سطح علمی

تا حالا دقت کردین چرا خانم ها کمتر از آقایون دانشمند و ادیب و مخترع و ... میشن. یکی از دلایلش می‌تونه تمرکز بیشتر و عمیق تر آقایون و همچنین سلطه بیشتر آقایون بر خانم ها در طول تاریخ باشه. اما به نظرم یک دلیل خیلی مهمتر هم هست. از وقتی مستقل زندگی می‌کنم خیلی به چشمم اومده که واقعا یکی باید ‌تو خونه بشوره، بپزه و نظافت کنه تا آدم بتونه به کارایی مثل خوندن، نوشتن و فکر کردن بپردازه و این‌کارو پیش‌فرض همیشه رو دوش مادر و زنان خونواده گذاشتن.

دی ان ای جامعه

واقعا شرایط زندگی سخت شده. امروز دلار از ۱۰۰ هزار رفت بالاتر. تورم بیداد میکنه. درآمد مردم کفاف زندگی را نمیده. عامه مردم دارن فقیر تر میشن و یک عده کمی دارن روز به روز پولدارتر میشن. دزدی هم داره بیداد میکنه. شرایط زندگی تو تهران هم بدتر از جاهای دیگه. کلا جامعه بد شده. وضعیت عادی نیست. جامعه‌ مثل یه موجود غول ‌پیکره که همرو تو مشتش داره. قول میده هواتو داشته باشه، ولی میبینی همزمان با یه دست دیگه داره خفت میکنه. زندگی تو این ‌شهر انگار راه رفتن رو لبه ‌تیغه. یه لحظه غفلت، یه تصمیم اشتباه، و تموم. یکی تو میدون شلوغ شهر سوار یه ماشین میشه، فکر میکنه فقط قراره برسه خونه. ولی اون ماشین، یه گوشی، و یه لحظه زورآزمایی، همه‌چیو عوض میکنه. به خودت میای و میبینی خون رو خاک بیابونای اطراف شهر ریخته و یه زندگی غیبش زده. این داستانای تلخ، انگار جزئی از دی‌ ان‌ ای این شهر شدن.
بشین فکر کن، این آدما که دست به چاقو میبرن، از کجا پیداشون میشه؟ این جامعست که اونا رو می‌سازه یا اونا دارن این جامعه رو این شکلی میکنن؟ وقتی یه گوشی از یه جون با ارزش تر میشه، وقتی فاصله بین فقیر و غنی انقدر عمیقه که یکی برای یه تیکه فلز و پلاستیک آماده‌ست دستشو به خون آلوده کنه، معلومه این وضعیت عادی نیست. این تاریکی فقط تو قتل نیست، تو سکوتمونه، تو بی‌خیالیمونه، تو این عادت مزخرفمون به شنیدن این قصه‌ها و رد شدن ازشون. انگار دیگه برامون عادی شده.

شرط دوست داشتن

تا حالا کسی به شما گفته «دوست دارم» و به گفته اش شک کنی؟ تو جامعه‌ ای که اکثر چیزا حساب و کتاب نداره، حتی یه دوستت دارم ساده هم شک برانگیز میشه. آدما انقدر تو روابطشون شرطی شدن که به راحتی باور نمیکنن کسی بی چشم داشت دوستشون داشته باشه. از یه طرف اون بیرون بهمون یاد دادن همیشه دنبال نیت پشت کلمات بگردیم ، مثل اینه که دوست داشتن یه معاملست و باید بپرسی بهم چی میرسه؟

از طرف دیگه، ترس از صمیمیت هم هست. ما انقدر از آسیب خوردن میترسیم که حتی یه اعتراف ساده‌ احساسی و عاطفی رو هم نشونه‌ ضعف یا کلک میدونیم. پس تعجبی نداره اگه بشنویم «دوستت دارم» و اولویتمون، شک کردن باشه تا قبول کردن. احتمالا این دیگه مشکل ما نباشه، مشکل دنیاییه که دوست داشتن رو از سادگی تو چیزای پیچیده تر معنی کرده.

خشونت و اختلال روانی

متاسفانه اختلال روانی تو کشور عزیزمون داره روز به روز زیاد میشه. کافیه اطرافمون را با دقت بیشتری ببینیم. حالا شروع جنگ و خشونت و فشار اقتصادی هم می‌تونه باعث تشدید اختلال بشه.

تو یکی از نقاط بوسنی در خلال جنگ یوگسلاوی، یک سرباز مامور شد شب‌ها از یک گودال مراقبت کنه. گودالی که از اجساد صدها غیرنظامی کشته‌شده پر شده بود. وظیفه‌اش واضح بود، مراقب باشه کسی نزدیک نشه و چیزی از درون چاه بیرون نیاد. در ابتدا فقط یه پست نگهبانی بود. اما شب ها تو سکوت، فضا شروع به فشار آوردن کرد. صداهایی میشنید، مثل ناله و کلمات نامفهوم. احتمالا روانش به‌تدریج دچار اختلال شده بود. نشانه‌های واضحی از استرس پس از سانحه‌ی مزمن و توهمات شنیداری ناشی از انزوای حاد در رفتارش ظاهر شد، گفت‌وگو با خودش، اضطراب شدید، بیداری ممتد و در نهایت گسست کامل از واقعیت. شبی که از پستش ناپدید شد. رد پاهاش تا لبه‌ی چاه دیده میشد. اون خودشو داخل چاه انداخته بود.

این حادثه یک نمونه‌ از تاثیر خشونت بر روان انسانه. حتی اگه کسی مستقیما شلیک نکنه، فقط تماشا کردن و سکوت کردن، میتونه تجربه مخربی باشه. ذهن انسان برای مدتی محدود می‌تونه خشونت را تاب بیاره، اما وقتی خشونت دائمی بشه و امکان معنا دادن بهش وجود نداشته باشه، ذهن شروع به تخریب خودش میکنه. سربازی که کنار چاه ایستاده بود، جدا از اینکه مراقب چاه بود، بین دو چیز گیر کرده بود، مرگ فیزیکی کسانی که دیده بود و مرگ روانی خودش. در نهایت، سقوط به درون چاه، تنها انتخابی بود که برای رهایی باقی مونده بود....

چشم زخم و حسادت

آیا به چشم زخم اعتقاد دارید؟

چرا فکر میکنیم بعضی آدمها می‌تونن ما را چشم بزنن و چرا معمولا به محض اینکه بهترین اتفاق زندگی مان میفتد با یک اتفاق بد همه چیز به روز گند اول بر می‌گردد؟

چرا درست یک هفته بعد از اینکه ۷ گل برای تیمتان می‌زنید بدترین بازی عمرتان را انجام می‌دید؟

دنیل کانمن روانشناس و برنده جایزه نوبل اقتصاد توضیح بسیار جالبی برای چشم زخم داره.

او برای چشم خوردن های ما یک دلیل کاملا ریاضی داره:

بازگشت به میانگین

امتیاز و موفقیت های ما هرچه بزرگتر و غیرمنتظره تر باشن باید انتظار پسرفت و چشم خوردن های بیشتری هم در آینده داشته باشیم چون امتیاز بسیار خوب ممکنه نتیجه روزی سرشار از شانس باشه نه لیاقت و استعداد ما برای آن امتیاز.

اگر بعد از هر عکس دونفره عاشقانه ای که با همسرتان در اینستاگرام می‌گذارید با هم دعوای مفصلی میکنید به این دلیل نیست که کسی چشمتان کرده بلکه به این علت است که بعد از یک روز عاشقانه ی نادر و عکس دونفره کمیاب و زیبا به همان زندگی سگی همیشگی و مطابق میانگینتان برگشته اید ولی چون معتاد دلیل تراشی هستید تقصیر بازگشت به میانگین را به گردن آنهایی می ندازید که از هر خوشبختی و موفقیت شما با غبطه و البته با صدای بلند یاد میکنن و البته این دلیل نمی‌شه که با خیال راحت به انتشار موفقیت ها و خوشبختی هایتان در اینستاگرام ادامه بدید چون حتی اگر چشم زخم وجود نداشته باشه حسود همه جا هست.

اگر فکر می‌کنید حسادت قدیمی شده و مال قصه سیندرلا ست کاملا در اشتباهید زیرا حسادت یکی از بزرگترین و مخرب ترین نیروهای جامعه بخصوص جوامعیست که در آنها منابع ثروت و راههای پیشرفت به شدت محدود و معدودند.

به وضعیت سیاست در ایران چه در میان حاکمان و چه اوپوزسیون نگاه کنین

هر کس محبوب‌تر یا بالاتر حسودتر و فحش خورتر.

اصلا به انقلاب ۵۷ نگاه کنید. چه چیزی بیش از همه باعث خشم طبقه کم برخوردار جامعه و انتقام گیری آنها از طبقه مرفه و موفق و مدرن جامعه با انقلاب و برهم زدن نظم قبلی شد؟

چرا محافظه کارترین قشر جامعه حاضر شد پرخطرترین راه تغییر یعنی انقلاب را انتخاب کنه؟

در مناظره ای مدافع لایحه حجاب در پاسخ به طرف مخالف از صحنه ی به قول خودش فاجعه باری میگفت که در خیابان از بوسه یک دختر و پسر دیده بود و بیشترین حسی که در او دیده میشد نه غیرت بلکه حسادت بود.

آیا یکی از علل انقلاب بجز تئوری پیچیده توطئه، انفجار حسادت وحسرت قشری که لذت بردن دیگران را می‌دیدند و نمیتونستند و حسرت می کشیدند و تاب نمی آوردند نبود؟

چرا بیشترین سخت گیری انقلابی به جای مبارزه با دروغ و رشوه بر سبک زندگی دختران و پسران خوشحال و ظاهرا خوشبختی اعمال شد که راهها و امکانات بیشتری برای خوشی داشتن.

آلن دوباتن در مصاحبه ای میگفت حسادت یکی از تعیین کننده ترین فاکتورهاییست که آینده ادمها را شکل می‌ده و داستان این حسادت از کوچکترین واحد جامعه یعنی خانواده آغاز میشه.

بچه ی یک جوشکار احتمال کمتری داره استاد دانشگاه بشه نه چون استعدادش را نداره بلکه به این دلیل که پیشرفت اون میتونه مقدمه طرد شدن ازطرف پدرو برادران تحصیل نکرده وحسودش باشه.

همه سخت گیری مادرها نسبت به دخترشان بخاطرنگرانی از آینده دختر نیست بلکه به سبب حسادت نسبت به گذشته سخت خودشان هم هست.سلبریتی ها بیشتر طلاق میگیرن نه فقط چون چشم و گوششان میجنبه بلکه چون از حسادتهای همسرانشان کلافه می‌شن.

سالهاست هرجایی که از دوست و عزیزی کم لطفی میبینم برای پیدا کردن علتش اول از همه به سراغ پرونده حسادت میرم و تقریبا همیشه موفق میشم و حسادت بیش از همه در بستر کمبود رشد می‌کنه.

میگویند قبیله های فقیر آفریقایی بیش از اینکه برای باران آمدن دهکده خودشان به جادوگرها پول بدن برای باران نیامدن در دهکده همسایه پول خرج میکنن.

شاید به همین دلیله که درکشورهای ثروتمند مردم بدون بغض و حسد به پولدارترین آدمها رای میدن نه به کسانی که قسم حضرت عباس بخورن که بعد از ۴۰ سال وزیر و وکیل بودن در یخچالشان چیزی پیدا نمیشه.

من از نمایش خوشبختی هایم میترسم نه چون به چشم زخم اعتقاد دارم بلکه چون باور دارم در جامعه کم چیز و هر روز ناچیز تر شده ی ما نمایش خوشبختی کار خطرناکیست

راست یا دروغ؟

واقعا دلم برایت تنگ شده
ولی متاسفانه این هفته نمی تونم بیام
به بقیه دوستان سلام برسون
قربانت خداحافظ
واقعا دروغ گفتن احساس بدیست.
همه، ما را از دروغگویی برحذر می دارند
بودا و اسلام و کنفسیوس و امانوئل کانت.
همه ادعا می کنیم از دروغ متنفریم با این‌حال تحقیقات نشان‌میدهد همه ما جدا از دین و مراممان در روز حداقل دو دروغ می گوییم.
دروغ علاوه براینکه ما را دچار عذاب وجدان می کند انرژی زیادی هم از ما میگیرد ولی مشکل این است که نمی توانیم در چشم های طرف مقابلمان نگاه کنیم و به او بگوییم من حوصله دیدن ریختت را ندارم و به مهمانی ات نمی آیم .
دروغ بد است درست. ولی یک هنر است و خیلی اوقات یک ضرورت.
بگذارید داستان سندرم پینوکیو را برایتان تعریف کنم آقای پینوکیو یک مذاکره کننده ارشد اقتصادی در اتحادیه اروپا بود که دچار صرع شده بود ولی او فقط در یک صورت تشنج‌ می کرد:
وقتی که دروغ می گفت.
حسابی کارش مختل شده بود چون به محض دروغ گفتن، تشنج‌ می کرد در حالی که دروغ گویی برای کاری که داشت از نان شب واجب تر بود.
در نهایت مشخص شد در ناحیه آمیگدال او یک تومور کوچک وجود دارد که حین دروغ گفتن فعالیتش زیاد می شود و بنابراین باافزایش تحریک پذیری مغز منجر به شروع تشنج می شود.
با برداشتن تومور ،آقای مذاکره کننده به کار اصلی اش برگشت و مشکلش با دروغ گویی هم‌حل شد.( ای کاش همه سیاست مداران چنین توموری داشتند)
دروغ گویی همیشه برای ما سخت تر و انرژی بر تر از راستگوییست.
در fmri (تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی) اگر از داوطلبان بخواهیم به سوالات جوابهای دروغ بدهند فعالیت مغزشان بیشتر از زمانی خواهد بود که از آنها بخواهیم راست بگویند.( از طرف مقابلتان بخواهید سوالاتی از شما بپرسد و به آنها برعکس جواب دروغ دهید مثلا آیا ماست سفید است و شما باید بگویید نه! سیاه است، تا امتیاز بگیرید. باور کنید بازی آسانی نیست)
دروغگویی یک هنر و یک مهارت است به همین خاطر باید حرف راست را از بچه ها شنید زیرا آنها تا ۵ سالگی آنقدر عقل ندارند که دروغ بگویند.
برای دروغ گویی دو مهارت مغزی لازم است اول فهم اینکه چه کاری از نظر جامعه خوب و چه کاری بد محسوب میشود یعنی فهم‌ هنجارهای اجتماع و دوم توانایی ذهن خوانی دیگران تا بتوانید طوری دروغ بگویید که دروغتان را باور کنند.
بچه ای که سر یخچال رفته و به شکلات ها ناخنک زده، اول باید بفهمد که کارش بد است و مادر تنبیهش خواهد کرد و سپس باید بتواند خودش را جای ذهن مادرش بگذارد و فکر کند‌چه دروغی میتواند بگوید که مادر باور کند و از تنبیه نجات پیدا کند.
مثلا اگر بگوید شکلات ها را پیشی توی کوچه خورده حتما مادر باور نمی کند ولی اگر تقصیر را گردن خواهرش بیندازد احتمال اینکه مادر باور کند بیشتر خواهد بود.
پس دروغ گویی پیچیده تر و هنرمندانه تر از راست‌گوییست.
دروغگو مثل یک شطرنج باز باید همه احتمالات را در نظر بگیرد و برای دروغ های بعدی که در توجیه دروغ اول است آماده باشد.
آدمها از ۱۸ تا ۲۹ سالگی بهتر از هرزمانی در عمرشان دروغ می گویند یعنی همان زمانی که پدر و مادرها بیش از همه سر کار گذاشته می شوند.
یک‌ نوجوان قادر است بزرگترین دروغ ها را بسازد ،بدون اینکه پدر و مادرش بویی ببرند.
توانایی دروغ گویی از ۴۵ سالگی یعنی با شروع افت توان‌مغز کم‌کم ضعیف می شود. بیماران آلزایمری نمی توانند خوب دروغ بگویند.
بزرگترین‌مانع دروغگویی به جز کم عقلی، اخلاق یا وجدان است.
در یک‌ آزمایش وقتی ناحیه پرفرونتال با یک الکترود تحریک می شد توانایی دروغ گویی بهتر می شد که شاید علتش بلوک ناحیه اخلاق باشد به زبان ساده وقتی عذاب وجدان نداشته باشید لازم نیست انرژی زیادی برای دروغ گویی صرف کنید ولی اگر ناحیه پرفرونتال که در اخلاق نقش دارد فعال باشد،آنوقت لذت یک دروغ موفق را از دماغتان در می آورد.
البته همیشه دروغ گفتن در جنگ با اخلاقیات نیست بلکه خیلی از اوقات احترام به دیگران ما را مجبور به دروغ گویی می کند همان که به آن دروغ مصلحت آمیز می گویند. مثلا اگر در یک‌مهمانی از کسی بپرسند از غذا خوشت آمد و او به راستی جواب دهد از غذایتان حالم‌به هم‌خورد همه در عقلش شک خواهند کرد بخصوص اگرمهمانی در شرق عالم باشد.
شاید تعارف که نوعی دروغگویی اخلاقیست ،ریشه در پیچیدگی های اخلاق یا مغز شرقی ما داشته باشد. ما شرقی ها بیشتر دروغ میگوییم و بیشتر انرژی برای راست و ریس کردن دروغ های قبلی مصرف میکنیم آنقدر که سالها با کسی که از او متنفر هستیم معاشرت یا حتی زندگی می کنیم از نظر ما شرقی ها، غربی ها آداب معاشرت بلد نیستند و حرف دهانشان را نمی فهمند و از نظر غربی ها ما شرقی ها دروغ گوهای ماهری هستیم.
دروغگویی هرچقدر بد باشد در یک‌چیز نمی توان شک کرد و آن اینکه دروغگویی سخت تر و پیچیده تر و البته جدیدتر از راستگوییست.

آزاد می خواهمت

آزاد می خواهمت

مانند جویباری

که از صخره ای به صخره ای می جهد

اما نه از آن خودم.

بزرگ می خواهمت

چونان کوهسارانی

که آبستن بهاران است

اما نه از آن خودم.

تازه می خواهمت

چونان نانی

که از تازگی خویش بی خبر است

اما نه از آن خودم.

بلند می خواهمت

چونان درخت تبریزی

به گاه برکشیدن خود به آسمان

اما نه از آن خودم.

سپید می خواهمت

چونان شکوفه های نارنج

روی زمین

اما نه از آن خودم.

اما نه از آن خودم

نه از آن خدا، نه هیچکس

نه حتی خودت.

"محسن حیدری"

سندروم باکستر

صحنه‌ای از فیلم تایتانیک در حالی که کشتی در اثر برخورد با کوه یخ دچار صدمه‌ی جدی شده بود، گروهی نوازنده در عرشه‌ی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند.

آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا می‌کردند و دقت می‌کردند که کیفیت کارشان تحت تأثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد! اما در یک کشتیِ در حالِ غرق‌شدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به این‌سو و آن‌سو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود

مثالی دیگر می‌تواند از کتاب قلعه حیوانات باشد.

طبق ماجرای این کتاب، حیوانات دست به دستِ هم می‌شوند و ارباب و خانواده‌اش را از مزرعه بیرون می‌کنند و خود مدیریت مزرعه را به دست می‌گیرند. اولین کار آن‌ها تنظیم عهد نامه‌ایست که طبق آن همه‌ی حیوانات باهم برابرند و هیچ‌کس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند.

اما چیزی نمی‌گذرد، خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است، آرام‌آرام عهدنامه را تغییر داده و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه‌ای وضع می‌کند.

در این میان، اسبی در مزرعه زندگی می‌کند به نام باکستر که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه‌ی حیوانات است. حیوانات از او می‌خواهند کمکشان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما باکستر، سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه‌ای ندارد.

شُعار او این است: من کار می‌کنم و احساس می‌کند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد.

گرچه باکستر می‌توانست از اتفاق وحشتناکی که درقلعه ی حیوانات رخ می‌دهد جلوگیری کند، چنان با وجدان و شرافتمندانه سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از تغییرات باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت.

در جریان زندگی هستند افرادی که چنان سرشان به کار و تخصص خود گرم است که فراموش می‌کنند کل این زندگی، سازمان یا کشور به کدام سو حرکت می‌کند.

بسیاری از افراد باهوش و سختکوش گرفتار "سندروم باکستر" می‌شوند و جهت‌گیری درست و به‌موقع را از یاد می‌برند.

دم را غنیمت بشمریم

تو این اوضاع و احوال قمر در عقرب که هر روزمون بدتر از دیروزه همه میگن باید کاری کنیم کارستان.
کاری بزرگ مثل انقلاب یا اصلاحی اساسی یا مهاجرت به آنطرف کره زمین ولی در نهایت کاری که بیشتر مامیکنیم هیچ کاری نکردنه.
با احترام به همه آنهایی که برای نجات ما درفکر کاری هستن کارستان، آیا واقعا ما اکثریت هیچ‌کار نکن به کل در گمراهی هستیم؟
مولانا میگه کوشش بیهوده به از خفتگی‌. ولی چرا طبیعت خفتگی را بیشتر از کوشش بیهوده می‌پسنده و تو دوران سختی و بیچارگی نه‌تنها کارستان نمی کنه بلکه اغلب کاری که میکنه هیچ کاری نکردنه. درست مثل ما؟
ادوارد ویلسون زیست‌شناسی که میشه اون را بنیانگذار طبیعت گرایی بدونیم، معتقده که همه رفتارهای موجودات زنده از یک حلزون گرفته تا ما آدمهای هوشمند، همه از یک چشمه آب میخوریم. چشمه ای با تجربه ی چند میلیارد سال موفقیت در بقا و زیستن و کدهای رفتاری طبیعت بیش از آنکه تو مغزهای طبیعت باشه، تو ژنهای این طبیعت چند میلیارد ساله هست.
ما آدمهای تافته ی جدابافته، حاضر نیستیم از جانورانی که مغزشان یک هزارم ماست چیزی یاد بگیریم درحالی که اگه ماآدمها تنها دوصدهزارسال تجربه زیستن و زنده موندن در روی زمین را داریم، ‌مثلا حلزونها نیم میلیون سال بیش از ما تجربه زیستن دارن. پس شاید بتونیم از رفتار حلزونها هم چیزهایی بیاموزیم.
لابد میپرسین حالا از بین این همه جانور چرا حلزون؟
من ازسالهاپیش وقتی فهمیدم معمای حافظه با تحقیق روی نورونهای حلزون حل شده عاشق این موجودات لزج شدم. اون سال ها یک کتاب با عنوان صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی را خوندم.
کتاب، داستان واقعی همدم شدن یک خانم بیمار با یک حلزون هستش.
فصلی از کتاب با بخشی از قصه هانس کریستین آندرسون از زبان یک حلزون آغاز میشه:
خود را از جهان بیرون خواهم کشید؛ هیچکدام از اتفاقاتی که آنجا می افتد ربطی به من ندارد و با این جمله حلزون به داخل خانه اش رفت و دهانه صدفش را بَتونه کشید.
حلزونها وقتی روزگار به مرادشون نیست به درون خود فرو میرن و بامایع لزج معروفشون درِ صدف شون را بتونه میکنن و گاهی حتی برای سالها هیچ کاری نمی‌کنن تا وقتی اوضاع زمانه مساعد بشه. درست مثل ما هیچ کار نکن ها.
اگه میگید حلزونها خیلی کوچکتر از اونی هستن که راهنمای ما آدمها باشن، بذارین به سراغ شکارچیای حلزون یعنی پرندگان بریم. همونهایی که عطار در منطق الطیرش از اونها سیمرغی میسازه پر از پند و اندرز.
کتاب فلسفه پرندگان که انگار مدرن شده منطق الطیر عطاره، تو ادامه مکتب طبیعت گرایی ویلسون درباره همون چیزهایی هست که میتونیم از پرندگان بیاموزیم.
کتاب شرح میده که در فصل پرریزی وقتی که مرغابی ها هفته ها قدرت بال زدنشون را از دست میدن و به شدت آسیب پذیر میشن، تنها کاری که میکنن هیچ کاری نکردنه. اونها گوشه ای کز میکنن و بی سر و صدا فقط منتظر پرهای جدید می مونن و تنها بعد از نو شدن پرهاست که با سر و صدایی کر کننده پرواز به سوی آسمان را ازسر میگیرن.
یا میگن که توکاهای نر بعد از ساعتها آوازخونی، وقتی از ماده جواب رد می‌شنون، برخلاف ما بدون اینکه فکر کنن که دنیا به پایان رسیده و به دنبال مقصر بگردن و گرفتار استدلالهای بی پایان بشن، فقط به سراغ ماده ی بعدی میرن و همون آواز را با همون حوصله برای اون تکرار میکنن و اونقدر این کار را میکنن تا پسندیده بشن.
یا شرح میده که چگونه مرغها قدقدکنان به این طرف و آنطرف میرن و به همه چیز نوک میزنن تا بالاخره یک کرم چاق به نوکشان بخوره، بدون اینکه نگران بی کرم موندن فرداباشن.
پرندگان به معنای واقعی دم را غنیمت میشمرن و در اینجا و اکنون زندگی میکنن. چون برای اونها شادی با نبود ناشادی آغاز میشه.

