داستان بیوفایی.... اپیزود۹
داییش یقه ام رو ول کرد گیسای مهلا رو گرفت و با موهاش بلندش کرد ؛ مهلا جیغی کشید و دادزد تورو خدا کمکم کن.
داییش زیر گوش مهلا گفت: بگو این مرتیکه چی داره میگه؟ تو دستمالی شده بودی؟
کسی تو رو ندیده بود که بخواد بهت دست بزنه.
اشفته بازاری راه افتاده بود.
منتظر شد تا مهلا از خودش دفاع کنه.
مهلا با گریه زار زد؛ بزارید حرف بزنم ؛ به خدا با کسی نبودم.
ولی داییش یک مرتبه مهلا رو هول داد سمت سنگ فرش حیاط و با دو رفت آشپزخونه
وقتی برگشت چاقو بزرگی دستش بود.
تو این فاصله مهلا از جاش بلند شده بود و اومده بود پشت سرم قایم شده بود و التماسم میکرد و میگفت: تو رو خدا منو اینجا تنها نذار ، اگه منو اینجا بذاری تا صبح سرم رو سینه امه لامروت. میذاشتی حرف بزنم توضیح بدم چرا تحمل نکردی؟
داییش اومد میخواستم جلوش و بگیرم ام ولی وقتی دیگه نمیخواستمش واسه چی باید پشتش و میگرفتم؟
دست مهلا رو گرفت کشون کشون تا لب حوض برد و موهای سرش رو گرفت کشید سرش و به زور توی آب کرد و درآورد و بعد چاقو رو روی گردنش گذاشت
داییش با حرص و غضب گفت کار نيمه تمومى که با مادرت نکردم باید با توی بی آبروتر از اون بکنم.مادرت از سرمون رفع شد خداروشکر کردیم که یک نجسی از زندگیمون رفت. شدی بدتر از مادرت؟ حداقل میذاشتی سر از تخم دربیاری دست چپ و راستت و بشناسی بعد کار و کسب تن فروشی راه مینداختی لامصب
چاقو رو روی گردن مهلا گذاشت که با گریه بهم خیره شده بود مهلا تکون نمیخورد شاید ترس بود شایدم اینکه هراس داشت اگه تکون بخوره تیزی چاقو گردنش و میزنه.
رو ازش گرفتم.
واقعيت مثل روز روشن بود. مردن برای این دختر واجب تر از این بود که بخواد یک عمر تحقیر من یا کسی دیگه رو به جون بخره.
قصد رفتن کردن تا بسپرمش به سرنوشت و غضب داییش که صداش و شنیدم.
گفت ببخش ولی ناحقی کردی.
برگشتم چرا دلم سوخت؟اونهمه کفر و غیض از دروغش چطور یکهو فروکش کرد؟یعنی نم چشماش اینقد زود رامم کرد؟
دستم رفت رو شونه داییش و گفتم: ولش کن بقیه اش با خودم.
ولی عجیب حرصی بود دستمو هول داد گفت: بکش کنار خودم تمومش میکنم بلدم چطور ببرم زجر نکشه. مردن براش حکم عروسی داره ما نمیتونیم یعنی توان نداریم رسوایی قورت بدیم.
موهای مهلا روکشید چاقو رو ی هولی رو گردنش داد با داد گفتم حرف و یبار میزنن ولش کن میبرمش.
دست مهلا روگرفتم از خونه زدم بیرون راه افتادم. هوس کشیدن سيگار به سرم زد. اخرین باری که دود گرفتم شب عروسی پری بود.دوباره کام عمیق میگرفتم تا ریه هام بسوزن اهسته شروع کرد به حرف زدن.
گفت: فقط ده سالم بود شایدم یازده فقط یادمه بعد اون سن نفهمیدم چطور غم رو دلم موند و بزرگ شدم بابام رفته بود ماموريت و مامانم با دوست پسرش قرار داشت.واسه جینگول کردن خودش رفته بودارایشگاه اون مادرمن بود ولی وقتی میرفت از خونه بیرون نگفت مهلا هرکی در زد جواب ندی به جاش گفت هرکی در زد تعارف کن بیاد تو.
چشمام ناخواسته بسته شد فرمون ماشين و توى دستم فشار دادم زار زار زدنش ومیشنیدم
_هركارى مى كردم حريفش نمى شدم مگه چقد جثه داشتم؟دستش جلو دهنم بود تا داد نزنم کم مونده بود خفه بشم بخدا ترسیده بودم از ترس لال شده بودم دوست پسرش وقتى رفت که بی عفتم کرده بود و مامانم برگشته بود.مامانم که حال وروز غرق به خونم ودید سریع بردنم بیمارستان. بعد اون ماجرا افسردگى گرفتم اما مامانم كثيف تر و بیخیال تر از اين بود که بخواد حتى به خودم و سرنوشتم فکرکنه فقط مدام بهم تاكيد مى كرد و مى گفت نبايد به كسى بگم.میگفت متعصبن اگه بفهمن سرمو گوش تا گوش ميبرن.
اخرشم رفت دنبال دلش نگفت دخترم چطوری با غم بزرگش کنار بیاد
ماشينو كنار زدم پياده شدم تحمل شنیدن حقیقت ونداشتم نه به مهلا فرصت داده بودم توضیح بده نه خودم پرسیده بودم بی دلیل و از سرخودخواهی ابروشم که بردم اینجور که میگفت واقعا بی گناه بوده كاش قدرت اينو داشتم مادرش و مى كشتم.تو اتوبان. فرياد زدم. انقدرى فرياد زدم كه گلوم مى سوخت. صداى گريه هاى مهلا منو بيشتر مى سوزوند. داشتم ديوونه مى شدم. دیروقت بود برگشتیم خونه بابام هنوز بيدار بود.
مهلا با شرم خودشو تو اتاق پنهون کرد سراغ بابام رفتم.
نگاهش از منم غمگينتر بود.
كنارش نشستم سرمو روى زانوش گذاشتم براى اولين بار بعد از چند سال از ته دل جلو چشماش گريه كردم
بدون حرف موهامو نوازش كرد.
با بغض گفتم تو بگو چيكار كنم بابا؟
تلخ خندید وگفت گذاشتى حرف بزنه؟
گناهكار بود؟بهش فرصت بده پسر
گفتم فرصت ندادم کاش فرصت میدادم فقط بی ابروش کردم ولی بی گناه بود.دلم باهاش صاف نميشه
بابا میگفت صبر کن زمان همه چیو حل میکنه وقتی گفتم پس دلم چی؟
گفت دلتو خدا بايد آروم كنه پسرم.