بر عكس همه ى رسوم عروس توى خونه ى داماد رفت واسه حموم روز عروسيش.
خودم براى عروسم اسپند دود كردم و كل كشيدم بابام ذوق مى كرد و مى خنديد.
خونه مون از اون خونه هاى قديمى اشرافى توى محله هاى اعيونى بود كه خيلى ها اومده بودن پيشنهاد كردن خرابش كنن و آپارتمان بسازن اما من و بابا اجازه نداديم.

يكى از دوستام براى چيدن سفره ى عقد اومد و توى سالن خونه ي سفره ى عقد محشر چيد كه وقتى خانواده ى مهلا اومدن ناخودآگاه گره ى ابروهاشون وا شد و دهنشون به تحسين باز شد و بعد از عقدمون پدربزرگش رومو بوسيد و گفت: اگه با ازدواجتون مخالف بودم به اين خاطر بود كه جفتتون زخم خورده بودين و احتياج داشتين يكى كه زندگى نرمالى داشت ترميمتون كنه اما گوش نكردين. الهى كه خير ببينين و یك عمر سعادتمند زندگى كنين. بعد از دادن هديه رفتن. بابامم يك منات بزرگ به مهلا هديه داد.

پيشونى شو بوسيد و گفت: از الان به بعد شما خواهر و برادر و مادر و پدر و زن و شوهر همين!مثل الانتون براى هم خدا و كعبه بخونين و گرد هم همو طواف كنين! دعاى خير ما هم پشتتونه!
بابا رفت بخوابه دست مهلا رو گرفتم ببرم اتاق خودم.
البته قصد داشتم تا آماده شدن خونه و جهاز مهلا و خريداى اساسى نامزد بمونيم بعد از برآورده كردن تموم نيازهاى مهلا ي عروسى در خور شخصيت مهلا براش بگيرم و با تموم عزتش بیارم خونه ام.
مادر نداشتم درست اما پدرى داشتم كه برام خدا بود، زنمد در ان واحد جفتشونو داشت اما سر عقد از منم بى كس و كارتر بود همين باعث شد كه دلم بخواد دنيارو به پاش بريزم...

داستان بی وفایی....اپیزود۶

خیلی با خودم درگير بودم غروبى كه مهلا زنگ زد يادم افتاد صبح تا بحال بهش زنگ نزدم.
با گریه سلام احوال میکرد
صداى گريه اش بند از بندم جدا كرد و گفتم: چى شده مهلا گريه براى چى؟
گفت دايى ام اومده تحقيق قضيه ى مادرتو فهميدن ميگن به اين پسر زن نميديم.شاید فردا انتقام مادرشو از تو بگيره
روح از تنم رفت و از جام بلند شدم گفتم: اين مزخرفات از كجاشون در اومده؟ من الان ميام اونجا
گفت نه بذار آروم بشن.اينطورى سر لج ميفتن.
كم مشكل داشتم. بيشترم شد تا امروز هرچی بوده از مادر خدا نیامرزم کشیدم.
گفتم مهلا؟ اگه رضايت ندن؟ اگه تو رو بهم ندن؟
گفت _من زن توام حتى اگه راضی نشن فرار مى كنم میام پیشت من مال توام
بچه بود نمى فهميد حرفاش اشتباهه. اما من عاقل بودم. اينطورى هيچ وقت نمى تونستيم زندگى كنيم. گفتم: مهلا بزار ببينيم چيكار مى كنن اگه راضى نشدن به هر نحوى هست راضى شون مى كنم.
باالتماس گفت اونا برام مهم نيستن من فقط تو رو میخوام حتى اگه راضى نشن من از اينجا فرار مى كنم حتى اگه توهم منو نخواى دیگه برنمیگردم پیش مادربزرگم.

سر و سربند اوردن خودمون و ریش سفیدا کاری از پیش نبرد تا اينكه يه روز صبح زود با صداى زنگ خونه از خواب پریدم درو وا كردم که با ديدن مهلا کم بود شاخ در بیارم. چمدون به دست پشت در ايستاده بود.از شدت گنگی گفتم تو اينجا چيكار مى كنى کله سحری؟خونه ما رو از کجا یاد گرفتی؟

بی تعارف درو هول داد اومد تو همونجوری كه چشماى اشكى شو پاك مى كرد، دورشو ی نگاه کرد گفت : به خدای احد و واحد دیگه برنمیگردم تو اون خراب شده.ضمنا صدبار خونه تونو نشون دادی نمیدونم محض فیس و افاده اش بود یا نیت دیگه ای داشتی واسه همین بلد بودم.
پس بالاخره كار خودشو كرد. گفتم: مهلا اينطورى بدتر خرابش مى كنى. اين وسط ميشم بد و عامل گول خوردنت چرا صبر نكردى؟
عصبى گفت: صبر مى كردم جاى ديگه شوهرم مى دادن؟ مثل اينكه بدت نمياد نکنه واسه سرگرمی منو گرفته بودی زیر سر؟
ساكت شدم. بچه بود و خام. نمى شد باهاش يكه به دو كرد.
بردمش داخل خونه بابام نگاهش به مهلا افتاد، نامحسوس اخم کرد خوشامدگويى مختصر و سرسنگینی كرد و گفت: چه عجب دختر جان؟
مهلا با ارامش جريانو تعريف كرد كه بابا گفت: عزيزم عجله كردى بايد تحمل میکردی بالاخره خونواده ات راضى مى شدن. اما مهلا گوشش بدهكار نبود. راضى نمى شد. نشست تو خونه و الا و لله كه بايد عقدم كنى.

رفتم مغازه و با بابا تنهاش گذاشتم شاید بابا تونست از خر شیطون پیاده اش کنه و مهر بی غیرتی روپیشونی مون نخوره .بر عكس بقيه شبا زود برگشتم خونه تمام روز حواسم به حماقت مهلا بود و توصیه های بابا که میگفت مراقب باش.پام به خونه رسید حياط شسته شده بود و فواره ى حوض روشن بود. ی دفعه به بيست سال قبل برگشتم و ناخودآگاه آهى كشيدم.
مهلا خوشرو اومد استقبالم اوج نيازم بود اما نمى خواستم به حرمتش بى احترامى كنم پس فقط لبخند زدم و حال و احوال كردم.
سراغ بابام رفتم. ترگل و ورگل نشسته بود و لبخند مى زد.