اندوه از جایی شروع میشه که به فکر آینده بیفتیم. پرندگان هیچ شادی یی را به فردا موکول نمی‌کنن. برخلاف ما آدمها که همیشه شادیمون را گروگان آینده ای میکنیم که بالاخره تو اون همه چیز بهتر میشه، عشقمون را پیدا خواهیم کرد، درسمون تموم خواهد شد، پولدار خواهیم شد. آینده ای که اینها خواهند رفت و اونها خواهند آمد درست برخلاف پرندگان که همیشه در اکنون زندگی میکنن.
شاید حالا که پر و بالمون ریخته و هر آوازی که خوندیم و به هر سازی رقصیدیم، جواب رد شنیدیم و تو آینده، فعلا افقی جز تاریکی نمیبینیم و اونها که در آرزوی رفتنشون هستیم قصد رفتن ندارن، بهتره به پیروی از مکتب طبیعت گرایی، مثل پرندگان به لذت های کوچک اکنون دلخوش کنیم و فعلا منتظر پر و بال جدید بمونیم و چون حلزون تو خودمون بخزیم و تنها به نفرینی بسنده کنیم، به اونایی که راهی جز حلزون بودن برای ما باقی نگذاشتن.

خاطره چهارشنبه سوری

چند روز دیگه چهارشنبه سوری هستش‌.

به قول شاعر:

تق تق تق فش فشه فاصلمون کم بشه

هیزم و نفت و آتیش دوستت دارم خدایش

سیب زمینی به سیخه عکس گلت به میخه

غماتو بیار فوتش کن کینه داری شوتش کن....

می‌خوام یه خاطره از دوران بچگی تو چهارشنبه سوری بگم.

از بچگی، با دوستام جمع می‌شدیم و قبل از چهارشنبه سوری نارنجک درست میکردیم. اون موقع هم مثل الان نبود که فقط دوتا سیگارت و کپسولی بزنن. همه تو کار نارنجک بودن. حالا من و دوستام نارنجک را با اکلیل سرنج درست میکردیم و بعضیا که خفن تر بودن، با اکلیل نقره.

چند هفته قبل از مراسم، اکلیل را جدا و سرنج را جدا می‌خریدم و طبق فرمول قبلی قاطی می کردیم و ....

حالا که به گذشته فکر میکنم، می‌بینم چقدر خدا منو دوست داشت که خودمو تو این راه ناقص نکردم. این نارنجک درست کردن هم تا وقتی ادامه دادم که یکی از بچه های همسایه(البته تو تیم ما نبود و تنها کار میکرد)، به خاطر درست کردن نارنجک دو تا چشمش را از دست داد و برای همیشه کور شد. متاسفانه چند سال بعد از کور شدنش خودکشی هم کرد. بگذریم...

تقریبا 12 یا 13 ساله بودم که تو مدرسه بازاریابی کردم و از یکی از دوستام سفارش 10تا نارنجک را گرفتم. کلی ذوق و شوق داشتم که به اصطلاح یه بیزینس جدید راه انداختم و کلی میتونم پول دربیارم.

چند روز قبل از چهارشنبه سوری که با دوستام نارنجک درست می کردیم، 10تا نارنجک را جدا کردم و داخل یه کیسه مشکی گذاشتم. قرار شد فرداش بعد از مدرسه برسونم به دستش و پول را نقد بگیرم. حالا جا برای نگهداری این نارنجک ها نداشتم. بعد از کلی فکر و مکان یابی ، تو بالا پشت بام خونمون، داخل یه لوله پولیکا که به دیوار وصل شده بود گذاشتم. حالا فردای اون روز بابام که مشغول کاری تو بالا پشت بام بود، اون کیسه مشکی را پیدا می‌کنه. قبل از اینکه داخل کیسه را ببینه، کیسه از دستش میفته زمین و نارنجک منفجر میشه😂

بابام تعریف میکرد که انگار یه بمب جلوش منفجر کردن. بمبی که تو جبهه هم اونو تجربه نکرده بود. دست و پاش سیاه و خونی و آثار جراحت در چهره اش هویدا. همچون مرغ پر کنده. حالا خدارا شکر چشم و چالش به فنا نرفت.

حالا من هم ناراحت جراحت بابام بودم، هم ناراحت پول از دست رفته و هم ناراحت بیزینسی که راه انداخته بودم. به قول شاعر:

گفتم که زمانی بشوم آدم خرپول

پولم به فنا رفت و خرش قسمت ما شد

حالا بعد از این ماجرا افتادن دنبال مقصر. کسی به من شک نمیکرد که کار من بوده(چون درس خون و مظلوم بودم)، من هم زیر بار نرفتم و همه تقصیر ها افتاد به گردن داداش بزرگم😂

حسابی از خجالت داداشم درآوردن.

خلاصه باید بگم مواظب خودتون و بچه هاتون تو چهارشنبه سوری باشید....

شارلاتان بودن

‍ اریک بارکر(Barker) یه کتاب شدیدا جذاب و علمی داره به اسم "این راهش نیست" که در اون فکت‌های تلخ براومده از معتبرترین پژوهش‌ها رو به صریح‌ترین شکل ممکن به تصویر میکشه.

تو بخشی از کتاب، بارکر میپرسه؛ آیا واقعا آدمای شارلاتان، افراد موفقی هستند؟!، اگه آره چرا و پاسخ میده…

متاسفانه باید گفت بله. به طرز عجیبی دنیا، دنیای بیرحماست و شواهد قوی علمی نشون میده؛ آدمایی که ابایی از ضایع کردن حق دیگری ندارن و با قصد و برنامه، تنها در پی منافع شخصی خودشون هستن، معمولا زودتر و سرراست‌تر به هدف‌هایی که تو سرشون دارن می‌رسن…
طبق مطالعه جفری پفر شارلاتان‌ها خوب بلدن روی آدما تاثیر بذارن و از راه چاپلوسی،کارشون حسابی جلو میره.

طبق مطالعه ترزا آمابیل در مقاله‌ی"بی‌نظیر اما بی‌رحم" مردم اونها رو قدرتمند تصور میکنن و در نهایت اونا خوب بلدن اون بخش از کارشون که درسته رو بولد کنن و باقی جاها رو بپوشونن…
به ما یاد دادن که مثل آخر فیلم‌های دیزنی‌لند همیشه خوبی بر بدی پیروز میشه: ولی متاسفانه موارد زیادی هست که پژوهش‌گران بررسی کردن و دیدن اصلا این مدلی نیست. یکی از تحقیقات که صراحتا در عنوان اون نوشته شده که "بدی از خوبی قدرت‌مند‌تره" نشون میده‌:
چیزای بد تاثیرگذارتر و موندگارتر از چیزای خوبه: احساسات بد، والدین بد، بازخوردهای بد نسبت به اون‌هایی که خوبن اثرات بیشتر و موندگارتری دارن و اطلاعات بد هم خیلی بیشتر و کامل‌تر از اطلاعات خوب بین آدما رد و بدل میشه…
من چیز دیگه‌ای نمیتونم بگم جز اینکه نتایج یه مطالعه غیررسمی نشون داده که احتمال دزدیده شدن کتاب‌هایی که در زمینه مسائل اخلاقی هستن 25 درصد بیشتر از سایر کتاب‌های موجود تو کتاب‌فروشی‌هاست…
تو بخش دوم بارکر می‌پرسه: خوب چرا آدمای شارلاتان افراد موفقی هستند؟‌ و میگه؛ آدمای شیشه خورده‌دار، بی‌محابا دنبال چیزی که میخوان میفتن و با یه اعتماد به نفس به شدت سمی، بی‌توجه به نظر، حرف، حق و قضاوت دیگران، جسورانه فقط به خواسته‌شون فکر می‌کنن…
در نهایت بارکر میگه؛ فکر می‌کنید من دارم شما رو تشویق می‌کنم که یه شارلاتان باشید. صبر کنید. این اول ماجراست. تحلیل سال‌ها زندگی آدمای شارلاتان نشون میده که اونا خوب شروع می‌کنن، در کوتاه مدت هم به جاهای خیلی خوبی هم میرسن و نتایج دلخواهی هم می‌گیرن اما...
نتایج مطالعات طولی نشون داده که موفقیت‌ این آدم‌ها معمولا کوتاه مدته و دستاوردهای اون‌ها موندگار نیست. چرا که تو این مسیر به آدمایی برمیخورن که از خودشون شارلاتان‌ترن و در نتیجه خودشون در درون خودشون همدیگه رو حذف می‌کنن. در کنار اون، ریسک‌پذیری بالا از دلایل دیگه حذف اونهاست.
‌ با توجه به این یافته‌ها چه درسی می‌تونیم از این شارلاتان‌ها بگیریم؟
بارکر میگه؛ واسه رسیدن به خواسته‌هات میتونی با الهام از جسارت، پیگیری و پشتکاری که در این گروه از افراد هست، مصرانه "تو راه درستش" بری جلو.

معیار خشونت قدیم و جدید

مسیح می‌گفت اگر کسی به شما سیلی زد آنطرف صورتتان را هم جلو بیاورید.
پس چرا عاشقان کاتولیک مسیح در طول تاریخ نه فقط کافران بلکه حتی مومنان ارتودکس همان مسیح را تنها بر سر اختلاف در روش غسل تعمید به سیخ کشیده و سوزانده اند؟
این سوال یک جواب مهم دارد و آن اینکه هر باور تغییر ناپذیری ،خشونت آفرین است و البته فرقی هم نمیکند آن باور دینی باشد یا غیر دینی. مسیحیت باشد یا کمونیسم و پیشوایش مسیح باشد یا لنین.
میگویند فرمول مشترکی در همه ی ایدئولوژی ها وجود دارد که در نهایت باعث فعال شدن چرخه خشونت میشود.
برای اینکه سوءتفاهم نشود و به دردسر نیفتم بگذارید فرض کنیم که پیشوایی به نام هاریسون کتابی به پیروان خود عرضه کرده که ادعا میکند هرکه به آن ایمان بیاورد و عمل کند، هرگز بیمار نخواهدشد و جاودانه خواهد زیست و پیروانش یعنی فرقه ی طبیبان معتقدند هیچ خطایی در این کتاب وجود ندارد.
این پیروان گرد هم جمع میشوند و تا می‌توانند کتاب هاریسون را ترویج میکنند و هرکسی را که به مرام آنها بپیوندد یاری میدهند و با او متحد میشوند و با هرکس که در درستی هاریسون شک کند دشمنی میکنند.
در ابتدا طرفداران هاریسون کم شمارند ولی کم‌کم به پشتوانه حمایت از هم و البته قوت‌ رهبری پیشوا بیشمار میشوند و برای خود نظام پزشکی و دانشگاه و استاد و شاگرد و مشتری جمع میکنند و روزی میرسد که پیروان هاریسون حاضر خواهند شد برای دفاع از مرامشان با دشمنان هاریسون بجنگند حتی اگر هاریسون فقط‌ درباره طبابت حرف زده باشد و این چرخه خودی و ناخودی،ایمان و کفر و حق و باطلست که سبب میشود همه ایدئولوژیها آرایش جنگی بگیرند جدا از اینکه حرف حسابشان چه باشد.
ولی چرا درحالیکه اروپا هنوز کمابیش مومن به همان دینِ دنیای قدیمست حتی متعصب ترین مسیحیان هم دیگر درآرزوی به صلیب کشیدن کافران نیستند؟
لابد میگویید علتش اینست که دنیای مدرن قدرت را از دین گرفته است ولی من پس از خواندن کتاب پینکر یعنی "فرشتگان بهتر ذات ما" مدتهاست به یک عامل دیگر هم شک کرده ام.
پینکر ازخشونت دنیای قدیم داستانهای عجیبی تعریف میکند و با آمار نشان میدهد که چطور درمدت کوتاهی،خشونت در دنیا به شدت کاهش یافته است.
او میگوید که در دنیای قدیم شغل جلادی در اروپا یکی از پردرآمدترین مشاغل بوده است و مراسم اعدام یکی از محبوبترین کارناوال های مردمی و مردم قرون وسطا آنقدر از زجرکشیدن آدمها لذت می‌بردند که به جلادها پول میدادند تا وحشیانه تر و خلاقانه تر اعدامیان را زجرکش کنند درحالیکه امروز در دنیای جدید مجازات اعدام در حال منقرض شدن است حتی برای جنایتکاران.
یا برده داری را مثال میزند که زمانی شغل آبرومندی بود و امروز جنایتیست علیه بشریت.
یا به خشونت قصه های کودکانه قدیم اشاره میکند و میگوید در نسخه قدیمی قصه سیندرلا، او بعد از ازدواج با شاهزاده رویاهایش برخلاف نسخه امروزی، با چاقو،انگشتان خواهران بدجنسش را میبرد تا پاهایشان را به زور در آن کفش طلا جا کند.
یا شرحی از ورزش های دنیای قدیم میدهد که در آنها چطور گلادیاتورها را جلوی شیرها میانداختند تا مردم از تماشای خورده شدن آدمها کیف کنند‌.
یا روشهای فرزندپروری تا همین صد سال پیش را یادآوری میکند که اساسش بر چوبِ تر بود و حالا به این فکر کنید که هیچ یک از خشونت‌هایی که از قول پینکر تعریف کردم ایدئولوژیک نبودند در واقع خشونت در ذات همه چیزهای قدیمی وجود داشت تا اینکه دنیا جدید از راه رسید،دنیای جدیدی که در آن حتی پوتین جاه طلبِ در آستانه باخت هم،جرات استفاده از یکی از هزاران بمب اتمش را ندارد،چون مردمان دنیای جدید دیگر برخلاف قدیم تاب تحمل هیروشیمایی دیگر را ندارند.
حالا دوباره به این سوال فکر کنید.
چرا ادیان باستانی، چنین تاریخ خشونت باری دارند حتی اگر مسیحشان منتظر دومین سیلی باشد؟
آیا میتوان بخشی از خشونت موجود در ادیان را بجز سرشت ایدئولوژیک آنها به گردن قدیمی بودنشان انداخت؟
دنیای جدید، گلادیاتوری را به فوتبال تبدیل کرد و آدمکشان صلیبی را به پاپ های بی آزاری که فقط درباره مهربانیهای مسیح شعر میخوانند درحالی که هنوز دینی را تبلیغ میکنند که اهدای عضو را حرام میداند و هنوز هم اسقفهای کاتولیک بر سر اینکه شراب عشای ربانی همان خون مسیحست با ارتودوکس ها اختلافات جدی دارند.
درواقع آنچه که پاپ های صلیبی را به مو سپیدانی مهربان تبدیل کرد نو شدن مسیحیت نبود بلکه نو شدن مسیحیان بود.
آیا طالبان این گوشه دنیا هم ممکنست تنها با جدید شدن دنیای مردمانشان مثل پاپ ها شاعر شوند بدون آنکه نیاز باشد آنهایا باورهای آنها را شکست داد؟
شاید تنها کافی باشد ما نو شویم تا طالبان ما هم چون کشیشان دنیای نو بجای شیپور جنگ،پیانو بزنند و بجای شمشیر کشیدن علیه چند تار مو،برای زیبارویانی که هزاران تارمویشان بربادست همان زیارتنامه قدیمی را البته با سه تار بخوانند.

گذشته و حافظه پنهان

اولاش سخته، فکر میکنی این سختی تا آخر عمر رهات نمیکنه و همین باعث میشه احساس خفگی کنی، اما کم‌کم همه چیز شبیه خواب میشه، ینی وقتی که میخوای درباره‌ش حرف بزنی جوری تعریفش میکنی که انگار توی خوابت بوده، ممکنه گاهی ناخواسته توش دخل و تصرفم بکنی، دوزش‌رو کم و زیاد کنی و اونجوری که بیشتر به دلت میشینه به زبون بیاریش، و یه مدت بعدم حتی دیگه نمیتونی تعریفش کنی، با اینکه هنوز مثل خوابه، ولی خوابی که درست یادت نمیاد چی بود، فقط میدونی بوده، همین،نمیگم همه‌چی قراره از یادت بره یا اینکه چسبیدن به خاطرات کار بیخودیه، فقط میگم حافظه‌ی هیچکس حوصله‌ی این همه گذشته‌رو نداره، خاطرات کم‌رنگ میشن بدون اینکه از ما اجازه بگیرن، پس خیلی غصه نخور، من میشم خوابی که یک روز دیده بودی و درست به یادش نمیاری، و تو بدون اجازه‌ی من شروع میکنی به کم‌رنگ شدن، در نهایت روزی میرسه که هر کدوم از ما وقتی به پشت سرمون نگاه می‌کنیم خروار خروار گذشته می‌بینیم، اونقدر زیاد که تقریبا مطمئن میشیم هیچکس‌رو نمیشه زنده از زیرش بیرون کشید

خاطره

چند وقت پیش که داشتم یک مقاله روانشناسی میخوندم، یاد دوران دانشجویی تو مقطع کارشناسی افتادم. واحد تربیت بدنی۲ یک استاد سختگیر داشتیم که به اجبار بدمینتون ارائه میداد، چراکه استاد تربیت بدنی، بدمینتون کار بود و کلی از تحقیر دانشجوها در طول ترم لذت می‌برد. من بدمینتونم خوب بود و مشکلی نداشتم چون تو محلمون مسابقات برگزار میکردن و همیشه جزو نفرات اول بودم، منتها بیشترین تحقیر را نفر اول دوره دانشکده ما میشد. پسر کم حرفی که مهارتهای حرکتی پایینی داشت. ما کلی جلسه کلاس بدمینتون رفتیم و اون تا آخر هم نتونست سرویس را بزنه و توپ را که بالا می‌انداخت نمی‌تونست حرکت راکت و توپ را هماهنگ کنه و توپ از کنار راکت به زمین می‌افتاد. روز امتحان استاد به تحقیر گفت که اگر فقط سرویس درست بزنه، نمره‌ی قبولی به او می‌ده که باز نتونست، هنوز پوزخندهای استاد هنگام تقلای ناکام اون یادم هست. اون عمری بخاطر دست و پاچلفتی بودن تحقیر شده بود، اگرچه همیشه نفر اول کلاس بود. برام همیشه سوال بود که اون با این هوشش چرا انقدر مهارت حرکتی پایینی داره. با خوندن این مقاله متوجه شدم که این یک اختلاله و اسم این اختلال

Developmental co-ordination disorder

یا دیس‌پراکسیاست. که حدود ۵٪ کودکان مدرسه و بخصوص پسرا را درگیر می‌کنه و بویژه تو پسرها بهانه‌ی روزانه‌ی خوبی برای تحقیر شدن هست و می‌شه حدس زد که چقدر روی شخصیت و آینده و اعتماد به نفس بچه‌ها تاثیر می‌ذاره. انگار زمینی اند که هرروز لگد مال شده.

اگر از بحث فرهنگی این ماجرا بخوام بگذرم، اگر زودتر این اختلال و بیماری فهمیده و درک میشد، کاردرمانی و فیزیوتراپی هم صورت میگرفت، چقدر از مشکلات اون بنده خدا رفع میشد.

نور امید

این دنیا هنوز خوبیای خودشو داره. حتی با وجود جنگ و کشتار و خونریزی. درسته، چند وقتیه که روزگار دوباره اون روی زشت خود را نشان داده.

سلاخی کردن و اسیرکردن بی گناهان و آب بر کودکان بستن و آواره کردن سالخوردگان همه زشتی هاییه که بر سر دنیا آوار شده و دراین هیاهو،همه جا پره از مویه هایی درباره بد شدن روزگاری که خوبی از اون به اصطلاح رخت بر بسته و هر روزش بدتر از دیروزه و به قول شاعر:

از ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست

ولی در این وانفسا که همه فکر میکنن نفس خوبی به شماره افتاده، من آن نفس گرمی که نشونه زنده بودن خوبی هاست را حس میکنم و میخوام از شکم نهنگی که تو اون گرفتار شدیم، نور امیدی به شما نشون بدم.

تو معرکه جدید بیش از هزار نفر که خیلی از اونا فقط مشغول رقصیدن بودن، به دست گروهی که سالهاست تحقیر شدن سلاخی می‌شن.

طرفدارای گروه سلاخ شده، از روی رودربایستی این قتل عام را با شیپور پیروزی تو جنگ تبریک میگن ولی هیچ کدومشون درباره کشتن غیر نظامیا و اسیر کردن زنها و بچه ها حرفی نمیزنن. انگار که چنین اتفاقی اصلا نیفتاده و مهمتر اینکه هیچ کس این کشتار را گردن نمی‌گیره و همه قسم حضرت عباس میخورن که تو این پیروزی به زعم خودشون باشکوه کوچکترین دخالتی نداشتن.

از اونطرف گروه سلاخی شده که خودش هم ید طولانی یی تو سلاخی کردن داره، زخم خورده و عصبانی به دنبال انتقامی سخت از دشمنه و انتظار داره همه دوستاش تو این انتقام به اون کمک کنن و البته اولش، حمایت بیشتر دوستاش را تو جیب داشت ولی به محض اینکه بمب‌های انتقامش جون اولین کودک دشمن را میگیره، دوستاش چنان مردد میشون و پشتش را خالی میکنن که مجبور میشه راه آبی را که رو زنان و بچه ها بسته، همون دشمنی باز کنه که عزیزاش را سلاخی کرده.

این چه معنایی داره؟

این یعنی دنیا اونقدر عوض شده که دیگه حتی تو اون نمیشه به گروهی که بیش از هزار نفر از قبیله شما را سلاخی کرده، آب را بست در حالی که تا همین قرن پیش این کار یکی از فنون نظامی قهرمانانه محسوب میشد.

لشکرها شهر دشمناش را محاصره میکردن تا اون زمان که بچه ها و زنان دشمن از تشنگی بمیرن و نوبت به تسلیم خود دشمن برسه.

اصلا چرا راه دور بریم، تو همین جنگ خودمون ایران و عراق، وقتی موشک ها تو سر بچه های ما آوار میشد و پدرامون با بمب شیمیایی خفه میشدن، دل مردم کجای دنیا برای ما می سوخت؟

ولی حالا فقط چهل سال بعد از اون نه تنها بمب‌های شیمیایی تو انبارها خاک میخورن، بلکه حکومت ها برای کشتن هر کودک دشمن باید جواب پس بدن. دیگه نمیشه تو سر کودکی بمب ریخت فقط به جرم اینکه اون فرزند پدریه که دشمن ماست.

حالا کشور زخمی یی که تا بن دندان مسلح و آماده و مهیای انتقامه، بیش از اینکه به چگونه کشتن دشمن فکر کنه مجبوره به چگونه نکشتن آنها فکر کنه. چگونه نکشتن زنها و بچه های همون دشمنی که زنها و بچه های اونها راسلاخی کردن. و این همون نور امیدیه که میگم تو اوج این شب تار می‌تونیم ببینیم.

تو این دنیا روی دشمن آب بستن نه تنها دیگه به راحتی آب خوردن نیست بلکه زوری میخواد فراتر از هزاران بمب اتم.

تو این دنیا مدتهاست بمب اتم فقط به درد پخ کردن ترسوهایی میخوره که هنوز باور میکنن کسی در عالم جرات جزغاله کردن یکشبه میلیونها آدم واقعی را داره،شاهدش هم امپراتور روس جناب آقای پوتین که حتی در آستانه باختن در جنگ هم شجاعت منفجر کردن یکی از هزاران بمب اتمش را نداره.

تو دنیایی که آدماش دیگه حتی دل بریدن سر یک مرغ زنده را هم ندارن و اگر کشتارگاه ها اعتصاب کنن هیچ مرغ قصابی شده ای برای خوردن پیدا نمیکنن، تکلیف آدم کشی روشنه و اگر هنوز آدم دشمن را می‌شه کشت، به کمک موشکها و مسلسل هاییه که ندیده از دور میکشن، وگرنه کدوم سربازی تو این زمونه چشم در چشم ،دل چاقو زدن به شکم دشمنش را داره؟

تو این دنیا نه تنها دیگه کسی با کشتن دشمن قهرمان نمیشه، بلکه برای ریختن هر قطره خون دشمن، باید به میلیاردها نفر جواب پس بده و برندگان جنگ به جای جشن پیروزی باید به فکر پس دادن جواب قطره قطره ی خونهایی باشن که به روش جشن میگیرن.

و حاکمان باهوش و صلح طلب این را فهمیدن که وقتی بردن در جنگ همون باختن باشه، بهترین کار هرگز نجنگیدنه. حتی به قیمت ضعیف بودن و بمب نداشتن.

و حافظ هم خوب این را فهمیده که میگه:

من از بازوی خود دارم بسی شکر

که زور مردم آزاری ندارم

پس بگذارین من تو چنین دنیایی که جنگیدن و بردن همون باختنه، چراغ امیدم را روشن نگه دارم و چون مولانا بخونم:

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود بیفروز

کادو

دیشب به مناسبت روز تولدم، خواهرم منو خونش دعوت کرده بود و چند تا کادو هم گرفتم😁. نمیدونم چرا یاد کادوی روز معلم افتادم. توی دوره‌ی ما روز معلم و کادوی خوب به معلم دادن خیلی رقابتی بود. کلاس سوم که بودم سر یه سری مسائل، وضع مالی خوبی نداشتیم. پول نداشتیم که نون بخریم. پدرم تو قرض سنگینی بود و هرچی درمی‌آورد پول بدهی میداد. مادرم برای مردم سبزی پاک میکرد، رب درست میکرد، مربا، با پولش برامون یه چیزایی تهیه میکرد. اونقدر این موضوع رو با پوست و جونم درک میکردم که توی خونه حرفی نمیزدم از اینکه روز معلم نزدیکه. صبح که من رو رسوند سریع خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط که بقیه رو نبینه و متوجه بشه. سر کلاس که رفتیم همه هدیه ها رو میبردن جلوی میز معلم و دلبری میکردن، به ترتیب میزهاشون برای اینکه نوبتم رد بشه اجازه گرفتم رفتم دستشویی و آبخوری، توی حیاط چرخیدم و چرخیدم، تا ناظم صدام کرد چرا توی حیاط میچرخم، تا رفتم سرکلاس در کلاس رو زدن ناظم بود، قلبم توی دهنم بود، یه دسته‌گل بزرگ دستش بود گفت مادرت آورده برای معلم... با بغض و اندوهی آغشته به شادی گل رو دادم به معلمم... ظهر از مادرم پرسیدم مامان چرا کادو گرفتی؟ گرون نبود؟ گفت دیروز خانم فلانی تمام مرباهای به و هویج رو خرید، صبح زودم از مغازه گل خریدم برات. خوشحالی تو ارزشش از هرچیزی بالاتره...

داستان منحصربفرد زندگی

‏با توجه به تجربه من، بدترین خیانتی که سینما و تلویزیون و حتی کتاب‌ها در ‌حق ما کردن اینه که این توهم رو بهمون دادن که زندگیمون داستان منحصر به فردی داره و ما شخصیت اصلی اون هستیم. درحالی که در واقعیت زندگی هر کدوم از ما یه مشت نمونه‌‌ی تصادفیه از یه مشت توزیع آماری که بهشون محکوم هستیم. در واقع این فکر که وسط اینهمه فاکتور تصادفی همچنان ما مسئول و کنترل‌کننده‌ی مسیر زندگیمون هستیم خیلی خودمهم‌ پندارانه و مغرورانه‌ست و از روی ترسمون از رندوم بودن زندگی شکل گرفته. اینکه می‌تونیم موثر باشیم بهمون این امید و آرامش واهی رو میده که میتونیم آینده رو شکل بدیم.

استقلال در ازدواج

به نظر شما چرا ازدواج بین جوانان سخت شده؟

به نظرم فرمت و روش ازدواج در ایران اشتباهه و استقلال جوانان در ازدواج نادیده گرفته میشه.

از نگاه عقلی، عادلانه و امروزی و البته در شرایط جامعه ای مدرن و امروزی و سالم، اساسا موضوع ازدواج دو نفر، فقط و فقط به خودشون دو نفر مرتبطه و اینکه میخوان با همدیگه ازدواج بکنن یا نه، در اختیار و کنترل هیچ کس دیگه ای نیست و قرار هم نیست که باشه.

عزیزان و اطرافیان مثل پدر و مادر، میتونن نظری داشته باشن، اون رو بیان کنن، و اگر برای نظرشون دلیل و علتی هم میبینن، واضح و صمیمانه و صادقانه توضیحش بدن، اما بیش از این قرار نیست نقشی داشته باشن و یا دخالتی بکنن. البته واضح و مشخصه که این موضوع به صورت فراگیر در مورد جامعه ایران، نه پذیرفته میشه و نه کار میکنه. اشکال کار هم اینجاست که این نوع نگاه و برخورد با موضوع ازدواج فقط زمانی معنا پیدا میکنه که شما در یک جامعه ای شبیه اروپا زندگی میکنید که دختر و پسر، هر دو موقع ازدواج از نظر روانی و رفتاری کاملا مستقل از خانواده هستن و از نظر فیزیکی حتی از اونها جدا زندگی میکنن و از نظر اقتصادی هم هر دو شاغل هستن و هزینه های زندگیشون رو خودشون فراهم میکنن، هرچند که همچنان میتونن کمک و حمایتی از جانب خانواده ها داشته باشن. اما در جامعه ای شبیه ایران، که افراد معمولا از نظر روانی در اکثر مواقع ابدا استقلال ندارن و کاملا وابسته هستن و به دلایل فرهنگی و اقتصادی معمولا دختر و پسر با خانواده زندگی میکنن و دخترها معمولا هزینه هاشون رو از پدر و مادر تامین میکنن، واضح و مشخصه که صحبت از استقلال در ازدواج هم ابدا معنا پیدا نمیکنه و نقش و دخالت موثر خانواده ها حتما وجود خواهد داشت متاسفانه...

بنابراین موضوعی مثل خواستگاری، که در جوامع اروپایی صرفا نوعی تشریفات هست و گاهی حتی مطرح نمیشه و گاهی در بهترین حالت، یه صحبت عادی بین پسر و خانواده دختر هست برای گرفتن به اصطلاح blessing(شبیه به موافقت و دعای خیر)، در ایران تبدیل به موضوع حیاتی و جدی میشه که فرض کنید به صرف نارضایتی عمه خانم، همه‌ی اون ازدواج و ارتباط میتونه فرو پاشیده بشه. بنابراین متاسفانه در خود فرهنگ ازدواج و خواستگاری به اندازه‌ی کافی، اشکال و ایراد وجود داره و بهتر اینه که دیگه موضوعات عجیب و غریب و بی معنی مثل چندین‌بار خواستگاری رفتن رو به لیست مشکلات این حوزه اضافه نکنیم....

آرزوی نرسیده

دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم.

مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه!

یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم.

یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد.

قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید.

دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصه‌م گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بی‌اندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟

به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه.

و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟

واسه‌م سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگ‌تره از رسیدن؟

دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنه‌ی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟

زن فرنگی

نقل است که حسین قلی خان نظام السلطنه از فرنگ برای رفیقش محمد ولی خان افشار نامه ای میفرستد و فراوان از زنان فرنگی تعریف میکند که در عقل و خط و سواد بی همتایند و بیکران از زنش گلایه دارد که چرا قسمتش زنی شبیه زنان فرنگی نیست و پاسخ محمد ولی خان به وی نامه ای بی نظیر است:

قربانت شوم

عقل و شعور ذاتی ست نه اکتسابی ولی خط و سواد مکتبی ست

شما که اهل دودمان جلیل قجرید و تمام مقدرات ایران و ایرانی در دست ایل و اقوام و طایف شماست

کدام مدرسه را برای زنان ساخته اید ؟

کدام معلم و معلمه را تعیین نموده اید برای آموزش به زنان؟

عدم قابلیت زنان را با چه معیاری اندازه گرفته اید؟

از کجا پی به بی استعدادی زنان ایران برده اید؟

آخر ارزش زن ایرانی را به سازگاری با اندرونی معیار گذاشته اید،

نه خط و سواد

از زن ضبط و ربط اولاد و خانه داری خواسته اید نه خط نویسی

زنان را در مسیر دعا و خرافه و اطاعت کورکورانه از دین رهنمود کرده اید نه علم و ترقی

زنان شجاع و آزاده را به جرم سرپیچی از فرامینتان کتک میزنید تا سر حد مرگ

زنان را کنیز و کلفت میخواهید نه موثر در پیشرفت مملکت

زنان را نصف مرد میدانید و ضعیفه خطابشان میکنید

و تمام عزت نفس و خودباوری را از زنان مملکت سلب کرده اید بعد توقع دارید شبیه زنان فرنگ شوند

زهی خیال باطل...

برگرد رفیق

برگرد به مملکت و با زنت شبیه فرنگیان رفتار کن بعد خواهی دید زن ایرانی در عقل و هوش و درایت و کیاست و ذکاوت سرآمد جهانی است

برگرد...

محمد ولی خان افشار

تهران به تاریخ 15 ذی القعده 1320

"بر گرفته از پایگاه خبری آبتاب"

مرگ، عیش و عدالت

برلوسکونی (نخست‌وزیر سابق ایتالیا) هم باشی و سیاست‌مدار و سرمایه‌دار و اهل عیش و نوش و پیرانه سر به فکر جوان‌سازی بیفتی تا با دلبرکان غمگین بیشتری روزگار را به سر کنی و هم مالک باشگاه ورزشی باشی و هم راهبر و همه کاره حزب، باز مرگ در آغوشت می‌گیرد تنگ‌تنگ و از این جهان درمی‌گذری و عشق و عیش ناکام می‌ماند.

مرگ است دیگر. شاید یگانه عدالتی که در این جهان جاری است و شاه و گدا و سیاست‌مدار و شهروند عادی و هنرمند و بی‌هنر را در آغوش خود آن قدر می‌فشرد تا رخت از میان بربندد و برود.

مرگ چهره های مشهور فرصتی است تا به انبوه نامشهورها که به آنها رشک می‌برند یادآور شویم بودن به از نبودن. همین که هستیم رشکی است برای آنان که نیستند و همین زنده بودن و نفس کشیدن یعنی عیش و لابد به طعنه می‌گویید این که زندگانی نیست زنده‌مانی است اما همین من و شما چه بسا برای آن که بیشتر بمانیم و دیرتر برویم حاضریم هر کاری انجام دهیم ولو زنده‌مانی باشد نه زندگانی.

نویسنده‌ای می‌گفت حسرت متنعمان و متمکنان را زیاده از حد نخورید چرا که یک‌سوم زندگی شما هم مثل آدمی چون وارن بافت سرمایه دار مشهور سپری می‌شود. چون یک‌سوم شبانه روز را او می‌خوابد و من و شما نیز. نگویید خواب او کجا و ما کجا که اتفاقا روی تختِ ساده‌ای می‌خوابد. تک و تنها! دو سوم دیگر چه؟ یک سوم هم که به کار و تلاش و دغدغه هایی می‌گذرد که یک هزارم آن را من و شما نداریم. به خاطر آن یک سوم باقی مانده که متفاوت است معامله را بر هم نزنیم!

در این قطار زندگی (و نه آن قطار مشهور که دیگر سخنی از آن نیست) تنوع و اختلاف در کوپه‌های قطار است اما وقتی در پایان راه به ته دره افتاد دیگر همه مرده‌اند و تفاوتی ندارد که در مسیر و داخل کوپه‌ها چه گذشته و کی ران مرغ به دندان کشیده و کی در حسرت بال مرغ، بال‌بال زده؟ به قول شاملو: داش آکل، مرد لوطی/ ته خندق، تو قوطی!

ته خندق شاید دریابیم عدالتی که عمری در حسرت آن بودیم همین مرگ است! چرا؟ چون همه می‌میرند و به تعبیر سهراب: اگر مرگ نبود، دست ما پی چیزی می‌گشت...

برلوسکونی هر کار که می‌توانست کرد تا جاودانه شود، تا سرخوش زندگی کند اما مُرد. آرتور شوپنهاور می‌گوید: آدمی اسیر ملال است چون کابوس مرگ او را رها نمی‌کند. سایه این کابوس را عطش ابدیت و جاودانگی کوتاه می‌کند. ناپایداری و بی‌اعتباری جهان، گذران شعله عشق را در دل ما می‌افروزد و تنها عشق است که بر این بی اعتباری می تواند چیره شود و زندگی را از نوسرشار سازد و به آن معنی و ابدیت بخشد. اما مرگ و میرایی این عیش را ناقص و منغص می کند. مرگ، عیش آقای برلوسکونی را ناقص و منغص کرد!

نمی دانم چرا خبر مرگ برلوسکونی را که شنیدم به جای آن که اندوه‌گین شوم لبخند زدم. پدرکشتگی خاصی با او ندارم اما انگار جنس مرگ او با دیگر مردان قدرت وسیاست متفاوت است. شاید چون می‌خواست مثل ناصرالدین شاه ما روزگار را بگذراند و خنده شاید به این خاطر باشد. هر چند که بامداد شاعر می‌گوید:

در مردگان خویش

نظر می‌بندیم با طرح خنده‌ای

و نوبت خود را انتظار می‌کشیم

بی هیچ خنده‌ای....

اما نه! برلوسکونی مصداق «مردگان خویش» نبود تا بلافاصله خنده بر لب‌مان بماسد و نگران مرگ خودمان باشیم. او کجا و ما کجا! شاید تنها اشتراک ریشۀ «معیشت» باشد که از عیش است و چه قدر این دو به نزدیک‌اند در این زمانه

* واژه «منغص» به معنی مکدر و تیره را سعدی در گلستان آورده است: راحت عاجل به تشویش محنت آجل، منغص کردن، خلاف رای خردمند است.

تخفیف بالای کتاب

احتمالا شما هم دیدید که یکسری فروشگاه ها یا دست فروش های خیابان انقلاب تهران میان کتاب‌ها رو با 50 درصد تخفیف و یا بالاتر می‌فروشن. می‌خوام یه توضیحی در مورد این تخفیفا بدم که اگه اهل کتاب هستین بهتره بدونید.

اول اینکه چرا فروشنده‌ها انقدر تخفیف می‌دن؟

ناشر این کتاب‌ها کارش به اصطلاح کتاب سازیه. کتاب سازی یعنی این که ناشر غیر معتبر میاد کتاب ناشر معتبر رو بر می‌داره، توی ترجمه یسری تغییرات جزئی ایجاد می‌کنه و بعد اسم یه مترجم دیگه رو (که یسریاشون حتی وجود خارجی هم ندارن) روی کتاب می‌زنه و کتابو می‌بره زیر چاپ. حالا این ناشر نه پول ویراستار داده، نه حق ترجمه داده نه کیفیت کاغذش خوبه. اگر این کتاب ها را خوانده باشید (من خودم چندین مورد از این کتاب ها را قبلاً خریدم) به بی‌کیفیت بودن جلد کتاب و گاهی کمرنگ بودن بعضی صفحات کتاب پی میبرید. تنها کاری که ناشر کرده کپی گرفتن از یه کتاب بوده. به این شکل که هزینه‌ی یک کتاب براش خیلی پایین در میاد و می‌تونه تخفیف بالایی روی اون کتاب بزنه. حتی به غیر از این دیده شده که مثلا قیمت کتاب اصلی اگه 100 هزار تومنه، این ناشر قلابی میاد قیمتش رو میزنه 200 هزار تومن و با 50 درصد تخفیف، قیمت 100 هزار تومن را به مشتری میده. یعنی علاوه بر فیک بودن کتاب، کتاب را با قیمت بالایی به ما میفروشند.

معمولا طرح جلد این کتابای فیک هم مشابه طرح جلد کتاب اصلی و حتما باید موقع خرید به اسم مترجم و انتشارات دقت کنید.

پس لطفاً کتاب ها را از کتابفروشی های معتبر بخرید و به ناشران اصلی کمک کنید تا همه با هم به ارتقای فرهنگ کتاب و کتابخوانی کمک کنیم.

مطالعه و شناخت

آلمانی‌ها لطیفه‌ای دارند با این مضمون که :
۳ پژوهشگر آمریکایی ، انگلیسی و آلمانی برای تحقیق دربارۀ فیل به هندوستان می‌روند.
محقق آمریکایی ۶ماه بعد برمی‌گردد و کتابی جیبی در ۸۰ صفحه می‌نویسد که عنوانش این بود : «همه‌چیز درباره فیل»...
پژوهشگر انگلیسی یک سال بعد برمی‌گردد و کتابی ۲۰۰صفحه‌ای با مطالب باکیفیت‌تر و بهتری نسبت به قبلی می‌نویسد با عنوان: «فیل‌ها را بهتر بشناسیم»
و اما استاد آلمانی ... او ۴ سال دیگر هم در هند می‌ماند و روی زندگی و رفتار فیل‌ها به دقت کار می‌کند و وقتی به آلمان بازمی‌گردد کتابی دانشگاهی در ۱۰جلد با عنوانی متواضعانه می‌نویسد: «مقدمه‌ای بر شناخت فیل»

اگر ملیت آن ۳ پژوهشگر را کنار بگذاریم متوجه می‌شویم اصل ماجرا واقعا همین‌ است و آن کسانی که اطلاعات کمتری دارند همیشه حکم‌های آبکی‌‌تر ولی قاطعی می‌دهند ولی آنها که زیاد می‌خوانند و و زیاد می‌دانند غالبا چنین قاطع قضاوت نمی‌کنند زیرا آنان برخلاف گروه اول که میخ طویله‌ی خرشان را بر مرکز عالم کوبیده‌اند و دیگران اگر شک دارند باید بروند عالم را متر کنند علم محدود خود را محور عالم تصور نمی‌کنند.

انقلاب

روزی که فیدل كاسترو و یارانش در سواحل کوبا پیاده شدند تا انقلاب۱۹۵۹ را در آن جا رقم بزنند نیروهای باتیستا از قبل منتظرشان بودند تا دخلشان را بیاورند. همين هم شد و دخلشان را آوردند.

از آن جمع ۸۰ نفره به شهادت برخی از تواریخ ۱۱ نفر زنده ماندند. چطور یازده نفر توانستند دو سال بعد از جنگل های سیراماسترا پایشان را به خیابان های هاوانا برسانند؟ جز آن که زمینه انقلاب در آن جا به شدت مستعد بود و از قبل اتفاقات بسیاری رخ داده بود تا آن حادثه به پیروزی منجر شود؟ ساده لوحان اما فقط همین عدد یازده را دیدند و گمانشان بر آن بود با یک نیروی چریکی اندک و همدل می توان هر ارتشی را به زانو درآورد. چه جان های ساده دلی که با این وهم و گمان در خاک غلطیدند.

زمستان سال ۶۰ در همین جنگل های آمل صد و هشتاد نفر با هیبت رزمندگان کوبایی به خیال تکرار آن حادثه جانشان را گذاشتند کف دستشان. هر کس هم به آن ها می گفت آخر با ۱۸۰ نفر؟ می گفتند:فیدلی ها یازده نفر بودند تازه ما صد و هشتاد نفریم. آن ها بچه های کم هوشی نبودند. خیلی هایشان از دانشگاه های معتبر دنیا فارغ التحصیل شده بودند اما از زمانی که اولین گلوله را شلیک کردند تا زمان فروپاشی کل آن صد و هشتاد نفر، بیست و چهار ساعت هم نکشید. درک سطحی و مبتذل از مفهوم انقلاب و جامعه و مردم و ساختار سیاسی ممکن است چنین بلاهایی را هم سر آدم بیارود.

جهان پوچ

دیر یا زود اتفاق می‌افتد. ممکن است روز باشد یا شب، ممکن است وقت خواندن باشی یا سکوت، ممکن است در حال گریه باشی یا خنده، ممکن است در بستر یار باشی یا در بستر مرگ، شاید هنگامی باشد که قدم می‌زنی یا چای می‌نوشی؛ عاقبت جهان مشت خود را باز می‌کند و می‌بینی جفت‌پوچ است.

تیموس

خوبه که از اندام بدن خودمون و کارکرد بدون نقصش بیشتر بدونیم و خدا را از خلقت بینقصش سپاس بگیم.

تیموس یک اندام کوچک در پشت جناغه که وظیفه‌اش به زبان ساده میشه آموزش دادن به گلبول‌های سفیدِ تازه متولد شده، برای اینکه اشتباهی به سلول‌های بدن حمله نکنن.

این تیموس عزیز و بسیار مهم با بالا رفتن سن انسان پیر و خسته میشه و یه جورایی باشگاه تربیت گلبول رو می‌بنده و فرد در معرض عفونت‌های کشنده قرار میگیره.

همه اینارو گفتم تا آخرش به این برسم که واقعا فتبارک الله احسن الخالقین.

تاریخ نانوشته

امروز تو جمعی بودم که در مورد فیلم 300 و وحشی‌گری خشیارشا و به آتش کشیدن آتن حرف میزدن. واقعا از این حرف ها دلم گرفت. نمیخوام از به آتش کشیدن آتن و اقدام خشیارشا دفاع کنم و آنرا پیروزی بنامم ولی خشیارشا از آن دسته بدبیاران تاریخ شد که هنوز از تیرباران رهایی نیافته.

یادمان باشد که تاریخ را فاتحان می‌نویسند و بعد از به آتش کشیدن و ویرانی پارسه و پاسارگاد توسط اسکندر، دوازده هزار پوستی که دربرگیرنده تاریخ ایران بود و در شهر پارسه نگهداری میشد نابود شد. پس از آن میدانی باز برای تاریخ نگاری به روش های دیگر شد که هر خواستند نگاشتند. مانند هرودوت که اولین تاریخ نگار یونانی و پدر تاریخ بود و گزارشی طولانی از جنگ‌های یونان و ایران را نگاشت.

باید توجه کنیم که خشیارشا آتن را کاملا ویران نکرد ولی اسکندر حدود صد و پنجاه سال بعد پارسه را که از زیباترین و باشکوه ترین شهر دنیا بود را کاملا ویران و غارت کرد و همه مردم را از تیغ گذراند اما همچنان از خشیارشا بد می‌گویند و از اسکندر تعریف می‌کنند. حتی امروزه مردان بیشماری در ایران اسکندر نامیده می‌شوند و اسکندر پس از گذشت چند سده، سیمایی پیامبرگونه می یابد و در اسکندر نامه های ایرانی ستایش می‌شود.

در یونان اسامی دلیران ثبت شد و در تاریخ ماند ولی در ایران، تاریخ فراموش شد و هنوز با فیلمی مثل 300 تاریخ را تحریف می‌کنند. شگفتا از آنکه هنوز هم ایرانیان به هنگام پشتیبانی از هم می‌گویند همچون سد سکندر پشت هم ایستاده اند.

باید بدانیم و بنویسیم که ایرانیان برای آنکه در هنگام یورش خارجیان از حرکت آنان به سمت بالای رودخانه دجله و فرات جلوگیری کنند، بر روی آن ها سدهایی ساخته بودند ولی اسکندر وقتی به آنها رسید، تا آنجا که می‌توانست آنها را ویران کرد.

یادمان باشد نوک هیچ پیکان و نیزه ای به بلند پروازی قلم نخواهد رسید...

اسم خاص

اسم های آدما هم خیلی جالبه.
برای هر کسی، یه اسم توی زندگیش هست که تا ابد هر جایی اونو بشنوه ناخودآگاه برمیگرده به همون سمت!
یا از روی ذوق، یا از روی حسرت، یا از روی نفرت...

زندگی

زندگی چیست

زندگی تلاشی است برای نزدیک کردن آنچه که هست، به آنچه که آرزو داری

گربه عصباني

امروز صبح يك گربه تو كوچمون ديدم خيلي عصباني بود. از نظر من همه گربه ها حق دارن اينقدر عصباني باشن. فكر كن خفن ترين شكارچي دنيا و يك قاتل زنجيره اي باشي و هي نازت كنن و ماچت كنن. خب قاطي ميكني ديگه...

اشک

و اشک تاوانی است که چشم ها باید بابت درست ندیدن بپردازند

کازینو

تا حالا فکر کردید این عالم شبیه چیه؟

این عالم مثل یک کازینوی بزرگه که در اون برای هر اتفاق تاس می‌ریزند یا دایره شانس میچرخونن. هربار تاس میندازن یا چرخ رولت میچرخونن، ممکنه صاحب کازینو پولی از دست بده ولی با تعداد زیاد شرط‌بندی، نسبت به سوی میانگین سوق پیدا میکنه و صاحب کازینو هم کاری میکنه میانگین به نفع خودش باشه. به همین دلیله که کازینوداران همیشه ثروتمند هستند. حالا تنها راهی که ممکنه ببریم اینه که تمام پول خودمون را تو تعداد کمی بازی به خطر بندازیم.

حس دوست داشتن

از نظر من بین دوست داشتن و بخشش یک رابطه خاصی وجود داره. هر سری که تو میبخشیش، اون یه ذره بیشتر عاشقت میشه، ولی تو دست از دوست داشتنش برمیداری. یک روزی میرسه که اون عاشق‌ترینه و تو هیچ حسی نسبت بهش نداری

مریم میرزاخانی

آن‌ قدر فروتن و بی‌اعتنا به تشریفات بود که بردن جایزه فیلدز را به پدر و مادرش نگفت. (آن‌ هم در شرایطی که او اولین زنی بود که برنده این جایزه می‌شد) و پدرش با دیدن اخبار از موفقیت دخترش مطلع شد. مشهور است که پدر از دخترش پرسید: چرا نگفتی؟ و دختر به سادگی پاسخ داد: چون فکر نمی‌کردم اتفاق مهمی باشد!

به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «ایران ما از گذشته‌های دور تا همین دوره خودمان ریاضیدان بزرگ کم نداشته و مثلا می‌شود از مشاهیری مثل خوارزمی و خیام نام برد یا جلوتر رفت و خواجه نصیر را هم در این فهرست جای داد. حتی در دوره تیموری که در قیاس با گذشته یکی از دوره‌های افول و فترت بود، نابغه‌ای مثل غیاث‌الدین جمشید کاشانی را داشتیم. اما چند سالی است که هر وقت به ریاضیات و غول‌های ایرانی آن فکر می‌کنیم، اولین اسمی که به ذهن‌مان می‌رسد، مریم میرزاخانی است. او تیر ماه ۱۳۹۶ در چنین روزی از دنیا رفت؛ آن‌ هم زمانی که فقط ۴۰ سال داشت. می‌گفت - و باورش برای بسیاری از ما سخت است (و اگر کسی غیر از او می‌گفت باور نمی‌کردیم) - که اوایل نوجوانی ریاضی را دوست نداشت و نمرات خوبی در این درس نمی‌گرفت. آن دوره به قصه‌گویی و داستان‌نویسی بیشتر علاقه داشت و فکر می‌کرد احتمالا روزی نویسنده خواهد شد. اما چندی بعد جذب ریاضی شد و به قول خودش ریاضی زیبایی‌اش را به او نشان داد.

قبل از ورود به دانشگاه، دو سال پیاپی مدال طلای المپیاد جهانی ریاضی را برد و با همین پشتوانه، بدون کنکور قدم به دانشگاه گذاشت. به دانشگاه صنعتی‌ شریف رفت و رشته ریاضی را برای تحصیل انتخاب کرد. بیشتر مطالعاتش به هندسه سطوح برمی‌گشت و روش‌های ابتکاری برای درک و حل مسائل این حوزه را جست‌وجو می‌کرد. (جایزه معتبر فیلدز را هم برای همین کوشش‌هایش دریافت کرد.) ذهنش چنان قوی بود که دوستان و همکارانش به شوخی می‌گفتند مریم می‌تواند هر مساله‌ای را از ۴۰ روش مختلف حل کند. کورتیس مک‌مولن، استاد دانشگاه هاروارد که میرزاخانی دوره‌ای زیر نظر او کار کرده بود، می‌گفت مریم گاهی بحث‌هایی را پیش می‌کشید و درباره تصاویری از دنیای هندسه حرف می‌زد که برای بیشتر غول‌های این عرصه ناشناخته بود و حتی برخی از آنان توان تصور کردن‌شان را هم نداشتند.

میرزاخانی به روایت کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند شخصیت گرم و مهربانی داشت اما درباره جزییات زندگی خصوصی‌اش صحبت نمی‌کرد و بسیاری چیزها را حتی با صمیمی‌ترین دوستانش هم در میان نمی‌گذاشت. هوش سرشارش به کنار، قدرت او در تمرکز حیرت‌انگیز بود و سخت‌کوشی هم یکی از مهم‌ترین و اصلی‌ترین ویژگی‌هایش به شمار می‌رفت و به ندرت پیش می‌آمد که موضوعی را دست‌ کم بگیرد. زندگی‌اش را وقف ریاضی کرد اما اصلا شخصیتی تک‌بعدی نبود...

آن‌ قدر فروتن و بی‌اعتنا به تشریفات بود که بردن جایزه فیلدز را به پدر و مادرش نگفت. (آن‌ هم در شرایطی که او اولین زنی بود که برنده این جایزه می‌شد) و پدرش با دیدن اخبار از موفقیت دخترش مطلع شد. مشهور است که پدر از دخترش پرسید: چرا نگفتی؟ و دختر به سادگی پاسخ داد: چون فکر نمی‌کردم اتفاق مهمی باشد! میرزاخانی برای ادامه تحصیل به امریکا رفت و همانجا هم مقیم شد و ازدواج کرد. چندی بعد دختری به دنیا آورد که اسمش را آناهیتا گذاشت. حدود ۲ سال بعد از تولد دخترش، بیمار شد و چنان که می‌دانید بیماری‌اش را سرطان تشخیص دادند. نوشتن از ادامه ماجرا ضرورتی ندارد اما ناگفته نماند که تا هفته‌های آخر با اشتیاق و انرژی زندگی کرد و در انتها هم سرنوشت تلخ خودش را پذیرفت.»

مهرداد خدیر هم در یادداشتی در عصر ایران نوشت: امروز چهارمین سالگرد درگذشت مریم میرزاخانی است؛ ریاضی‌دان نابغۀ ایرانی که در جوانی به بالاترین افتخارات ریاضیات در جهان دست یافت و از ایران مهاجرت کرده بود تا با دنیای علم ارتباط بهتر و نزدیک‌تری داشته باشد و در پی ابتلا به سرطان هم کوچ دیگری داشت و این دومی ابدی و غم‌بار است.

۴ سال پیش و در پی شوک خبر درگذشت ریاضیدان جوان ایرانی برخی این پرسش را به میان آوردند که چرا باید چنین استعدادی به خارج از ایران مهاجرت می‌کرد و چرا زمینه کار و فعالیت علمی او در داخل فراهم نبود یا حالا که رفته و درگذشته مویه و مرثیه چه فایده و این که ما ایرانیان عادت داریم افراد را نفی و طرد می‌کنیم و مرده‌پرست‌ایم و تنها هنگامی به ارزش شخص پی می‌بریم که کار از کار گذشته و همان ضرب‌المثل مشهور: نوشدارو بعد از مرگ سهراب.

رییس پیشین اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران هم نوشت: «او رفت اما این زخم کهنه دوباره سر باز کرد که چرا با او و هزاران نخبه نظیر او مهربان نبوده‌ایم؟ مریم می‌توانست در کشور خودش زندگی کند. مگر این بانوی معصوم چه می‌خواست؟ آن چشم‌های آبی چه در سر داشتند؟ ... ما را چه می‌شود؟ چرا همیشه علامت خروج نشان می‌دهیم؟ چرا بسیاری از جوانان نخبه ایرانی عزم مهاجرت می‌کنند و زندگی دور از وطن را برمی‌گزینند؟ ... چه می‌شد اگر میان این همه هیاهو به بزرگی‌اش میدان می‌دادیم؟»

واقعیت اما این بود که مهاجرت مریم میرزاخانی از جنس فرار مغزها نبود. او در دانشگاه پرینستون تدریس و تحقیق می‌کرد و اگر چه از ایران کوچیده بود اما مصداق فرار مغزها و گریز از نامهربانی‌ها مانند مهاجرت نویسندگان و هنرمندان و صنعتگران نبود. روزنامه‌نگار و رُمان‌نویس و هنرمند اگر بکوچد، مثل ماهی مدتی دور از آب است اما مریم میرزاخانی همین جا مثل ماهی دور از آب بود چون به دنیای ریاضی متصل نمی‌شد. زمینه کار برای ریاضیدانی در سطح او در ایران فراهم نبود؛ در حالی که برای هنرمندان و نویسندگان و صاحبان سرمایه می‌تواند باشد و گاه نیست که می‌روند.

آری، از سال ۸۵ به بعد مهاجرت دانشجویان ایرانی افزایش یافت، به‌گونه‌ای که از ۲۸۹ هزار نفر در سال ۲۰۰۰ به بیش از ۴۰۰ هزار نفر در سال ۲۰۱۱ رسید و در سال‌های اخیر و با تشدید تحریم‌ها دوباره روند صعودی گرفته؛ در حالی که پس از توافق برجام و در سال‌های ۹۴ تا ۹۶ و مطابق بررسی‌های پژوهشکده مطالعات فناوری قدری بهبود یافته بود.

چهار سال پیش نوشتم و در سالگرد درگذشت مریم میرزاخانی مایلم دوباره تأکید کنم که مهاجرت او از جنس فرار مغزها نبود و باید می‌رفت و مرگ او هم مانند مرگ روشنفکران تبعیدی در غربت و تنهایی نبود تا بگوییم چرا رفتند و چرا نتوانستند در میهن خود کار کنند.

در ایران در بهترین دبیرستان (فرزانگان) تحصیل کرد. استعداد او همین جا کشف و به المپیادهای جهانی اعزام شد. جایزه و مدال گرفت و سال ۷۳ او و هم‌گروهی‌های موفقی که دانش‌آموزانی دبیرستانی بودند، به دیدار رییس‌جمهوری وقت - هاشمی رفسنجانی - رفتند. وزیر وقت آموزش و پرورش (محمدعلی نجفی) خود استاد ریاضی دانشگاهی بود که مریم میرزاخانی بعدتر به آن راه یافت. مریم در دانشگاه شریف نیز مورد توجه بود و در آنجا نیز در عالی‌ترین سطوح امکان فعالیت داشت. پس هیچ غفلت و ناسپاسی (حداقل درباره این فقره خاص) صورت نپذیرفت و خود او نیز در معدود گفت‌وگوها مانند مصاحبه با گاردین از این نظر شاکر بود.

مثلا درباره نوه جهان‌پهلوان تختی می‌توان پرسید چرا بازمانده نماد جوانمردی باید در خارج از ایران زندگی کند یا فلان نویسنده و روزنامه‌نگار از محیط خود دور و محروم شده‌اند و فلان سرمایه‌گذار که می‌تواند در ایران صدها شغل ایجاد کند چرا به ایران بازنمی‌گردد اما این گزاره‌ها درباره زنده یاد مریم میرزاخانی صدق نمی‌کند، چون او از ایران فرار نکرد. او را از ایران طرد نکردند. صریح و روشن این که ریاضی در ایران مثل خیلی جاهای دیگر در دنیا سقف دارد و او از این سقف گذشته بود. برای آدمی در آن سطح از فهم و ابداع ریاضی، ماندن در ایران که هر چند دیار هنر و ادبیات و سیاست و فرهنگ است اما سرزمین ریاضیات نیست، اتلاف وقت بود یا حداقل توقف بود، چون جایی برای استفاده از این همه ظرفیت ذهنی نبود.

نهایت این بود که در دانشگاه شریف تدریس کند؛ در حالی که همچنان می‌توانست شکوفاتر شود و رفت و دستاوردهای علمی خود را نه به یک جامعه و یک دانشگاه که به جهان ریاضی ارائه داد و ریاضیات مرز ندارد. بشریت مرز ندارد. مگر ما از دستاوردهای دانشمندان دیگر دنیا استفاده نمی‌کنیم؟

بگذارید بگویم مریم میرزاخانی اگر اهل کشوری دیگر و شاید حتی سوئد یا فنلاند یا هلند هم بود باز باید به آمریکا می‌رفت تا در دانشگاه‌هایی چون استنفورد و پرینستون تحصیل و تحقیق و تدریس کند و استعدادهایش بشکوفد و کشورش به آن ببالد و ایرانیان دیگر را راهنمایی کند. او به آمریکا نکوچید بلکه به سرزمین ریاضیات رفت و اگر ریاضیدان و شیفته ریاضی به سرزمین ریاضیات نرود که برود؟!

یادمان باشد پرفسور جوان میرزاخانی پزشک جراح نبود تا بگوییم کاش در ایران می‌ماند و بیماران را درمان می‌کرد. نویسنده و روزنامه‌نگار نبود تا بگوییم کاش در ایران می‌ماند تا با الهام از محیط بنویسد. بهرام بیضایی نبود که بگوییم در استنفورد چه می‌کند. او باید در ایران باشد و بنویسد و فیلم بسازد. سر و کار «نازنینِ مریم» با ریاضی بود و هر جای دیگر غیر از آنجا که می‌زیست و تدریس و تحقیق می‌کرد، ذهن او به این تعالی نمی‌رسید و این انتخاب، طبیعی بود و درست و می‌دانیم در دامان خانواده‌ای ملی پرورش یافته بود.

پدر او مهندس میرزاخانی یک ایران‌دوست نیکوکار است و در مؤسسه رعد و انجمن حمایت از یتیمان ایدز منشأ خدمات بسیاری است. بنابراین از ایران هم نگریخت. کوچ او از سر اجبار بود اما اجبار به سبب جایگاه علمی و هیچکس تقصیری در رفتن او نداشت و ایران همواره در قلب او ماند.

بخت با او یار بود که هم وزیر وقت آموزش و پرورش اهل ریاضیات بود و او را درک و شاید کشف کرد و هم مسئول وقت المپیادها - حداد عادل- دانش‌آموخته فیزیک و از همان نوجوانی به او توجه شد و شاید مریم از کاشف خود – نجفی – خوش‌فرجام‌تر شد!

یک بار هم با نگاه مثبت بنگریم و این که دبیرستان فرزانگان و دانشگاه شریف چنین دانش‌آموز و دانشجویی را پرورش دادند و نقدی اگر هست این است که چرا برخی نمی‌خواهند این نهادها که می‌توانند چنین استعدادهایی بپرورانند بالنده‌تر شوند؟

ریاضیات محض در ایران سطحی دارد و اگر استعدادهای برتر بخواهند در این سطح محدود بمانند تلف می‌شوند و جایی برای بازدهی ندارند؛ در حالی که مهاجرت به بهترین مکان‌های علمی هم به نفع خودشان است و هم حتی کشور متبوع که بعدتر می‌تواند از این استعدادها در قالب‌های دیگر بهره ببرد.

هیچ یک از اینها به این معنی نیست که نگوییم مرگ «ذهن زیبا»یی به نام مریم میرزاخانی واقعه‌ای به غایت تراژیک و تلخ بود. یک افتخار جهانی را از دست دادیم اما موضوع او در قالب بحث فرار مغزها نمی‌گنجید چون قلب ریاضیات جهان در آمریکا می‌تپد و ریاضیدانی در سطح او نمی‌توانست نرود. کسی او را نفرستاد و طرد نکرد.

اواریستو گالوا، ریاضیدانی فرانسوی نیز هنگام مرگ تنها ۲۲ سال داشت اما دستنوشته‌های او مفهوم جبر را به شکل تغییر داد. او جان خود را در دوئل بی‌ارزش از دست داد و به یک تراژدی تبدیل شد.

مرگ مریم هم تراژیک بود ولی به خاطر جوانی و آیندۀ درخشان‌تری که در انتظار او بود نه به سبب مرگ در سرزمینی دیگر یا غریبانه و اتفاقا قانون اعطای تابعیت بر اساس مادر به خاطر آن تصویب شد که فرزند او از همسر غیر ایرانی هم ایرانی باشد.

نوع مواجهۀ پدر مریم با این رخداد تلخ هم بی‌نظیر بود. با عدد و رقم نشان داد بخشی از متولدان هر سال از هوش بالاتر و استعداد قابل توجهی برخوردارند که اگر مورد توجه و رسیدگی قرار گیرند کم از مریم او نیستند. میرزاخانی تلف نشد. استعدادهای دیگر تلف می‌شوند... .»

بودن یا نبودن

دو سری عدد داریم سری الف شامل ۷۲۴،۹۴۷،۴۲۱،۸۴۳،۳۹۴،۰۵۴ است.این اعداد چه اشتراکی دارند؟تا زمانی که جوابی پیدا نکردی ادامه ی متن را نخوان.از آنچه فکر میکردی آسانتر است.عدد ۴ در هریک از آن ها وجود دارد .

حالا سری ب را امتحان کن ۳۴۹،۸۵۱،۲۷۴،۷۷۲،۰۳۲،۸۵۴،۱۱۳چه جیزی این اعداد را باهم مرتبط میکند؟تا وقتی ارتباط را کشف نکردی ،بقیه ی متن را نخوان.سری ب سخت تر است نه؟ جواب :هیچ کدام از عدد ۶ استفاده نکرده اند...

از این چه چیزی یاد میگیری؟تشخیص "نبودن"به مراتب دشوارتر از تشخیص "بودن"است.به عبارت دیگر ما تاکید بیشتری بر آنچه هست میکنیم تا آن چه وجود ندارد...

تصور کن محصولی بحث برانگیز تولید میکنی مثل سس سالادی که حاوی درجه ی بالایی کلسترول است چه میکنی؟
روی برچسب بیست نوع ویتامین مختلفی را که در سس وجود دارد تبلیغ و درجه ی کلسترول را حذف میکنی .مشتریان متوجه نبودنش نمی شوند و خصوصیت های مثبت حاضر باعث ایجاد احساس امنیت و آگاهی درآنها می شود...

در نتیجه ما در درک اتفاقاتی که نیافتاده اند مشکل داریم .ما در برابر آنچه وجود ندارد نابیناییم‌.وقتی جنگی وجود دارد متوجه آن هستیم اما در دوران صلح برای نبود جنگ ارزش قائل نمی شویم. اگر سالم باشیم به ندرت راجع به بیمار بودن فکر میکنیم و..‌اگر بیشتر به فقدان ها فکر کنیم ممکن است واقعا خوشحالتر باشیم...

فرهنگ

درخت نخل درخت عجیبی است! گویی این درخت اصلا نبات نیست! چیزی شبیه به آدمیزاد است. وقتی می خواهند نخلی را قطع کنند، می گویند بِکُشش! بی جهت نیست که واحد شمارش نخل هم چون آدمیان، «نفر»است. نخل تنها درختی است که اگر سَرش را قطع کنی می میرد! بر خلاف همه ی درختان که اگر سرشان را بزنی، بار و بَرگشان بیشتر هم می شود. اما نخل نه! سَرش را که قطع کردی می میرد. مهم نیست ریشه اش در خاک سالم باشد، نخلِ بی سر می میرد! آب هم اگر از سَر نخل بگذرد و به زیر آب فرو رود، خفه می شود و می میرد! مثل آدمیزاد. درخت مقدسی است.

 ﻓﺮﻫﻨﮓ، ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎِ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ. ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳَﺮَﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻧِﻤﻮﺩِ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭَﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشد.

دادایسم

همه چیز با نوعی بازیگوشی شروع شد: روز ۵ فوریه ۱۹۱۶ چند جوان گمنام و ازخودراضی در کافه‌ای کوچک به نام "کاباره ولتر" در شهر زوريخ گرد آمدند و گفتند که از اوضاع هنری موجود خسته شده‌اند و قصد دارند سبک هنری تازه‌ای پایه‌گذاری کنند. یکی از آنها که از بقیه باتجربه‌تر بود به نام تریستان تزارا، در جا قیچی برداشت و حروفی را از یک روزنامه برید، روی میز ریخت و از میان آنها به طور اتفاقی چهار حرف بیرون کشید، که کلمه دادا را می‌ساختند. این بود داستان تولد داداییسم.
جوانان پرشور و باذوقی که دور میز کافه گرد آمده بودند، بین ۲۰ تا ۳۰ سال سن داشتند. اهل شعر و موسیقی و نقاشی بودند، هنوز اثر مهمی خلق نکرده بودند اما قصد داشتند آثاری خلق کنند که تا با هر آنچه تا آن روز هنر نام داشت، متفاوت باشد.
تنها ۴۰ کیلومتر دورتر از جایی که نشسته بودند، توپ‌های جنگ در غرش بودند و بیشتر آنها از دیگر کشورهای اروپايی به سوئيس، که در جنگ اعلام بی‌طرفی کرده بود، پناه آورده بودند. آنها یا مستقيم در جنگ شرکت کرده، درد و رنج آن را با گوشت و پوست احساس کرده بودند (مثل ماکس ارنست، اوتو ديکس و گئورگ گروس) يا در گريز از "خدمت نظام" به سوئيس آمده بودند مثل تريستان تزارا و ريشارد هولزنبک.
کاباره ولتر در زوریخ امروز

هنری برای ابراز انزجار
جوانان ياغی و سرکشی که در زوريخ گرد آمده بودند، مجذوب هنر آوانگارد بودند، اما از زیبایی هنری برداشتی تازه داشتند. کلاسیسسم هنری بر تارک تمدن اروپایی می‌درخشد، اما خود این تمدن چه بود و به کجا کشیده بود؟ در پیرامون آنها انسان‌ها با گلوله و سرنیزه یکدیگر را می‌دریدند و بشریت متمدن به ماقبل تاریخ سقوط کرده بود. همین کافی بود تا آنها از همه چيز فرهنگ معاصر، به انضمام هنر آن بيزار شوند. تريستان تزارا، نويسنده منشور دادا، گفته است: «زايش دادایيسم آغاز يک سبک هنری تازه نبود، اعلام انزجار بود.»
این جوانان که خود به ایده‌های صلح‌دوستی و جهان‌وطنی گرایش داشتند به تمام نهادهای فرهنگی و اجتماعی و سياسی جامعه معاصر بدگمان بودند و آنها را در برافروختن جنگ جهانی مقصر می‌دانستند. 
مارسل دوشان گفته است: «از نظر ما جنگ بلاهت محض بود و هيچ نتيجه‌ای نداشت. جنبش دادا شکل ديگری بود از تظاهرات به خاطر صلح».
سرمایه‌داری در آغاز قرن بيستم، سرمست از دستاوردهای شگرف علمی و پيروزی‌های چشمگير فنی، با فخر و غرور به آينده نگاه می‌کرد، اما اين رشد و ترقی برای فرزندان عاصی دادا، پشيزی ارزش نداشت، زیرا با خشونت نظامیگری و آزمندی جهانگشایی همراه شده، همبستگی و برادری انسانی را دفن کرده بود.
انقلاب فنی و پيشرفت‌های علمی به گسترش رفاه عمومی و بهروزی انسان هیچ کمکی نکرده بود. برعکس، اين تمدن، بيشترين کارايی و مهارت خود را در تجهيز ماشين جنگ، در توليد سلاح‌های کشتار، گازهای سمی و بمب‌افکن‌های وحشت‌انگيز نشان داده بود. "عصر جديد" با تمام نهادها و قوانين و بنيادهای فرهنگی و سياسی‌اش، نتوانسته بود از جنگی جنون‌آمیز و به همان اندازه کثيف و وحشيانه جلوگيری کند.
هدف دادایيست‌ها آن بود که خشم و بيزاری خود را از نظام موجود هرچه رساتر بيان کنند، فارغ از تمام قيدوبندهای هنری. چه باک اگر آثارشان نارسا، نابالغ، يا حتی "ضدهنر" جلوه کند.
دادایيسم نفرين نسلی خيانت‌ديده است، که زمامداران با فريب و دروغ، به نام ملت و ميهن، آن را به مسلخ فرستاده بودند. مطبوعات گوش به فرمان مدام در شیپور ملی‌پرستی می‌دمیدند تا جوانان را برای کسب "افتخار" به میدان‌هایی بفرستند که از استخوان‌های پوسیده و لاشه‌های متعفن فرش شده بود.
ساختارشکنی در برابر آلودگی زبان
اولين برنامه‌های هنرمندان دادا "شو"هايی بودند با همراهی شعر و موسيقی، اما در شعر آنها زبان مسخ شده و در موسیقی‌شان ریتم و هارمونی بر باد رفته بود.
آنها روی صحنه رفتند و به جای کلام، حرف‌های نامفهوم تحویل دادند، سخنان بی‌سروته، شعرهای چرت و پرت و دری وری‌هایی که هیچکس از آنها سر در نمی‌آورد. آنها زبان ادبی را دستکاری کردند و آن را از تمام هنجارها و قالب‌های متعارف دور بردند. واژه‌ها را خراب کردند، دستور زبان را دور ریختند، اسامی را قروقاطی به کار بردند و معانی را تحریف کردند.
روی صحنه به جای دیالوگ‌های شاعرانه گفتاری پریشان بازگو کردند، به جای رقص‌های هارمونیک حرکات "اجق ‌وجق" ارائه دادند و به جای ملودی‌های گوشنواز غوغایی سرسام‌آور به صدا در آوردند.
یک نمایشگاه هنر داداییسم در برلین ۱۹۲۰

آفرینش داداییست‌ها دستکم در میدان شعر و شاعری پیامی آشکار داشت: آنها در اشعار یاوه و بی‌معنی، با تقليد لحن فاخر خطابه‌ها و سرودهای ميهنی، شعارهای ملی را به تمسخر گرفتند. وقتی سياستمداران در نطق‌های "پرشکوه" ياوه به هم می‌بافند، فرماندهان تبهکار با خطابه‌های آتشين مردم را فريب می‌دهند، و سخن‌سرايان ملی‌گرا در شعرهای مطنطن بر واقعيات مخوف سرپوش می‌گذارند، پس حتما چرندگويی هنر است و دادا می‌تواند آن را به اوج برساند!
در زمانه‌ای که دروغ و فریب فضا را پر کرده بود، پیروان دادا معتقد شدند که یاوه‌گویی بهتر از دروغ است. آنها در تولید شعرهای نامفهوم و بی‌معنی منطقی رندانه داشتند: وقتی کلام نه ابزار ارتباط و بیان، بل تنها پوششی بر دروغ و فريب است، ديگر معنی به چه درد می‌خورد؟ در این زمانه ارتباط ناممکن است و می‌توان عدم ارتباط را به مقام هنر ارتقا داد. با این تعریف دادایيسم نوعی آفرینش است که از عدم ارتباط، هنر می‌سازد.
منتقدان فرياد دردآلود دادا را به کسی مانند کرده‌اند که از فرط خشم و غضب، از بيان مقصود ناتوان گشته، زبانش بند آمده و تنها سخنان گنگ و نامفهوم ادا می‌کند.
رسالت هنری دادا
دادایيسم سرفصل هنر پيشگام يا آوانگارد هنری در قرن بيستم است. تمام آثار مدرن انتزاعی (آبستره)، غريب و غيرطبيعی چيزی به اين مکتب بدهکار هستند. مهمترین هدف دادا نه تأسيس يک مکتب هنری تازه، بلکه نوعی دهن‌کجی به عالم هنر بود.
دادایيست‌ها تعاريف "رسمی" و قراردادهای والای هنر را دور ريختند: برای آنها وظيفه هنر نه تجلی احساسات لطيف است، نه خلق تابلويی زيبا و نه بازآفرينی جهان خارجی... دادا قصد نداشت ديدگان را بنوازد و دلها را مفتون کند. دادا می‌خواست بلرزاند. می‌گفت: با هنر بايد جهان را تحقير کرد، تکان داد، و در صورت امکان ويرانش کرد.
تا پیش از دادا هنر وظیفه خود را خلق زیبایی دانسته بود. آخرين مکتب‌های بزرگ هنری مانند امپرسيونيسم و اکسپرسيونيسم، مرزهای زيادی را شکسته، اما در نهايت به اصل زيبايی وفادار مانده بودند. دادا بود که به این "حقیقت" اعتراض کرد و فریاد برداشت: کدام زیبایی وقتی که هر شیئی زیبا تنها پرده‌ایست که زیر آن زشتی بیکران لانه کرده است؟
دادا نفس زيبايی را زير سؤال برد و با جسارتی بی‌سابقه پرسید: امر زيبا چيست و اصلا به چه کار می‌آيد؟ وقتی فوج فوج جوانان را به کشتارگاه می‌فرستند؛ وقتی زندگی چنین ناپایدار و حيات آدمی تا اين حد بی‌ارزش است، "امر زيبا" به چه درد می‌خورد؟ هنر می‌تواند زشت و کريه باشد؛ خشن باشد مثل زندگی، درهم و آشفته باشد مثل زمانه. يک باند زخم‌بندی خونين يا يک پای مصنوعی، از تمام شاهکارهای هنری برتر است، زيرا با زمانه همخوانی بيشتری دارد.
لغو قراردادها و مرزهای هنری
هنرمندان دادا نه تنها قرادادهای هنری را زیر پا گذاشتند، بلکه به مرزهای مرسوم میان هنرها نيز پشت کردند. آثار آنها معمولا آميزه‌ای بود، اغلب ناهماهنگ، از چند هنر ديداری و شنيداری. چه بسا عناصر یا اشیایی "غيرهنری" از زندگی را به "آثار" يا تابلوهای خود راه می‌دادند: از قوطی حلبی تا دکمه اونيفورم!
آنها به قالب اثر هنری، به کمپوزيسيون کلی و هماهنگی عناصر آن با ديدی تازه نگاه کردند، که چه بسا از هماهنگی و انسجام درونی دور می‌شد. این گريز از "هماهنگی" به معنای همنوایی با روح زمانه پرآشوبی بود که در آن می‌زیستند. ريشارد هولزنبک گفته است: «هنر تجريدی برای ما به معنای صداقت مطلق بود».
معروف‌ترین نمونه در این گرایش، کار مارسل دوشان است که روی یک ظرف آبریزگاه به سادگی نام خود را نوشت و آن را به عنوان اثری هنری به نام "چشمه" به نمایش گذاشت.
مهمترین دستاورد دادا نگاه تازه و جسورانه‌ی آن به آفرینش هنری بود. هنرمندان داد نبوغ هنری را انکار کردند. به هنرمند مدرن جسارت و شهامتی بی‌سابقه بخشيدند تا بتواند خود را از بندها و قراردادهای هنری رها کند. برای آنها هنرمند تافته جدابافته نبود. گفتند هرکسی بتواند درد و احساس درونی خود را به شیوه‌ای تازه و مؤثر بيان کند، می‌تواند هنرمند باشد.
دادایيست‌ها تکنيک کولاژ را (پس از نوآوری‌های پابلو پيکاسو و ژرژ براک) در سطحی تازه و گسترده به کار بردند. آنها با فتومونتاژهای جسورانه طراحی و گرافيک مدرن را دگرگون کردند.
ميراث دادا
زادگاه دادا زوريخ بود و از همین شهر به سراسر جهان غرب گسترش یافت. ريشارد هولزنبک در سال ۱۹۱۷ جنبش را با خود به آلمان برد، در زمانی که کشور با جنگ و بحران سياسی دست به گريبان بود. دادا در آلمان به شدت با سياست گره خورد. دادایيست‌ها ارزش‌های فرهنگی و نهادهای سياسی امپراتوری پروس و سپس جمهوری وايمار را به نقد کشیدند.
در آلمان گئورگ گروس، جان هارتفيلد (هانس هرتسفلد)، هانا هوش، اوتو ديکس، کورت شويترز و رودولف شليشتر پیام دادا را پیش بردند.
کولاژ به ويژه در آلمان و در فتومونتاژهای جان هارتفيلد يکپارچه در خدمت مبارزه سياسی قرار گرفت. بيشتر دادایيست‌های آلمان پس از جنگ به جنبش چپ پيوستند.
در سال‌های دهه ۱۹۲۰ که اروپا با بحران روزافزون اجتماعی و سياسی روبرو بود، دادا دستخوش تحولی بنيادين شد، در فرانسه با سوررئاليسم و در آلمان با اکسپرسيونيسم اجتماعی در آميخت.
دادا در دهه ۱۹۳۰ به آمريکا رفت و دگرديسی تازه‌ای را تجربه کرد. جنبشی که در اروپا از تجريد آغازيده و به اعتراض سياسی انجاميده بود، در آمريکا مسير عکس پيمود، يعنی از "تعهد" به هنر ناب رسيد، و تا حد زيادی از جانمایه سياسی و اجتماعی تهی شد.
دادا به شکل اصيل آن شايد ده سالی بيشتر دوام نياورد اما بر هنر مدرن غرب تأثيری عمیق گذاشت. این جنبش تا امروز الگوی رهایی کامل تخیل هنری باقی مانده و به همه هنرمندان سنت‌شکن الهام می‌بخشد.

خودسوزی

با خبر شدم خانه یک زن سرپرست خانوار در بندرعباس توسط ماموران شهرداری تخریب شد و باعث خودسوزی این زن شد. 

ای وای بر ما و وای بر مسئولین ما. 

نمی شنوید فریاد خدا را و تو را به خدا آن بچه را... این آلونک خراب کردن داشت؟ 

معذرت میخواهم از آن مادر ولی بی وجدان ها شما گوشه حیاط کاخ های ویلایی غصبی چند هزارمتری تان برای حیوان خانگی فرزندانتان چندصد میلیون هزینه می کنید.

خراب کردن داشت چهارتا دیواری که اگر تو با لگد نمی ریختی اش بی شک باران و برف زمستان آوارش می کرد؟ 

چشمتان کور شده بود آن زن داشت جلوی فرزندش خودش را می سوزاند.

شب به خانه ات  رفتی و بچه ات را به آغوش کشیدی با ظلمی که صبح کردی چه حالی داشتی. دستت نلرزید حکم به تخریب این ویرانه دادی؟

اینها همان کوخ نشینان اند. ناله آن دختر بچه نمیدانم چه خواهد کرد با من و شما.

حضرت علی میفرمایند: 

….. اطلاع یافته ام یکى از سربازان معاویه به یک زن مسلمان حمله کرده و دیگرى به زنى غیر مسلمان که با مسلمانان هم پیمان بوده است و سپس طلاهاى او را از بدنش بزور بیرون آورده است و زن تنها وسیله ى دفاعش التماس، خواهش و گریه و درخواست کمک بوده است. سربازان معاویه بدون رنج و زحمت و بدون ریختن یک قطره خون و زخم دیدن با دست پر بازگشته اند. اگر مرد مسلمانى از این پس از روى تأسف و غصه بمیرد سزاوار است و سرزنش نمى شود. بسیار جاى تعجب است. بخدا سوگند اتحاد اینان در راه باطل و اختلاف و متفرق بودن شما در راه حق قلب را ریشه کن میکند و غم را افزایش مى دهد.

دغدغه مردم

تو تاریخ میخوندیم که ماری آنتوآنت همسر لویی چهاردهم در گرماگرم انقلاب فرانسه وقتی شنید مردم نان برای خوردن ندارند
فرمود که چرا کیک و شیرینی نمیخورند.

همیشه فکر میکردیم این هم از اون اطلاعات فیک تاریخه. مگه میشه یه فرد حاکم از دغدغه مردم‌ش اینقدر به دور باشه.

تا اینکه اون روز سخنان جناب رئیس جمهور رو شنیدیم که فرمودند خبر خوش به مردم میدم که تحریم تسلیحاتی ما هفته آینده لغو خواهد شد.
و امروز نیز وزیر محترم افاضه فرمودند مردم میتوانند با هواپیمای شخصی خود وارد طرح تاکسی هوایی شوند.

درسته حضرات تو یه محیط ایزوله از مردم و گرفتاری‌ها و دغدغه‌هاشون زیست گلخانه‌ای دارند، ولی تو اخبار یا موقع اسکورت هم از وضع معیشت ملت مطلع نیستند.

بله درسته حدود ۳۰۰، ۴۰۰ فروند هواپیمای فوق سبک تفریحی شخصی تو ایران وجود دارد.
ولی مالکین این طیاره‌ها بعیده به پول مسافرکشی هوایی نیازمند باشند.
این نمک فشانی جناب وزیر جز پاچیدن نمک به زخم مردم خسته از گرونی و بیماری و بیکاری و در حسرت یه زندگی نرمال و نشون دادن دنیای فکری حضرات، چیزی نیست.

کتاب

یک دانشجوی خاورمیانه ای میگفت: زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم؛ حرف از حکومت و اوضاع بد خاورمیانه شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست.

استادم گفت: فکر نکن برای کشورها قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم خاورمیانه بد شانس بودن و به این روز افتادند.

بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو میسازه و مردم سوئیس شایسته داشتن حکومتی اینچنینی هستن و مردم خاورمیانه هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست!

دوستم میگفت: کمی احساس تحقیر کردم، به همین خاطر پرسیدم: ما باید چه کاری انجام دهیم تا تغییر کنیم؟ 

استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پایین آورد و لبخندی زد و گفت:

هر سوئیسی در سال ۱۰ کتاب میخواند، تو اگر کسی را از خاورمیانه دیدی، از طرف من بگو چنانچه مردم کشورت سالی یک کتاب بخوانند کشورت تغییر خواهد کرد.

فقر

بیشتر بیمارستان های روانی پُر از بیمارانی است که سال ها زیر فشار مالی بوده اند و این تنش، ذهن و جسم آنها را از کار انداخته است. چنین برآورد کرده اند که نُه دهم بیماری های انسان، ناشی از فشار و محنت و نکبت است که همگی زاییده فقر میباشد.
فقر سبب می شود زندان ها از جنایتکاران پُر شود.
فقر انسان ها را بسوی اعتیاد، فساد، فحشا و خودکشی سوق میدهد... از کودکان پاک و با استعداد و باهوش، مجرم و بزهکار می سازد.
 باعث می شود مردم به کارهایی دست بزنند که که اگر فقیر نبودند به فکرشان هم خطور نمی کرد. عواقب معصیت بار فقر بی انتهاست.


در فضای عقل، بالِ بی‌خودی نتوان گشود
رخت، بیرون زین جهانِ تنگ می‌باید کشید

نرخ خروج نخبگان

معروف است که اسکندر پس از حمله به ایران از مشاوران خود پرسید که چگونه بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ 

یکی از مشاوران گفت کتاب هایشان را بسوزان، دیگری گفت خردمندانشان را بکش. اما او مشاور مجرب و باهوشی داشت که گفت: نیازی به چنین کاری نیست...

از میان مردم آن سرزمین آنها را که نمی‌فهمند و کم سوادند به کارهای بزرگ بگمار. آنها که می‌فهمند و باسوادند به کارهای کوچک و پست بگمار... 

بی‌سوادها و نفهم‌ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچ‌گاه توانایی طغیان نخواهند داشت...

فهمیده‌ها و با سوادها هم یا به سرزمین‌های دیگر کوچ می‌کنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه‌ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...

پس_نوشت:
اخیرا معاونت علمی ریاست جمهوری با افتخار اعلام کردند که نرخ خروج نخبگان از کشور کاهش یافته است.
من میگم آمار و دیتاسازی برای هرکسی میکنید اشکال ندارد ولی برای نخبگان اینکار را نکنید. توهین به شعورشان است.

اولا شرایط کرونا این اتفاق را برای همه کشورها رقم زده است و یک موضوع بین المللی هست.

 ثانیا با این حجم از اقتدار اقتصادی که دارید نشون میدید مگر کسی میتونه مقدمات رفتنش رو آماده کنه.

ثالثا اصلا درست کاهش یافته خب به چه درد میخوره. مگر استفاده میکنید ازشون. میبرید تو اداره های با ساختار خراب و فسادزا یک سری آدم کوچک و بی لیاقت را بالای سرشان میگذارید و انگیزه و علمشان را میسوزانید.

پیشرفت در کیفیت زندگی نخبگان و افراد عادی یک جامعه حاصل می شود نه اعلام آمار دروغ... 

کثیف دوست داشتنی

سلام.

تا حالا شده از چیزی متنفر باشید اما هر روز برای رسیدن به آن تمام وقت و انرژی خود را بگذارید؟

بله. منظورم را درست حدس زدید. منظورم پول هستش.

حقیقتا از پول، این کثیف دوست داشتنی متنفرم.

امروزه با پول میشه همه چیز را خرید. آرامش، آسایش، احترام، مدرک، لذت، روابط، عشق و حتی بهشت.

پول با زبانی صحبت می کند که همه دنیا آن را درک میکنند.

اگر به خاطر نداشتن پول نتونستید عزت و احترام و عشق را برای خود بخرید، ناراحت نشید، چون این رسم دنیاست.

"تولد

پول

مرگ

پول

لعنت به این پول کثیف

عشق

پول

زندگی

پول

مهر

پول

محبت

پول

وفا

پول

لعنت به این پول کثیف

همسر

پول

فرزند

پول

دوست

پول

فامیل

پول

لعنت به این پول کثیف

بردگی

پول

حمال

پول

کارگر

پول

دزدی

پول

قتل

پول

لعنت به این پول کثیف

مکه

پول

کربلا

پول

سوریه

پول

مشهد

پول

قم

پول

جمکران

پول

لعنت به این پول کثیف

خلاصه بگم براتون

همه چیزو

همه کارو

همه کس

پول

لعنت به این پول کثیف"

 

حراست

در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم های چلسی و چارلتون بعلت آلودگی بی حد هوا در دقیقه ۶۰ متوقف شد. اما "سام بارترام" دروازه‌بان چارلتون ۱۵ دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!

بعلت سر و صدای زیاد پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمان خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود.

وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم. در طول این مدت فکر می کردم تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است...

در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و همت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند. 

"حواسمان به دروازه‌بانانی که در زندگی ما نقش دارند باشد."

گرسنگی

نه عزیز من!

همه شبیه هم نیستند!

برف برای خیلی ها…

نه زیباست…

و نه رمانتیک!

همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

پی طاعت و زیارت به نجف مقیم گشتن

به مضاجع و مراقد سفر دراز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف جستن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آن قدر نبخشد

که به روی مستمندی در بسته باز کردن

 

ویروس گرسنگی هر روز به طور میانگین هشت هزار کودک را در دنیا میکشد. در حالی که واکسن آن یعنی غذا وجود دارد. اما شما چیزی از آن در رسانه ها نمیشنوید. میدانید چرا؟ چون گرسنگی ثروتمندان را نمیکشد.

پول و کرونا

«جنگ اول جهانی در آستانه اتمام بود که در دل شبی تاریک و هولناک سه سوار ترسناک که هر کدام شمشیر و شلاقی به بر داشتند به آرامی از دیوارهای شهر عبور کردند و به آن وارد شدند. یک سوار نامش قحطی، دیگری آنفلوانزای اسپانیایی و آخری وبا بود.

طبقات فقیر، پیر و جوان، همچون برگ پائیزی در برابر حمله این سواران بی‌رحم فرو می‌ریختند. هیچ غذایی پیدا نمی‌شد، مردم مجبور بودند هرچه را که می توانستند بجوند و بخورند. به زودی گربه و سگ و کلاغ را نمی‌شد یافت. حتی موش‌ها نسلشان بر افتاده بود. برگ، علف و ریشه گیاه را مانند نان و گوشت معامله می‌کردند. در هر گوشه و کنار، اجساد مردگان بی‌کس و کار پراکنده بود. بعد از مدتی مردم به خوردن گوشت مردگان روی آوردند»

«محمدعلی جمالزاده» درباره‌ی قحطی بزرگ ایران، 100 سال پیش

پس_نوشت:
دیدم تو اخبار 3 شرکت از 27 کمپانی که روی واکسن کرونا ویروس فعالیت میکنن شانس بالاتری برای رسیدن به هدف دارند... بعدش دیدم امریکا چند صد میلیون واکسن را پیش خرید کرده... بعد انگلیس و کانادا و بقیه هم همینطور... حقیقتش ناراحت شدم... ثروت همیشه راهگشاست... فریب نخورید... پول پشتوانه شماست...

کوکلوکس‌کلان‌ها

با پایان جنگ‌های داخلی آمریکا موسوم به جنگ‌های انفصال که به آزادی سیاهان و لغو برده‌داری انجامید، موج نفرت از سیاهان در ایالات جنوبی بالا گرفت و باعث رشد تدریجی نهضت ضد سیاهان شد. این نهضت با ضرب و جرحِ گاه و بیگاه سیاهان، ترور آنان و تخریب خانه و کاشانه‌شان و سرقت اموال آنان و وارد آوردن انواع فشار و سختی علیه سیاهان جلوه‌گر شد. درحالی که تنها چند ماه از پایان جنگ ضد برده‌داری گذشته بود، در هر یک از ایالات جنوب آمریکا، قوانین و مقررات دست و پاگیری علیه حقوق سیاهان به تصویب رسید و روال گذشته و تبعیضات قدیمی به‌نحوی دیگر خود را نمایان کرد.

در 24 دسامبر سال 1865 م. سازمان تروریستی کوکْلوکْسْ کِلان (Ku Klux Klan) توسط جمعی از نژادپرستان متعصب تروریست و با هدف نابودی و ارعاب سیاه‌پوستان در جنوب آمریکا تأسیس شد. این سازمان به‌سرعت توسعه یافت و گروه گروه مردمی که از برده‌داری محروم شده بودند به این سازمان مخوف پیوسته پس از مسلح شدن، به جان سیاهان افتادند.

فعالیت سازمان کوکلوکس کلان به‌معنی حصار قبیله یا گروه دایره، در سال‌های 1866 تا 1869 بسیار وسیع و گسترده بود و هزاران سیاه‌پوست آمریکا به دست اعضای این فرقه به‌طرزی فجیع به قتل می‌رسیدند. اعضای کوکلوکس کلان، شب‌هنگام، ماسک سفید مخصوصی بر چهره زده لباس بلندی مانند کفن سفید بر تن می‌کردند و نوعی کلاه سفید نوک‌تیز به سر می‌گذاشتند. آنان هر شب که دستور ترور و قتل داشتند، ابتدا مراسم مخصوصی را به جا می‌آوردند. در آن مراسم آنان به‌دور یک صلیب چوبی که ارتفاع آن به بیش از سی متر می‌رسید حلقه می‌زدند و شاهد سوختن آن می‌شدند و با هم سرود مذهبی می‌خواندند.

هر شب که مردم آمریکا چنین مراسمی را نظاره می‌کردند، فردایش شاهد چنین جسد سیاه‌پوست در داخل جوی‌های آب، زیر پل‌ها و یا در نقاطی دور از شهرها بودند. سازمان کوکلوکس کلان که مخالف آزادی اجتماعی سیاه‌پوستان آمریکا بود، فعالیت‌های جنایت‌کارانه خود را برای قتل سیاهان و ترور کسانی که موافق آزادی اجتماعی سیاهان بودند، بار دیگر در شانزدهم اکتبر 1915 آغاز کرد. این فعالیت‌ها طی دهه‌های پس از آن با شدت و ضعف ادامه یافت اما در طول دهه 1960 کارنامه خون‌باری از کوکلوکس کلان ارائه شد.

از جمله کشته‌شدگان این گروه تروریستی، مالکوم ایکس، رهبر مسلمانان سیاه‌پوست آمریکا و مارتین لوترکینگ رهبر مسیحیان سیاه‌پوست این کشور در سال‌های 1965 و 1968 می‌باشند که از جمله برجسته‌ترین قربانیان این گروه بودند. دولت‌های آمریکا که همگی بدون استثنا، سیاست‌های‌شان مبتنی بر گرایش‌ها و تمایلات نژادپرستانه بوده و همواره سیاهان را به‌دیده تحقیر و نفرت می‌نگرند، نه‌تنها از تاریخ تشکیل این فرقه جنایت‌کار در قرن نوزدهم تاکنون حاضر نشده‌اند آن را که هنوز دل به احیای برده‌داری بسته است، توقیف نمایند و باز، نه‌تنها هیچ یک از اعضای این سازمان تا به امروز مجازات نشده‌اند، بلکه گاه چهره‌های سرشناس این تشکیلات، به‌عنوان مقامات دولتی در هیئت حاکمه آمریکا، پست‌های مختلفی را نیز اشغال کرده‌اند.

به‌طوری که در سال 1924 در کنگره حزب دموکرات، از حدود 1000 نماینده، 343 نفر از اعضای کوکلوکس کلان بودند. دهه 1920 اوج کامیابی کوکلوس‌کلان بود. برخی از شاخه‌های بومی این گروه دست به پاره‌ای به دار کشیدن‌های بی‌دادرسی و دیگر کنشهای خشن زدند. اکنون نیز سازمان مزبور که از سوی اتحادیه‌های بزرگ مالی آمریکا حمایت می‌شود، به‌صورت یک تشکیلات رسمی مذهبی، دارای شعبه‌هایی در سراسر ایالات متحده است. این در حالی است که آمریکا همواره از شعار دفاع از حقوق بشر دم می‌زند و خود را مهد آزادی و برابری عنوان کرده است.

نام کوکلوس‌کلان از سوی بسیاری از گروه‌هایی که با اعلامیه جهانی حقوق بشر مخالفند یا باورمندان به جدایی نژادی به کار برده می‌شود. در دهه‌های 1950 و 1960 این گروه‌ها دست به یک سری کارهای خشن مانند بمب‌گذاری‌هایی که به کشتار کودکان و کارگران انجامید دست می‌زدند.

این گروهک همواره در برنامه‌ها و کشتارهای خود کودکان را نیز به‌همراه داشتند تا به آنها آموزش‌های لازم را یاد دهند

همراهی پلیس آمریکا در بسیاری از تجمعات این گروه خشم بسیاری از گروه‌های ضدنژادپرستی در آمریکا را در آن سال‌ها برانگیخته بود

حمایت‌های گسترده دولت آمریکا از این گروهک تروریستی تعداد زیادی از هنرمندان را بر آن داشت تا با طرح‌هایی از جنس تصویر بالا به مقابله با آنها بپردازند

کوکلوکس کلان‌ها لباسی سفید با کلاهی نوک‌تیز با به تن می‌کردند

آنان هرشب که دستور ترور و قتل داشتند، ابتدا مراسم مخصوصی را به جا می‌آوردند، در آن مراسم آنان به‌دور یک صلیب چوبی که ارتفاع آن به بیش از سی متر می‌رسید حلقه می‌زدند و شاهد سوختن آن می‌شدند و با هم سرود مذهبی می‌خواندند

هرشب که مردم آمریکا چنین مراسمی را نظاره می‌کردند، فردایش شاهد چنین جسد سیاه‌پوست داخل جوی‌های آب، زیر پل‌ها و یا در نقاطی دور از شهرها بودند

بسیاری از محققین معتقدند این گروهک تروریستی با هرگونه دین و باوری که با عقاید آنها مخالفت داشته است برخورد این‌چنینی می‌کرده و این اتفاق فقط محدود به سیاه‌پوستان، مسلمانان و مسیحیان نبوده است

برخی معتقد بودند که این گروهک بعد از سال 1940 موجودیت و هویت خود را از دست داد و دیگر هیچ حرکت رسمی را آغاز نکرد اما چند ماه پیش CNN در گفت‌وگویی با یکی از رؤسای سابق این گروهک این سؤال را مطرح کرده بود: آیا در این شرایط کنونی آمریکا این گروهک دوباره ظهور می‌کند؟

این گفت‌وگو با فرانک آنکونا، رهبر سنت‌گرای گروهک کوکلوس کلان انجام شده بود. او کسی است که پیش از این با گلوله یکی از رؤسای همین گروه را به‌دلیل اختلاف شخصی کشته بود و رهبری بسیاری از کشتارها را به‌عهده داشته است.

گفته می‌شود که این روزها 7000 نفر به‌شکل مستقیم طرفدار و از اعضای اصلی آن هستند. فوریه همین سال هم رهبر این گروهک در فلوریدا در گفت‌وگویی تصویری که در شبکه یوتیوب منتشر شده است، همکاری پلیس آمریکا با این گروهک تروریستی را افشا کرده است. ما دوباره شاهدیم تعدادی با لباس مخصوص این گروه همانند گذشته که پلیس آنها را در راهپیمایی‌های‌شان همراهی می‌کرد، در خیابان‌ها حضور پیدا کرده‌اند. آیا در روزهای آینده شاهد افزایش خشونت‌های نژادپرستانه در آمریکا و سکوت دولت آن کشور خواهیم بود؟

عشق

سلام

به عشق اعتقاد دارید؟ فرق عشق و دوست داشت و هوس چیه؟

خیلی ها این سوال را جواب دادن و نظرات کاملا متفاوته.

حالا متنی را که یکی از دوستانم چند سال پیش نوشت بود را می نویسم:

"سلام عزیزم . نمیدونم این متن رو کی میخونی ؟ شاید هم هرگز نخونی .

میخواستم بگم تا ابد دوستت دارم و عشق تو هرگز از قلبم بیرون نمیره ، کسی هم جای تو رو نمیگیره . نمیدونم دست تقدیر بود ، سرنوشت یا هرچیز دیگه ای که نمیخواست منو تو به هم برسیم .

عشق ما هم مثل همه ی عشق ها جاودان میمونه مطمئن باش .

شاید اشتباه از خودمون بود که روراست نبودیم ، شاید اگه بیشتر صبر میکردیم الان کنار هم بودیم ، به هر حال چیزی که هست اینه که دیگه به هم نمیرسیم . الان دارم گریه میکنم و این متن رو مینویسم .

هستیه من ، دلم خیلی بهونتو میگیره ، ولی چه میشه کرد که روزگار اینقدر نامرده . امیدوارم هر کجا و با هر کسی که هستی خوشبخت خوشبخت خوشبخت خوشبخت بشی .

دیگه نفسم بالا نمیاد . اینو گفتم که فک نکنی من مثل همه واسه سوء استفاده بهت ابراز عشق میکردم .

من تو رو میپرستیدم و هنوزم میپرستم ، تا ابد هیچکس تو قلبم وارد نمیشه . تنها کسی که تو قلب من اومد و جاودانه میمونه تا وقتی بمیرم تویی.

مطمئن باش غم دوریه تو آخر منو میکشه .

هرگز خودمو نمی بخشم که تو رو از دست دادم."

 

حالا بعد از چند سال به نظرتون عشق قبلیش را یادش هست؟

فقط این را بگم که انسان موجودی است که خودش را با هر شرایطی وفق میده. یه جورایی سلطان سازگاریه

 

"عشق او بازاند آوردم به بند

كوشش بسيار نامد سودمند 

عشق دريايي كرانه ناپديد 

كي توان كرد شنا، اي هوشمند ؟

عشق را خواهي كه برپايان بري

 بس كه بپسنديد بايد ناپسند 

زشت بايد ديد و انگاريد خوب 

زهر بايد خورد و انگاريد قند 

توسني كردم، ندانستم همي

كز كشيدن تنگ تر گردد كمند"

 

آرامگاه خیام، سراسر شعر، هندسه و ستاره‌شناسی

ناکرده گنه در این جهان کیست بگو
آن کس که گنه نکرد چون زیست بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو

حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم الخیامی مشهور به "خیام" فیلسوف و ریاضیدان و منجم و شاعر ایرانی در سال ۴۳۹ هجری قمری در نیشابور زاده شد. وی در ترتیب رصد ملکشاهی و اصلاح تقویم جلالی همکاری داشت. وی اشعاری به زبان پارسی و تازی و کتابهایی نیز به هر دو زبان دارد. از آثار او در ریاضی و جبر و مقابله رساله فی شرح ما اشکل من مصادرات کتاب اقلیدس، رساله فی الاحتیال لمعرفه مقداری الذهب و الفضه فی جسم مرکب منهما، و لوازم الامکنه را می‌توان نام برد. وی به سال ۵۲۶ هجری قمری درگذشت. رباعیات او شهرت جهانی دارد. آرامگاه خیام در شهر نیشابور است. نیشابور از شهرهای استان خراسان رضوی در شرق ایران است، یکی از اصلی‌ترین و با اهمیت‌ترین مراکز فرهنگی، تاریخی و گردشگری در شمال شرقی کشور محسوب می‌شود. 

 

آدرس آرامگاه خیام در نیشابور

آرامگاه خیام در جنوب شرقی نیشابور قرار دارد که برای رفتن به آنجا ابتدا باید به میدان فضل رفته و سپس وارد بلوار شهدا شوید. کمی که جلو بروید، تابلوی مربوط به باغ و آرامگاه خیام را مشاهده خواهید کرد. برای رسیدن به آرامگاه، علاوه بر ماشین شخصی یا تاکسی، می‌توانید از خطوط اتوبوس‌رانیِ مرکز شهر که به سمت این مجموعه می‌روند نیز استفاده کنید.

 

خیام نیشابوری، دانشمند و شاعر بلند آوازه‌ی ایران زمین

در طول تاریخِ سرزمینمان، عالمان و ادیبان زیادی ظهور یافته‌اند که بسیاری از آن‌ها به واسطه‌ی نبوغ و دستاوردهای خود در زمینه‌های مختلف علمی و ادبی شهرت جهانی دارند. غیاث الدین ابوالفتح عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری، فیلسوف، منجم، ریاضی‌دان و شاعر بنام ایرانی، یکی از این افراد برجسته است که در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری- همزمان با حکومت سلجوقیان- در شهر نیشابور زندگی می‌کرد. گفته می‌شود که پدر او خیمه دوز بوده و از این رو لقب خیام را به او داده‌اند.

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

خیام به واسطه‌ی دستاوردهای مهم و بزرگی که در نجوم، ریاضیات و فلسفه داشته، از جایگاه علمی بسیار بالایی برخوردار بوده و از دانشمندان سرشناس عصر خود به شمار می‌رفته است. علی‌رغم اینکه وی از جهت علمی در مرتبه‌ی بالاتری نسبت به ادبیات قرار دارد، اما امروزه بیشتر او را از رباعیات فیلسوفانه و خردمندانه‌اش می‌شناسند. رباعیات خیام به زبان‌های فارسی و عربی است. خیام نیشابوری در سال‌های اخیر به واسطه‌ی ترجمه‌ی رباعیاتش به زبان‌های مختلف دنیا، شهرت جهانی یافته است.

 

 آرامگاه خیام و پیشینه‌ی ساخت آن

نتایج به دست آمده از پژوهش‌ها و تحقیقاتی که درباره‌ی سال تولد و وفات خیام صورت گرفته، نشان می‌دهد که وی در سال ۵۳۶ هجری قمری در نیشابور درگذشت؛ اما بر سنگ قبر آرامگاهش، سال ۵۱۷ هجری قمری حک شده است. این اندیشمند بزرگ ایرانی، بعد از مرگ در گورستانی به نام حیره که در آن زمان گورستان عمومی شهر نیشابور بود به خاک سپرده شد. قبرستان حیره درون باغی بزرگ و در مجاورت بقعه‌ی امامزاده محروق(از نوادگان امام چهارم شیعیان) قرار گرفته بود و آرامگاه خیام نیز در اتاق کوچکی در گوشه‌ی شرقی این امامزاده واقع شده بود. کل این مجموعه در آن زمان، در محله‌ی شادیاخ نیشابور قرار داشت.

آرامگاه خیام قرن‌های متمادی به همان صورت اولیه باقی ماند. تا اینکه سرانجام در سال ۱۳۱۳ هجری شمسی، گروهی از افراد سرشناس، که مدعوین مراسم افتتاحیه‌ی آرامگاه فردوسی بودند؛ در مسیرِ رفتن به طوس، به آرامگاه خیام سر می‌زنند و با دیدن وضعیت نامناسب آن، پیشنهاد می‌دهند بنایی بهتر که درخور جایگاه و منزلت این دانشمند بزرگ باشد، بر روی مزار وی ساخته شود. بدین ترتیب دولت وقتِ ایران تصمیم می‌گیرد که اقدام به ساختِ این بنای یادبود جدید نماید. این بنا که شامل دو ایوان بالا و پایین بود و دیوار سنگی و کوتاهی داشت، بر روی یک سکوی چهارگوش سنگی و در فاصله‌ی ۳ یا ۴ متریِ دیوار بقعه ساخته شد. در کنار آرامگاه نیز یک ستون سنگی با شعری از ملک‌الشعرای بهار که به خط نستعلیق نوشته شده بود، دیده می‌شد. این بنای قدیمی در حال حاضر در میدان خیام نیشابور، روبروی دبیرستان خیام قرار دارد.

 

تاریخ و آرامگاه

پس از گذشت چند دهه، مسئولان وقت در نهایت تصمیم گرفتند که با همکاری انجمن آثار ملی، بنایی شایسته‌تر و باشکوه‌تر بر روی آرامگاه این شاعر و عالم گرانقدر بسازند. مهندس هوشنگ سیحون به عنوان طراحِ این بنای یادبودِ جدید برگزیده شد. با توجه به نزدیکی آرامگاه خیام به امامزاده محروق، قرار گرفتن دو ساختمان بزرگ در کنار هم، چندان مناسب به نظر نمی‌رسید؛ بنابراین تصمیم بر آن شد که سازه‌ی جدید در جای دیگری از باغ احداث شود.

با بررسی‌های مهندس سیحون، ضلع شمالی باغ به عنوان مکانی مناسب برای ساخت آرامگاه جدید انتخاب شد و به تأیید انجمن آثار ملی رسید. نقشه‌ی اصلی در سال ۱۳۳۷ هجری شمسی توسط مهندس سیحون کشیده شد و برای بررسی‌های کارشناسانه در اختیار دانشکده‌ی هنرهای زیبا قرار گرفت. پس از قبول نقشه توسط آقای فروغی (رئیس وقت دانشکده‌ی هنرهای زیبا)، مهندس سیحون طرح نهایی، مراحل انجام کار، جزئیات پروژه و نحوه‌ی نظارت بر آن را به انجمن ارائه نمود. پس از انجام این مراحلِ اولیه، سرانجام ساخت آرامگاه خیام در سال ۱۳۳۸ هجری شمسی با طراحی مهندس سیحون و اجرای شرکت ساختمانی «کا.ژ.ت» شروع شد و در ۶ شهریور ۱۳۴۲ پایان یافت. افتتاح رسمی بنا در تاریخ ۱۲ فروردین ۱۳۴۲ توسط محمدرضا پهلوی انجام گرفت.

وزارت فرهنگ و هنر، آرامگاه خیام را در سال ۱۳۵۴ هجری شمسی در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسانید.

ویژگی‌های معماری آرامگاه خیام

همانطورکه گفته شد، آرامگاه خیام در باغ بسیار بزرگ و زیبایی ساخته شده که مساحت این باغ ۲۰ هزار متر مربع است.

مهندس هوشنگ سیحون، در طراحی هر بخش از بنا، نشانه‌هایی از علوم مختلفی که خیام در آن‌ها تبحر داشت را قرار داد تا آرامگاه این عالم بزرگ، نمادی از شخصیت و اندیشه‌های او باشد. در این سازه، هر دو سبک معماری قدیمی و مدرن ایرانی به چشم می‌خورد. از سبک معماری سلجوقیان نیز در بخش‌هایی از بنا استفاده شده است.

 

آرامگاه خیام

نمای کلی آرامگاه به شکل یک چادر یا خیمه است که با الهام از معنای نام خیام (به معنای خیمه دوز)، به این صورت طراحی و ساخته شد. ارتفاع این بنا ۲۲ متر است و طولی برابر با ۱۸ متر دارد.

  • استفاده از عناصر ریاضیاتی، هندسی و نجوم در طراحی بنا

با توجه به اهمیت عدد ۱۰ در ریاضی، به عنوان اولین عدد دو رقمی، تعداد پایه‌های این مقبره ۱۰ عدد در نظر گرفته شد. به این صورت که دایره‌ای که بنا بر روی آن احداث گردیده به ده بخش تقسیم و هر پایه از مقبره در یکی از این بخش‌ها قرار داده شد. از هر کدام از این پایه‌ها، دو تیغه‌ به صورت مورب و مارپیچ بالا رفته‌ است که به تیغه‌های دیگر برخورد می‌کنند. با دنبال کردن هر یک از تیغه‌ها، مشاهده می‌کنیم که از روبرو، روی پایه‌ی مقابل خود پایین می‌آیند. طراحی این تیغه‌ها و شکل برخوردشان بر اساس یک فرمول ریاضی و اصول ریاضیاتی و مثلثاتی خیّامی انجام گرفته که شکل بسیار پیچیده‌ای در سطح سازه ایجاد کرده‌ است.

در سقف سازه ستاره‌هایی تو در تو که در مرکز آن‌ها یک ستاره‌ی ۵ پر قرار دارد، دیده می‌شود که از برخورد تیغه‌ها به وجود آمده‌اند.

در مجاورت آرامگاه خیّام، فرورفتگی‌هایی به شکل ۷ خیمه‌ی سنگی ساخته شده و در زیر هر یک از آن‌ها یک حوض زیبا با کاشی‌های فیروزه‌ای قرار گرفته است که بخشی از یک ستاره را به تصویر می‌کشد. عدد ۷ در اینجا اشاره به مفاهیمی همچون هفت آسمان، هفت فلک و هفت تپه دارد. استفاده از این عناصرِ ریاضیاتی، هندسی و ستاره‌شناسی در ساخت آرامگاه، اشاره‌ای به ریاضی‌دان و منجم بودن خیام است.

  • به کار بردن عناصر ادبی و شاعرانه در بنا

آرامگاه خیام

از تلاقی تیغه‌ها، ۱۰ بخش لوزی شکل نیز به وجود آمده است. بخشِ بیرونی این لوزی‌ها با کاشی‌هایی که ۲۰ رباعی از خیام با خط تعلیق(تعلیق یا ترسل: اولین شیوه‌ی خوشنویسی برای خط فارسی، که مخصوص ایرانیان ابداع شد) شکسته بر روی آن نوشته شده، تزئین شده است. این اشعار به خط مرتضی عبدالرسولی و با انتخاب جلال‌الدین همایی بر روی کاشی‌ها حک شد و در سال ۱۳۳۹ هجری شمسی با نظارت مهندس سیحون به آرامگاه اضافه گردید. آرامگاه خیام اولین بنای معماری در ایران است که در تزئینات آن از خط تعلیق شکسته استفاده شد. سطحِ داخلی لوزی‌ها نیز با کاشی‌های معرق زیبایی که طرح‌ و نقش‌هایی از برگ و گل و پیچک دارند؛ پوشیده شده است. این بخش از بنا نیز اشاره به جنبه‌ی شاعرانه‌ و ادیبانه‌ی شخصیت خیام دارد.

 

  • مصالح به کار رفته در ساخت آرامگاه خیّام

آرامگاه خیام

بدنه‌ی بنای آرامگاه از بتن ساخته شده که این بدنه‌ی بتنی، هسته و اسکلت فلزی سازه را در خود جای داده است. کرسی و پله‌ها از جنس سنگ گرانیت است و در ساخت دیوارهایِ خیمه مانندِ کنار حوض‌ها، از سنگ تراورتن- گونه‌ای از سنگ آهک متخلخل در رده‌ی سنگ‌های رسوبی و تزئینی- استفاده شد. سنگ قبر نیز از نوعِ سنگِ سیاه مشهد است.

  • نحوه‌ی قرارگیری آرامگاه در باغ

آرامگاه خیام

اطراف آرامگاه خیام مملو از درختانِ همیشه سبزِ کاج است. در کتاب چهار مقاله‌ی نظامی عروضی، گفته‌ای از خیام وجود دارد مبنی بر این‌که می‌خواهد مزارش در جایی قرار گیرد که در فصل بهار پوشیده از گل و شکوفه شود. با توجه به این مسأله مهندس سیحون ، مکانی را برای ساخت آرامگاه انتخاب کرد که ۳ متر پایین‌تر از درختان زردآلوی باغ قرار دارد. این ویژگی باعث می‎شود که در فصل بهار، شکوفه‌های زردآلو روی آرامگاه خیام بریزد و بدین ترتیب به آرزوی این مرد بزرگ جامه‌ی عمل پوشانده شود.

مجموعه‌ی آرامگاه خیام از چه قسمت‌هایی تشکیل شده است؟

در ورودیِ باغِ کهن و وسیعی که مقبره‌ی خیام در آن ساخته شده، تندیسی زیبا از این حکیم فرزانه به چشم می‌خورد. موزه‌ای نیز در این باغ وجود دارد. موزه‌ی تخصصی خیام که یک موزه‌ی دولتی است، با مساحت ۱۲۰ متر در سال ۱۳۷۶ ساخته شد و در سال ۱۳۷۹ افتتاح گردید. این موزه که در آن اشیاء و ابزارهای علمی به نمایش گذاشته می‌شود، ۴ بخش دارد. در هر یک از این بخش‌های چهارگانه، ابزارهای مربوط به ستاره‌شناسی، ظرف‌ها و اشیاء فلزی و مفرغی، ظروف لعاب‌دار سفالی و نسخه‌های خطی و تابلوهای مربوط به خیام در معرض نمایش قرار داده شده است.

 

غم


 

ديگران مي توانند

غم هايت را بشمرند.

اما فقط خودت مي تواني

حاصل جمع شان را بفهمي.

 

(عرفان صفرپور)

سالروز تولد مهدی اخوان ثالث

10 اسفند سالروز تولد مهدی اخوان ثالث (م. امید) شاعر پر آوازه و موسیقی پژوه گرامی باد.

سرها در گریبان است 
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند 
که ره تاریک و لغزان است 
وگر دست محبت سوی کس یازی 
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون 
 که سرما سخت سوزان است

نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای 
دمت گرم و سرت خوش باد 
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم 
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور 
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور 
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد 
 تگرگی نیست ، مرگی نیست 
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

شعر طنز و مناجات

رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم

و کمی جنس بفرموده ی مامان بخرم

از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه

قصد کردم قدحی " ناز "از ایشان بخرم

ناز از دلبر طنّاز ،خریدن دارد

بس که ابروی"تتو" با مژه اش سِت شده بود

مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم

که به خود آمده،دیدم به سرش شالی نیست!

به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!

نکند دوره چهل سال عقب برگشت

یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!

باتعجّب و کمی دلهره گفتم ؛بانو!

بهرتان روسری اندازه ی " روبان"! بخرم؟

گفت؛ با لحن زنانه " برو گم شو عوضی"!

پسر "مش صفرم"!، آمده ام نان بخرم!!

..........................................

غزلی ازیک مهندس کامپیوتر:

ای خدا Windows دل را باز کن،

یک Print از رحمتت آغاز کن .

Option غم را خدایا On مکن،

فایل اشکم را خدایا Run مکن.

نام تو Password درهای بهشت،

آدرس Email سایت سرنوشت.

ای خدا حرف دلم با کی زنم،

Help میخواهم که F1 میزنم

.‎ refresh‎ اين دل به الطاف تو است،

save انعامش دراين ماه نو است.

باclear كردن ذهن ازگناه،

ما به تومي آوريم عذر وپناه.

اي خدااين كهنه دل format نما،

ازخود و لطفت مكن ما را جدا.

.....................................

دعا برای شما خواننده گرامی:

الهۍ ،،،،،،،،، قامتش را خم نگردان

دوچشمش را ،، پر از شبنم نگردان

نصیبش ،، خنده اۍ بر لب بگردان

دلش را ،،،،، جاۍ درد و غم نگردان

خدایا ،،،،،، فال او را خوش بگردان

از عمر ،،،،،،،،، نازنینش ڪم نگردان

الهۍ ،،،،،،،،، اَحسَنُ الحالش بگردان

پناهش باش و ،، بۍ محرم نگردان

تو او را ،،،،،،، از بلا دورش بگردان

مریض و ،،،،، در پۍ مرهم نگردان

ز قلبش ،،،،،، غصہ را بیرون بگردان

اسیرش در ،،،،،،،تب و ماتم نگردان

خدایا ،،،،، خالقا ،،،،، شادش بگردان

گرفتارش ،،،،،،، در این عالم نگردان

خشونت بی کلام

25 نوامبر روز جهانی رفع خشونت علیه زنان

می دانید؟ خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست. خشونت، تحقیر، آزار و گاهی یک نگاه است. نگاه مردی به یقه ی پایین آمده ی لباس زنی وقتی که دولا شده و چایی تعارف می کند. نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم. که نمی دانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست. ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته.

خشونت بی کلام، بی تماس بدنی، مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب می شود، غمگین می شود. نمی داند چرا. در حضور مرد انگار کلافه باشد. انگار خودش نباشد. انگار بترسد که خوب نیست. که کم است. که باید لاغرتر باشد چاق تر باشد زیباتر باشد خوشحال تر باشد سنگین تر باشد س.ک.س.ی تر باشد خانه دارتر باشد عاقل تر باشد. خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد. خشونت آن نقابی است که زن می زند به صورتش تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد. مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس اش کند. بدون اینکه حتی بخواهد لهش کند. این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده.
خشونت، آزار، تحقیر امتداد همان "مادرش را فلان ها، عمه اش را بیسار"هایی است(باعرض پوزش) که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم. خشونت، آزار، تحقیر همان "زن صفت، مثل زن گریه می کردی"هایی است که بچه هایمان از خیلی کودکی یاد می گیرند.

خشونت، آزار، تحقیر، پله های بعدی نردبانی هستند که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون... فلان لباس را نپوش چون...است. چون هایی که اسمشان می شود "عشق". عشق هایی که می شوند ابزار کنترل. که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است. که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود.

خشونت زنی است که زیر نفس های آغشته به بوی الکل مردش تظاهر به لذت می کند و فکر می کند قاعده ی بازی همین است. خشونت توجیه آزار روحی، کلامی، جسمی، جنسی مردی است که مست است. مستی انگار عذر موجهی باشد برای ناموجه ترین رفتارها.

می دانید؟ کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند. قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماه ها و سال ها گرفته می شود گاهی هیچ وقت، هیچ وقت، ترمیم نمی شود.

خشونت دست سنگین پدری است که بر صورت دخترک 9 ساله اش بلند می شود اما هرگز فرود نمی آید.
خشونت گردنکشی برادری است که نگاه پسرک معصوم همسایه را کور می کند و خواهر را ناامید می کند از عشق پاک و دیوار به دیوار همسایگی.
خشونت آروغ زدن های شوهر است به جای دستت درد نکند برای دستپخت عالی یک صبح تا ظهر حبس شدن در آَشپزخانه.
خشونت قانون نابرابر حق قیومیت پدربزرگی است که در فقدان پدر ، صاحب بلامنازع نوه ی پسری اش می شود بی اینکه حضور مادر در جایی دیده شده باشد. خشونت حق ارثی است که پس از مرگ پدر به تو داده می شود نیم آن چیزی که برادرت می گیرد و تازه منت بر سرت می گذارند که نان آور خانه ات دیگری است . خشونت خود ما زنانیم که تمامی اینها را می پذیریم بی هیچ اعتراضی و آن کسی را هم که در میانمان به اعتراض بلند می شود با القاب زن فلان و بهمان به سخره می گیریم . خشونت خود خودماییم.
و از ماست که بر ماست.

"خشونت بی کلام از تهمینه میلانی"

سالروز تولد نیما یوشیج

نیما یوشیج

۲۱ آبان ماه سالروز تولد نیما یوشیج گرامی باد

علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج (زادهٔ ۲۱ آبان ۱۲۷۴ در دهکدهٔ یوش، بخش بلده از توابع شهرستان نور استان مازندران - درگذشتهٔ ۱۳ دی ۱۳۳۸در شمیران، تهران) شاعر معاصر ایرانی و ملقب به پدر شعر نوی فارسی است. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.

نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه، که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاده‌بود.

تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین می‌دانند و او را هم‌پایهٔ شاعران سمبولیست به نام جهان می‌دانند.نیما همچنین اشعاری به زبان مازندرانی دارد که با نام «روجا» چاپ شده است.

 

ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ می شکست
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !

 

ﮐﺎﺵ می شد ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!

 

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ

 

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ

 

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ

 

ﮐﺎﺵ می شد ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ

 

ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد. 

 

ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ

 

ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ

 

ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ ﺁﺏ
ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﺏ

 

ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ
ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ

 

ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ! !

 

   

کوروش کبیر

به مناسبت بزرگداشت کوروش کبیر:

کوروش را پدر ایران و سرزمینی می‌خوانیم که همبستگی اقوام و تفکر برابری و عدم برده‌داری در سرزمین گسترده‌ای را جایگزین نابرابری و بی‌عدالتی کرد و با این سیاست بزرگ، راستی و خرد را در کتیبه‌ی حقوق بشر که از خود به یادگار گذاشته است به اثبات رسانید.

ایران در تاریخ خود، فرازو نشیب های بسیار داشته است، و از جمله‌ صدماتی کـه دیـده، ازدست دادن مـدارک معتبر و مهمی از آثار معنوی‌ و فرهنگی خود بوده است، که درطی تهاجمات متعدد به یغما رفته، یا مـعدوم شده، به همین جهت منابعی که بتوان این خلا تاریخی را پر کند بسیار کم است. از این رو برای نگارش متن متکی به سنگ نوشته‌ها و کتیبه‌های تاریخی به جا مانده از این دوران و اسناد تاریخی غربی می‌شویم.

نام کوروش 

کورش در‌ منابع‌ مختلف با نام‌های گوناگونی ذکر شده‌ است: کوروش، کورش، کیورش، کورس، کی‌رش،سیروس، کی‌ارش، و گاهی همراه‌ با القابی چون سپهبد‌ کورش‌ و عناوینی چون کـورش غیلمی آمـده است که‌ شاید‌ همان ایلام باشد که ابن خلدون نیز این موضوع را گفته است.

 در سنگ‌ نوشته‌های هخامنشی که به خط و زبان پارسی باستان نگاشته شده‌اند، بصورت «کورو» یا «کوروش» (به پارسی باستان) و در صیغه مضافٌ‌الیه «کورائوش» خوانده می‌شد. در نسخه ایلامی سنگ‌ نوشته‌ها «کوراش» و در متون اکدی «کورِش» نوشته شده‌است. این نام در تورات بصورت «کورُش» و «کورِش» ضبط شده و در زبان یونانی آن را «کورُس» می‌گفته‌اند که همین نام با اندکی اختلاف در اروپا «سایروس» یا «سیروس» خوانده می‌شود. از مورخین سده‌های اسلامی، ابوالفرج بن عبری در کتاب «مختصر الدَُوَل» و ابوریحان بیرونی در «آثار الباقیه عن القرون الخالیه» نام این شاه را «کورُش»، مسعودی در «مروج‌الذهب و معادن‌الجوهر» «کورُس»، طبری در «تاریخ الرسل و الملوک» و ابن اثیر در «الکامل فی التاریخ» «کِیرُش» و حمزه اصفهانی نیز در «تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیا» «کوروش» نوشته‌اند.

 بدین‌ معنی که هـمۀ مـؤلفین یک‌ صدا او را ناجی یهود می‌دانند، و نوعی رسالت معنوی برایش قائلند، که مسلما منبع آن‌ روایات مذهبی تورات می‌باشد. حتی در قرآن مجید در سوره‌ی کهف نیز بدین موضوع اشاره می‌شود.

کتیبه  کوروش

در بهار سال ۵۳۹ پیش از میلاد، کوروش آهنگ تسخیر بابل را کرد و وارد جنگ با بابل شد. به گواهی اسناد تاریخی و عقیدهٔ پژوهشگران، فتح بابل بدون جنگ بوده‌است و توسط یکی از فرماندهان کوروش به‌نام گئوبروه در شب جشن سال نو انجام شد. هفده روز پس از سقوط بابل، در روز ۲۹ اکتبر سال ۵۳۹ پیش از میلاد، خود کوروش وارد پایتخت شد. تصرف بابل نقطهٔ عطفی بود که باعث ایجاد امپراتوری بزرگی در آسیای مرکزی و غربی شد و زمینهٔ بازگشت یهودیان تبعیدی به میهن‌شان در سرزمین اسرائیل (کنعان) را فراهم کرد. کوروش همچنین دستور داد که پرستش‌گاه اورشلیم را بازسازی کنند و ظروف و اشیای طلایی و نقره‌ای را که نبوکدنصر، شاه بابل، از اورشلیم ربوده بود، به یهودیان تحویل داد. استوانهٔ کوروش پس از شکست دادن نبونعید و تصرف بابل، نوشته شده و به منزلهٔ سند و شاهد تاریخی پرارزشی‌است. در سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل متحد استوانهٔ کوروش را به همهٔ زبان‌های رسمی سازمان منتشر کرد و بدلی از این استوانه در مقر سازمان ملل در شهر نیویورک قرار داده شد.

 

منشور کوروش

 

قسمتهای مهمی‌ از‌ تورات‌ به تفصیل به این مسئله، که برای قوم‌ یهود‌ جـنبۀ‌ حـیاتی داشته، اختصاص داده شده است.

کتب، از قبیل تاریخ طبری‌ و به نقل از او بلعمی، بیرونی، حمزهءاصفهانی، مسعودی و غیره، شاهان بابلی، بنی اسرائیلی، آشوری و هخامنشی و مادی، به اختلاط و ابهام یاد شده‌اند.

ابن بلخی سلسلۀ نـسب وی را چـنین برمی‌شمارد:

«کی‌رش بن اخشوارش بن کیرش بن‌ جاماسب‌ بن‌ لهراسب». در‌ اینجا جد کورش را نـیز کـورش ذکر‌ کرده‌اند، که‌ با‌ حقیقت‌ تاریخی‌ وفق‌ می‌دهد.که البته درباره‌ی نسب وی در بخش جداگانه به تفصیل خواهیم گفت .

دربارۀ مـادر وی اقوال تقریبا یکی اسـت، و هـمۀ منابع وی را زنی از بنی اسرائیل دانـسته‌اند.( البته این موضوع  قابل بیان است که ما از هزاره‌ی قبل از میلادمسیح سخن میگوییم و در این تاریخ تنها ادیان الهی در این منطقه‌همان یهود و مزدا پرستی بوده است.) ابن خـلدون بخلی در این باره می‌گوید:

و مادر این کی‌رش دختری بود از‌ انبیاء بنی اسرائیل‌ مادر او را «اشـین» گفتند و بـرادر مادرش (را که اغلب دانیال دانـسته‌اند) او را تـوریت آمـوخته‌ بود.

مادرش را به قوم ماد نسبت میدهنداز این رو خانواده‌ی مادری او نیز از شاهان مادی است. سابقۀ سلطنت در انشان (ایلام) و پارس در نزد پدر و اجداد وی امری است که اشارت کتیبۀ نبونید پادشاه بابل و تصریح کتیبه‌های داریوش در آن باب جای تردید نمی‌گذارد. انتسابش به خاندان شاهان ماد از جانب مادر کیانیان می‌دانند که ماندانا نام داشت، در روایت گزنفون نیز مثل روایت هرودوت نقل شده است و با توجه به رسم معمول عصر ـ که ازدواج بین خاندان‌های سلطنتی موجب تحکیم روابط سیاسی محسوب می‌شد، هیچ‌گونه تردیدی را به جا نمی‌گذارد.

 

پاسارگاد

کورش و رویکرد نو

یهودیان از کوروش درخواست کمک می‌کنند. از جمله اقلیت‌های بسیار کوچک، که بیش از همه رنج می‌برند و مهم‌ترین منبعِ ستیزه‌های بالقوه هستند و کینه‌های نژادیِ نمایان شده در دوران آشوری، آسیای غربی را در سده‌های هفتم و ششم پیش ازمیلاد به میدان نبردهایی بزرگ و سرنوشت‌ساز بدل ساخت. مادها و بابلیان، پیروزمندان این نبرد، هیچ‌یک توان شکل دادن به حکومتی فراگیر را نیافتند. پس، کوروش فرزند کمبوجیه‌ی پارسی بر آستیاگ ماد قیام کرد و به هگمتانه دست یافت. با کشف رویدادنامه‌ی پادشاهی نبونید دانسته‌های ارزش‌مندی از این دوران بدست آمده است که نشان از نگاهی تازه به روابط اجتماعی دارد. کوروش شخصی بوده که به نظر میرسد دائما از اتفاقات درس می‌گیرد. او سیاستمداری خردمند که نه تنها به خاطر دلاوری‌ها بلکه به خاطر انسانیتش محبوب شد و مهمترین حقوق بشر جهان را ارائه داده است .

 

کوروش

 

سال ششم (۵۵۰/ ۵۴۹ پیش ازمیلاد) شاه آستیاگ سپاهش را فراخواند. آنان به‌سوی کوروش، شاه اَنشان، به پیش تاختند تا به نبردی پیروزمندانه با او درآیند. اما سپاهیان آستیاگ بر شاه خود شوریدند. او را به زنجیر کشیده و به کوروش سپردند. آن‌گاه کوروش، به‌سوی کشور هگمتانه پیش تاخت و سرای پادشاهی او را تصرف کرد. (Pritchard, ۱۹۶۹)

پاسارگاد

آن‌گاه به سال ۵۳۹ پیش از میلاد کورش نخستین امپراتوری بزرگ تاریخ را پایه نهاد. در تواریخ هرودوت (کتاب یکم) از ورود بدون جنگ کوروش به بابل و سرپیچی سربازان بابلی از فرمان شاه نبونید سخن می‌رود، سال‌نامه‌ی بابلی این رخداد را چنین شرح می‌دهد:

در ماه تیسری کوروش در اپیس، بر ساحل نیالا، در برابر سپاه بابل ایستاد. سپاهیان بابلی، شورش کردند و بسیاری از سربازان کشته شدند. به روز چهاردهم تموز (۱۲ اکتبر ۵۳۹ پ.م) شهر سیپار بدون جنگ تسخیر شد و نبونید گریخت. (Hinnz, ۱۹۷۶ )

در ادامه‌ی رویدادنامه بابلی می‌خوانیم:

سال هفدهم (۵۳۸/۵۳۹پیش ازمیلاد) گَئوبَروَه، فرمان‌دار گوتیوم، همراه با سپاه کوروش بدون جنگ و پیکار به بابل اندر آمد و نگاهبانی از نیایش‌گاه اِسَگیلَه به سپرهای گوتیان سپرده شد تا مبادا هیچ‌یک از سپاهیان به درون اسگیله و دیگر بناهای مقدس آن پا بگذارند. از آن پس، آیین‌ها و مراسم به مانند گذشته برگزار ‌شدند. کوروش به بابل اندر آمد. به پیش گام‌های او، شاخه‌های سبز افشانده می‌شد. او با مردمان شهر، پیمان صلح و آشتی گذارد. کوروش به همه‌ی مردمان بابل، پیام درود و شادباش فرستاد. گئوبَروَه به فرمان‌داری بابل برگماشته شد و همه‌ی خدایان اَکَد، که نَبونید آنها را در بابل بی‌قدر کرده بود، به شهرهای مقدس خودشان بازگردانده شدند... کمبوجیه، پسر کوروش، به نیایش‌گاه برفت و پیش‌کشی‌هایی را با دست خویش بر پیکر نَبو فراز برد. سپس از نزد نَـبـو به‌سوی اسگیله فرا رفت و در برابر بِـل و خدا مـاربیتی گوسفندی را پیشکش بکرد. (Pritchard, ۱۹۶۹)

متن ارزشمند دیگری که می‌تواند بر این رخداد روشنگری کند کتیبه‌ای است که کورش خود دستور نگارشش را داده و نشانی از گفتارهای رایج دنیای کهن در آن نمی‌توان یافت. در بخشی از این نوشته چنین آمده است:

خط ۲۴ ـ ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.

خط ۲۵ ـ وضع داخلی بابل و جایگاه‌های مقدسش قلب مرا تکان داد... من برای صلح کوشیدم. نـَبونید مردم درمانده بابل را به بردگی کشیده بود، کاری که در خور شأن آنان نبود.

خط ۲۶ ـ من برده‌داری را برانداختم. به بدبختی‌های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه‌ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچ کس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. مردوک از کردار نیک من خشنود شد.

کوروش بارها اهورامزدا را ستایش کرده است و اگرچه نامی از زرتشت در کتیبه‌های او نیست و از این جهت شاید نتوان او را زرتشتی نامید اما قطعا استفاده او از تایید مردوک، استفاده‌ای سیاسی است.

خط ۲۷ ـ او بر من، کورش، که ستایش‌گرِ او هستم، بر پسر من، کمبوجیه، و همچنین بر همه‌ی سپاهیانم،

خط ۲۸ ـ برکت و مهربانی اش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم...

خط ۳۲ ـ فرمان دادم تمام نیایش‌گاه‌هایی را که بسته شده بود بگشایند. همه‌ی خدایان این نیایش‌گاه‌ها را به جاهای خود بازگرداندم. همه‌ی مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند به جایگاه‌های خود برگرداندم. خانه‌های ویران آنان را آباد کردم. همه‌ی مردم را به هم‌بستگی فراخواندم.

خط ۳۳ ـ هم‌چنین پیکره‌ی خدایان سومر و اَکـَّد را که نـَبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود؛ به خشنودی مَردوک(اولین خدای باستان)، به شادی و خرمی،

خط ۳۴ ـ به نیایشگاه‌های خودشان بازگرداندم، بشود که دل‌ها شاد گردد... (Kuhrt, ۱۹۸۳)

از منشور کوروش در میابیم که کوورش تنها پادشاهی است که در طول تاریخ  به زبان فرهنگ و اعتقادات سرزمین فاتح خود احترام قایل است و هرگز کسی را به بردگی نمی‌گیرد و به سربازانش دستور می‌دهد که خون کسی را نریزد و این در تاریخ بی سابقه است و توسط خودش نیز ثبت می‌شود.

منشور کوروش موزه بریتانیا

پس از گشودن بابل، کورش یهودیانی که از دوران نبوکدنصر (بخت‌النصر) در اسارت به سر می‌بردند آزاد و روانه زادگاه‌شان اورشلیم ساخت، دارایی‌های غارت‌شده هیکل سلیمان را به آنها برگرداند و برای دوباره ساختنش یاری‌شان کرد. نرمش کورش با قوم اسیر برای جوامع آن روزگار رویکردی ناآشنا و تازه است. یهودیان کورش را «موعود یَهُوه» می‌خوانند که اشعیای نبی (وفات ۶۸۱ پیش از میلاد) آمدنش را بشارت داده بود. در کتاب اشعیا درباره‌ی وی چنین آمده است:

عقاب شرق و مرد هم‌سخن خویش را از جای دور فرا می‌خوانم (اشعیای نبی)خداوند درباره‌‌ی كورش‌ می‌گوید که او شبان من است و شادمانی مرا به کمال خواهد رساند (اشعیای نبی) من او را به عدالت برانگیختم و تمامی راه‌هایش را راست خواهم ساخت. شهر مرا بنا کرده و اسیران مرا آزاد خواهد کرد (اشعیای نبی)

پاسارگاد

مرگ کوروش 

در اثر یورش ماساژت‌ها که یک ایل ایرانی‌تبار و نیمه‌بیابان‌گرد و تیره‌ای از سکاهای آن سوی رودخانه سیردریا بودند، به شهرهای شمال شرقی ایران، مرزهای شمال خاوری شاهنشاهی ایران مورد تهدید قرار گرفت. کورش بزرگ، کمبوجیه را به عنوان شاه بابل برگزید و به جنگ رفت و کورش در نبردی سخت، شکست خورد و زخم برداشت و بعد از سه روز درگذشت و این‌که پیکر وی را به پاسارگاد آوردند و به خاک سپردند. پس از مرگ کوروش بزرگ، فرزند بزرگ‌تر او کمبوجیه به شاهنشاهی رسید. امپراطوری بزرگ هخامنشیان که بنیانگذار آن کوروش بزرگ از نواده شاه انشان کیمن-کوروش یکم-کمبوجیه یکم بود در سازمان جهانی یونسکو به بزرگترین و اولین امپراطوری جهان طبق اسناد به ثبت رسیده است.

البته گزنفون در کتاب خود مرگ کورش را طبیعی آن هم در پاسارگاد بیان می‌کند، چراکه کورش در این زمان در سن بالایی قرار داشته و نیازی نبوده که پادشاه بزرگی چون کورش خود به میدان جنگ برود همان‌طور که در ۱۰ سال پایانی امپراطوری خود در هیچ جنگی حضور نداشته پس می‌توان این احتمال را در نظر گرفت که کوروش سرکوبی این شورش را به یکی از سرداران خود سپرده باشد و خود به میدان جنگ نرفته باشد.

 

پاسارگاد

پاسارگاد

 

پاسارگاد

 

شخصیت پیامبرگونه کوروش

ابوالکاظم آزاد، علامه طباطبائی و محمدابراهیم باستانی پاریزی شخصیت کوروش را پیامبروارانه و بر‌تر از هم‌عصرانش معرفی می‌کنند؛ چنانچه در تفسیر المیزان علامه طباطبائی آمده است: «آنچه قرآن از وصف ذوالقرنین آورده با این پادشاه عظیم تطبیق می‌شود، زیرا اگر ذوالقرنین مذکور در قرآن مردی مؤمن به خدا وبه دین توحید بوده اگر او پادشاهی عادل و رعیت‌پرور و دارای سیره رأفت و احسان بوده به ستمگران و دشمنان مردی سیاستمدار بوده و اگر خدا به او از هر چیزی سببی داده و در میان دین وعقل و فضائل اخلاقی وعده و عده و ثروت و شوکت و انقیاد اسباب برای او جمع کرده برای کوروش نیز جمع کرده است . معنی ذولقرنین  یعنی دارنده ی دوشاخ کوروش بزرگ نخستین پادشاهی بود که توانسته بود دو سرزمین پادشاهی پارس‌ها و مادها را با صلح پایدار متحد کند از این رو دوشاخ به معنای اتحاد دهنده‌ی این دو سرزمین بر سر خود داشت که در نقش برجسته اونیز کاملا هویداست .

 

کوروش

 

 

کوروش

 

 

کوروش

 

پاسارگاد

پاسارگاد

گرچه دستاوردهای سیاستِ دوری از قوم‌پرستی و یکسان شمردن اقوام را می‌توان در رشد و شکوفایی سریع هنری، فنی و تجاری آسیای غربی در نیمه‌ی دوم هزاره‌ی نخست پیش از میلادپی گرفت، اما نتیجه‌ی ارزش‌مندتر این تدبیر از سوی نخستین شاهان هخامنشی پایان بخشیدن به کینه‌های کهن نژادی در فلات ایران بوده است. بدین‌سان، سلسله‌های آینده در همین قلمرو فرهنگی پا گرفتند و میان اقوام آن، به جای رقابت دیرین، انس و هم‌دلی حاکم گشت. و راهی دراز طی شد تا ایران برای ساکنانش حکم میهن یافت و امروز گونه‌های نژادی‌اش در هویتی چنان یکپارچه و همگون شراکت دارند که گسستن پیوندشان ناممکن به نظر می‌رسد.

پاسارگاد

شهریار

به مناسبت روز بزرگداشت استاد شهریار و روز شعر و ادب فارسی:

2 شعر زیبا از استاد شهریار:

 

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد

چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه بادی

به پای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه ای هم دیدی و داد سخن دادی

.......................

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

شاهنامه فردوسی بخش اول

هنگامی که زبان دانش و ادبیات در ایران زبان عربی بود، فردوسی با سرودن شاهنامه با ویژگی‌های هدف‌مندی که داشت زبان پارسی را زنده و پایدار کرد. شاهنامه، حافظ راستین سنت‌های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. شاید بی‌وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می‌شد و اثری از آنها به جای نمی‌ماند. 

شاهنامه اثر حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی دربرگیرنده حدود ۶۰٬۰۰۰ بیت و یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین سروده‌های حماسه‌ای جهان است که سرایش و ویرایش آن دست‌آورد سی سال رنج و تلاش خستگی‌ناپذیر این سخن‌سرای بزرگ ایرانی است.

در برخی روایت‌های مردمی شمار بیت‌های شاهنامه «چهل‌هزار» یاد شده ‌است، در حالی که به گواهی بیتی از متن شاهنامه و همین‌طور منابع دیگری مانند بنداری، ریاحی و علوی توسی شاهنامه ۶۰٬۰۰۰ بیت دارد. با وجود این سخن، یکی از کهن‌ترین دست‌نویس‌های کامل شاهنامه، شاهنامه بریتانیا (۶۷۵ هجری) ۴۹٬۶۱۸ بیت دارد. شاهنامه ویرایشی خالقی مطلق نیز ۴۹٬۵۳۰ بیت دارد. همچنین حمدالله مستوفی در نسخه‌هایی که در سده هشتم دیده، بیش از پنجاه‌هزار بیت نیافته ‌است.

شاهنامه

شاهنامه به نام «خداوند جان و خرد» آغاز می‌شود. اینکه از صفات بیکران خداوندی، بر جان آفرینی و خردبخشی او تکیه می‌کند، نشان‌دهننده این است که مهم‌تر از هر چیزی جان است و زندگی که باید با خردمندی توام باشد و همان‌طور که موضوع سخن در سراسر شاهنامه عشق به زندگی و آسایش و نیکبختی انسان‌ها و پرهیز از آزار دیگران و نفرت از جنگ و کشتار و خونریزی و ویرانگری است. زندگی انسان‌ها و اندیشه و رفتار آنها باید بر پایه خرد باشد و سرپیچی از آن مایه تیره‌روزی است.

شاهنامه داستان قهرمانان ایران باستان است و خواننده را به سده‌ها و هزاره‌های ایران باستان بازمی‌گرداند. هنگامی که زبان عربی با شمشیر اعراب، زبان بنیادین شناخته شده‌ بود و خون پارسی‌زبانان ریخته می‌شد، فردوسی شاهکار خود شاهنامه را به زبان پارسی نوشت. شاهنامه یادگار قرن چهارم، قرن اعتلای فکری و فرهنگی ایران، عصر خردگرایی و آزاد اندیشی، عصر پرورش رازی و ابن سینا و بیرونی است. روزگاری که در آن اندیشیدن و خرد ورزیدن بر دل‌های فرهیختگان عصر حکومت می‌کرد. فرهنگ شاهنامه انعکاس فرهنگ ساسانی در آیینه عصر سامانی است. جهان‌بینی روزگاری است که فرهنگ تابناک آن با سیاست محمود غزنوی به ضعف گرایید و با استیلای سلجوقیان به کلی از میان رفت.

شاهنامه

نظم شاهنامه و ناموری آن در ایران باعث تغییر بزرگی در ایجاد منظومه‌های حماسی بزرگ شد. شاهنامه با اینکه نتیجه خیزش بزرگ ملی ایرانیان در زنده کردن افتخارات ملی بود، رویش تازه‌ای در نظم داستان‌های حماسی پدید آورد و فردوسی پیشرو جنبشی شد که به یاری آن پهلوانان و بزرگان ملی ایران که از یادها رفته‌بودند، یکباره به روی آمدند و شهرتی شگرفی پیدا کردند. اما فردوسی همه پهلوانان ایران را زنده نکرد، زیرا نظم همه داستان‌های ملی چند برابر نظم شاهنامه زمان می‌خواست و این در توان یک نفر نبود. برای نمونه، او به اشاره‌های کوتاهی از گرشاسپ، سام و فرامرز بسنده کرد و از داستان بانو گشسپ چیزی نگفت.

اهمیت شاهنامه فقط در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی‌شود و پیش از آنکه مجموعه‌ای از داستان‌های منظوم باشد، تبارنامه‌ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته‌های جمعی ملتی کهن دارد. ملتی که در همه ادوار تاریخی، نیکی و روشنایی را ستوده و با بدی و ظلمت ستیز داشته است.

فردوسی بر منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می‌نهد که به قول خودش باد و باران قادر به آسیب و گزندی بدان نیستند و گذشت سالیان بر آن تأثیری ندارد.

شاهنامه

فردوسی قصد داشت با قلمش به مردم یادآوری کند چه بودند و حال چه شدند. او توانست با قلم و سرشت زیبای خود، زبان پارسی را به مردم بازگرداند، اما به دلیل برخی از شعرهایش، مورد خشم خلیفه وقت قرار گرفت. فردوسی و بابک تلاش بسیاری کردند تا به ایرانیان، هویت راستین شان را یادآور شوند. فردوسی تا حدودی موفق بود و توانست با شاهنامه، زبان پارسی را به ایران زمین بازگرداند،  بابک‌ اگرچه به‌دست خلیفه عباسی کشته شد ولی داستان جوانمردی او نیز در تاریخ ایران ماندگار شد. شاهنامه نه تنها بزرگ‌ترین و پرمایه‌ترین مجموعه شعر به جا مانده از عهد سامانی و غزنوی است، بلکه مهم‌ترین سند عظمت زبان فارسی و بارزترین مظهر شکوه و رونق فرهنگ و تمدن ایران باستان و خزانه لغت و گنجینه ادبـیات فارسی به شمار می‌رود. فردوسی طبع لطیفی داشت، سخنش از طعنه، هجو، دروغ و چاپلوسی به دور بود و تا جایی که می‌توانست از به کار بردن کلمه‌های غیر اخلاقی خودداری می‌کرد.

شاهنامه فردوسی بزرگ‌ترین کتاب به زبان پارسی است که در همه جای جهان مورد توجه قرار گرفته ‌است. شاهنامه نفوذ بسیاری در جهت‌گیری فرهنگ فارسی و نیز بازتاب‌های شکوه‌مندی در ادبیات جهان داشته‌ است و شاعران بزرگی مانند گوته و ویکتور هوگو از آن به نیکی یاد کرده‌اند. نخستین شخص اروپایی که از فردوسی و شاهنامه سخن گفت، سر ویلیام جونز انگلیسی بود که در کتاب «شرح ادبیات آسیایی»، پاره‌هایی از شاهنامه را در سال ۱۷۷۴ میلادی بازگردانی کرد، اما چون او چندان از زندگی فردوسی آگاهی نداشت، شاهنامه را اثر چند شاعر می‌دانست. از سال ۱۸۳۸ تا ۱۸۷۸، یکی از مهم‌ترین بازگردان‌های شاهنامه به زبان فرانسوی توسط ژول مل انجام گرفت.

شاهنامه

سرودن شاهنامه

فردوسی هنگامی شاهنامه را به نظم کشید که زبان پارسی دستخوش آشفتگی بود. او با سرودن شاهنامه از آشفتگی و افزونی آن جلوگیری کرد. زبان زنده روزگار او پارسی سره نبود، بلکه پارسی دری بود و اگر می‌خواست تنها از پارسی سره بهره گیرد که بسیاری از واژگان آن رهاشده و مرده بود، شاهنامه همچون بسیاری از آثار ادبی سده‌های پیشین از بین می‌رفت. با اینکه شاهنامه، برگردانی از چند نثر کهن همچون شاهنامه ابومنصوری است، فردوسی در زمان‌های مناسب از واژگان دخیل عربی بهره می‌گرفت تا مردم ایران سخنان او را به آسانی بخوانند و بفهمند. شمار واژگان عربی شاهنامه ۸۶۵ است که چندی از آن‎ها عبارتند از: شمع، صدف، طلسم، طول، عجم، عاشق، عکس، غول، فدا، قیمت، کعبه، لیکن، مدح، مقدس، نحس، نشاط، وحشی، هندسه، یتیم، یقین.

آغاز سرودن شاهنامه را بر پایه شاهنامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی می‌دانند، اما با مطالعه زندگی‌نامه فردوسی می‌توان چنین برداشت کرد که وی در جوانی نیز به سرایندگی می‌پرداخت و چه بسا سرودن داستان‌های شاهنامه را در همان زمان و بر پایه داستان‌های کهنی آغاز شده باشد که در داستان‌های گفتاری مردم جای داشته‌اند ‌است. شاهنامه نگاهبان راستین سنت‌های ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. شاید بدون وجود این اثر بزرگ، بسیاری از عناصر مثبت فرهنگ آبا و اجدادی ما در طوفان حوادث تاریخی نابود می‌شد و اثری از آنها به جا نمی‌ماند. در برخورد با قصه‌های شاهنامه و دیگر داستان‌های اساطیری فقط به ظاهر داستان‌ها نمی‌توان بسنده کرد. زبان قصه‌های اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است و بی‌توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه‌های معمولی تنزل می‌دهد. اساس حماسه ملی ایران بر نبرد جاودانی میان نیکی و بدی، روشنایی و تاریکی است. نیروهای اهریمنی بیداد و دروغ و جادو و فریب و پیمان‌شکنی و دژخویی و ویرانگری و مرگ و نیستی است که در وجود آفات طبیعی و دیوان و دشمنان نمودار می‌شوند. فضیلت‌های اهورایی دادگری و مهرورزی و آشتی‌جویی و آبادگری و شادمانی است که در وجود پهلوانان ایران پدیدار است. شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی‌اند. جنگ کاوه و ضحاک ظالم، کین‌خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش به دسیسه سودابه و... همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند.

شاهنامه

تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی‌ها در برابر ظلم و تباهی است. ایران سرزمین آزادگان است که همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می‌گیرد. زیبایی و شکوه ایران، آن را در معرض مصیبت‌های گوناگون قرار می‌دهد و از همین رو پهلوانانش با تمام توان به دفاع از موجودیت این کشور و ارزش‌های عمیق انسانی مردمانش بر می‌خیزند و جان بر سر این کار می‌نهند.

برخی از پهلوانان شاهنامه نمونه‌های متعالی انسانی هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذرانده‌اند. پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته‌اند.

شخصیت‌های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است. آنها مأموران اهریمنند و قصد نابودی و فساد در امور جهان را دارند.

قهرمانان شاهنامه با مرگ، همواره در ستیزند، نه به معنای روی گردانی از مرگ و پناه بردن به کنج عافیت، بلکه در مواجهه و درگیری با خطرات بزرگ به جنگ مرگ می‌رود و در حقیقت، زندگی را از آغوش مرگ می‌دزدد..

اغلب داستان‌های شاهنامه بی‌اعتباری دنیا را به یاد خواننده می‌آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار می‌خواند، ولی در همین حال هنگامی که نوبت به سخن عاشقانه می‌رسد فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی موضوع را می‌پروراند.

منبع داستا‌ن‌های شاهنامه

فردوسی بازگوینده بخشی از سخنان خود را شخص پیر و سالخورده‌ای بیان می‌کند که به یقین یکی از کسانی بود که ابومنصور معمری برای نوشتن شاهنامه ابومنصوری گماشته‌بود که آن شخص پیر ماخ هروی بود که فردوسی او را با نام پیر خراسان شناسانده‌است.

نخستین کتاب نثر فارسی که به‌عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه‌ای منثور بود. این کتاب به دلیل آنکه به دستور و سرمایه ابومنصور توسی گرد آمد، به «شاهنامه ابومنصوری» شهرت دارد. اصل کتاب از میان رفته و تنها مقدمه آن، حدود پانزده صفحه، در بعضی نسخه‌های خطی شاهنامه موجود است.

شاهنامه

علاوه بر این شاهنامه، یک شاهنامه منثور دیگر به نام شاهنامه ابوالموید بلخی وجود داشته که گویا قبل از شاهنامه ابومنصوری تألیف یافته است، اما چون به کلی از میان رفته درباره آن نمی‌توان اظهارنظر کرد.

پس از آن، در قرن چهارم شاعری دقیقی کار به نظم در آوردن داستانهای ملی ایران را شروع کرد. دقیقی زردشتی بود و در جوانی به شاعری پرداخت. او در مدح برخی از امیران چغانی و سامانی اشعاری را سرود و از آنها جوایز گرانبها دریافت کرد. دقیقی به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت شاهنامه منثور ابومنصوری را به نظم در آورد. دقیقی، تنها هزار بیت شاهنامه را سروده بود و هنوز جوان بود که کشته شد (حدود ۳۶۷ یا ۳۶۹ قمری) و بخش عظیمی از داستان‌های شاهنامه ناسروده ماند. فردوسی استاد و هشمهری دقیقی کار ناتمام او را دنبال کرد. از این رو می‌توان شاهنامه دقیقی را منبع اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست. درون‌مایه داستان‌های شاهنامه در روزگار هخامنشیان نیز در انجمن‌های ویژه بازگو می‌شد. مهری از زمان ساسانیان هست که کیومرث را با پاها و بدن پشمالو و چهره‌ای میان انسان و حیوان نشان می‌دهد که حیوانات در کنار او هستند.

محتوای شاهنامه

محتوای شاهنامه با ويژگی‌های خاص خود سبب شده ‌است هويت ملّی تا امروز استمرار يابد:

یکپارچگی سیاسی: در سراسر شاهنامه هيچ دوره‌ای نيست كه ايران بدون فرمانروا باشد، حتّی فرمانروای بيگانه‌ای چون اسكندر را از تاريخ حذف نكرده، بلكه هويت ايرانی بدو داده‌اند.

یکپارچگی جغرافیایی: از آغاز شاهنامه تا دوران فريدون، فرمانروايان ايرانی بر كلّ جهان فرمان می‌رانند و از ايرج به بعد بر ايرا‌نشهر كه تا پايان شاهنامه كانون رويدادهاست، هر چند در دوره‌های مختلف مرزهای ايرانشهر تغيير میكند. مثلا زمانی ارمنستان بخشی از قلمرو ايران است و زمانی ديگر نيست.

یکپارچگی روایات: در شاهنامه بر خلاف ديگر منابع فارسی و عربی درباره تاريخ ايران روايات يكدست وجود دارد، بدين‌ معنی كه خواننده هيچ ‌گاه با روايات گوناگونی از يك رويداد واحد روبه‌رو نمی‌شود.

شاهنامه

بخش‌های اصلی شاهنامه

موضوع این شاهکار جاودان، تاریخ ایران قدیم از آغاز تمدن نژاد ایرانی تا انقراض حکومت ساسانیان به دست اعراب است و کلا به سه دوره اساطیری، پهلوی و تاریخی تقسیم می‌شود.

دوره اساطیری

این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می‌آید. تمدن ایرانی در این زمان تکوین می‌یابد. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در این دوره رخ می‌دهد. در این عهد جنگ‌ها غالبا جنگ‌های داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگ‌ترین مشکل این عصر بوده است (احتمالا منظور از دیوان، بومیان فلات ایران بوده‌اند که با آریایی‌های مهاجم همواره جنگ و ستیز داشته‌اند). در پایان این عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبل بدی به حکومت می‌نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر و حمایت مردم او را از میان می‌برد و دوره جدید آغاز می‌شود.

دوره پهلوانی

دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می‌شود. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به ترتیب به پادشاهی می‌نشیند. جنگ‌های میان ایران و توران آغاز می‌شود. پادشاهی کیانی مانند کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می‌آیند. در این عهد دلاورانی همچون زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می‌کنند.

شاهنامه

سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب کشته می‌شود و رستم به خونخواهی او به توران زمین می‌رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می‌گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت، پیغمبر ایرانیان، ظهور می‌کند و اسفندیار به دست رستم کشته می‌شود. مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود، شغاد، از بین می‌رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می‌شود و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می‌رسد.

دوره تاریخی

این دوره با ظهور بهمن آغاز می‌شود و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می‌رسند. در این زمان اسکندر مقدونی به ایران حمله می‌کند و دارا (داریوش سوم) را می‌کشد و به جای او بر تخت می‌نشیند.

پس از اسکندر دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می‌شود و سپس ساسانیان روی کار می‌آیند و آن گاه حمله عرب پیش می‌آید و با شکست ایرانیان شاهنامه به پایان می‌رسد.

سخنانی زیبا از استاد سخن سعدی شیرازی

واضح است که سعدی، این سخنان را جهت سرگرم کردن و پر کردن اوقات فراغت ما ننوشته است . سعدی در پسِ هر سخن و حکایت به دنبال القاء کردن مطلبی مهم به مخاطب است، بنابراین خوب است که پس از خواندن آن، حدّاقل برای چند لحظه به پیام های آن فکر کنیم. 

 

دو کس مردند و حسرت بردند؛ یکی آن که داشت و نخورد و دیگر آن که دانست و نکرد.

 

کس نبیند بخیل فاضل را که نه در عیب گفتنش کوشَد
ور کریمی دو صد گنه دارد کرمش عیب ها فرو پوشَد

....................................................................

 

یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر «کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن

 میاور سخن در میان سخن

 خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

 نگوید سخن تا نبیند خموش

...................................................................................

شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. مسکین، برهنه به سرما همی رفت... سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت جامه خود را می خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.

امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امٌید نیست،شر مرسان

سالار دزدان را رحمت بر وی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی، بر او مزید کرد و درمی چند.

.........................................................................

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم ؟

...........................................................................

 

 مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطار(1)  رفت که دوا کن . بیطار از آنچه که در چشم خَرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد . مردک شکایت به قاضی برد و گفت : این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم ، قاضی گفت : بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی .

ندهد هوشمندِ روشن رای --- به فرومایه ، کارهای خطیر
بوریاباف(2)اگر چه بافنده است --- نبرندش به کارگاه حریر


1- بیطار : دامپزشک ، پزشک حیوانات
2- بوریاباف :حصیر باف

 

بورسیه تحصیلی

انواع بورسیه های تحصیلی (Types of Scholarships) بر اساس انجام فعالیت در کنار تحصیل و یا عدم انجام آن تقسیم بندی شده است. این کمک هزینه ها در اکثر موارد به متقاضیان مقطع دکترا تعلق میگیرد و شانس کمتری برای گرفتن بورسیه در مقطع کارشناسی ارشد وجود دارد. بعضی از این کمک هزینه ها در ازاری انجام کار تحقیقاتی یا ندریس در کنار تحصیل به دانشجو پرداخت شده و بعضی دیگر(Award) نیازی به انجام فعالیت نداشته و به دانشجویان ممتاز تعلق می گیرد.

مختصری در مورد هر یک از انواع بورسیه ها در اینجا توضیح داده شده است.

 

الف- کمک هزینه بدون انجام فعالیت

1- بورسیه ( Fellowship و Scholarship ) :

بورسیه (Scholarship) که معمولا به آن بورس گفته می شود، برای تشویق افراد به ادامه تحصیل می باشد. معمولا برای گرفتن این بورس شرایط تحصیلی خوب نیاز است. معمولا دانشگاه ها برای تمدید این نوع کمک مالی، شرایط خاصی داشته مثلا اینکه معدل هر ترم شما باید بالاتر از 3 ( از 4 نمره ) باشد. این کمک مالی به همه رده های دانشگاهی و همه رشته های درسی داده می شود. معمولا میزان و تعداد آنها در مقطع کارشناسی کم، ارشد زیاد ولی گاهی ناقص، در دکترا تعداد متوسط ولی کامل است.

بورسیه (Fellowship) و بورسیه (Scholarship) رو اغلب وقتها به جای هم به کار می برند و تفاوتی بین آنها نمی گذارند. ولی گاهی این کمک های مالی را تنها به متقاضیانی که روی موضوع یا رشته خاصی تمرکز کرده اند، داده می شود که این مسئله تمرکز اکثرا مربوط به مقاطع ارشد و دکترا می باشد. در مقطه کارشناسی چون همه ورودی های دروس یکسانی دارند، لذار این کمک مالی به آنها تعلق نمی گیرد اما در یک حالت اگر یک دانشجوی کارشناسی تمایل به انجام کار خاص داشته باشد به او نیز تعلق می گیرد .Scholarship و Fellowship اگر به طور کامل داده شوند، معمولا همه هزینه های تحصیل را پوشش می دهند. حتی برای هزینه های روزانه زندگی مبلغی هم تحت عنوان (Mounthy Stipend) به حساب دانشجو واریز می شود.

به عبارتی دیگر Fellowship و بورسیه Scholarship به صورت جایزه است که به دانشجویان ممتاز تعلق می‌گیرد. این جایزه ‌ها از طرف دانشگاه یا دانشکده پرداخت می‌شود و فرمول چندان مشخصی ندارد و هر دانشگاه یا حتی دانشکده‌ای شرایط خاص خودش را دارد و مبلغ شان هم چندان مشخص نیست. برخلاف Research Assistantship و Teaching Assistantship، دانشجویانی که این کمک هزینه‌ها را دریافت می‌کنند مسوولیت خاصی در قبال دانشگاه یا استاد نداشته و لازم نیست به ازای دریافت آنها برای دانشگاه یا استاد کار کنند. در بعضی از دانشگاهها این اجازه به دانشجو داده می شود تا به موازات دریافت این جایزه Teaching Assistantship یا Research ssistantship را هم داشته باشد.

 

2- جایزه (Awards) :

بورس (Awards) به معنی جایزه یا پاداش است. این دسته همه نوع جایزه را شامل می شود و هیچ حد و محدوده ای ندارد ولی معمولا مبالغ ابن جایزه ها زیاد نیست و نمی تواند هزینه دانشگاه را تامین کند. اصولا این جایزه ها را به صورت مبلغ نقدی پرداخت می کنند و به حساب خود شما واریز می کنند (برعکس وام و بورسیه که به حساب دانشگاه ریخته می شود). به عنوان مثال جایزه مربوط به برگزاری مسابقه عکاسی یا موارد دیگر. گاهی هم این جوایز نقدی نمی باشد مانند کوپن خرید کتاب، بلیط سفر، کوپن برای شرکت در یک دوره تخصصی، هزینه سفر و ورودی برای ارائه مقاله در یک کنفرانس و مواردی دیگر. معمولا این جوایز را تنها یک بار به هر فردی تعلق می گیرد.

 

3- وام تحصیلی (Loan) :

وام تحصیلی (Loan) به این صورت است که از بانک یا یک مرکز خصوصی، وامی مستقیما به حساب دانشگاه پرداخت می شدهکه تنها برای پرداخت شهریه و هزینه های دانشگاه است. معمولا دانشجویان خارجی برای دریافت اینگونه وام ها باید یک ضامن مقیم (cosigner) داشته باشند در واقع باید فردی که ساکن آن کشور است همراه آنها تعهدنامه را امضا کند.

 

4- بورسیه (Grant) :

بورسیه (Grant) کمک بلاعوض یا همان چیزی که به عنوان بورس عرف شده است . تقریبا همه چیز را شامل می شود و به معنی اجازه دریافت کمک هرینه مالی برای تحصیل است .

 

5- حذف شهریه (Tuition Waiver) :

حذف شهریه ( Tuition Waiver ) تنها شامل شهریه دانشگاه (هزینه واحدهای درسی) می شود و ممکن است دانشجو کلا یا به صورت درصدی از پرداخت شهریه معاف شود. معمولا این نوع کمک مالی را به صورت Tuition Waiver بیان می کنند و به اسم تخفیف شهریه در فارسی ترجمه می کنند. نکته قابل ذکر اینکه اینگونه کمک مالی دانشجو را از پرداخت مورد مشخصی معاف می کنند که می تواند هزینه خوابگاه یا 1 واحد درسی یا هزینه یک بازدید علمی باشد. در ایمیل یا برگه ای که دانشگاه ارائه می دهد حتما میزان این waiver را مشخص شده است.

حالت های مختلف این نوع بورسیه عبارتند از :

الف- کمک هزینه ها می توانند به صورت 100% باشند که به آن اصطلاحا Full Fund یا Full Ride می گویند. در این حالت همه هزینه های دانشگاه و خوابگاه و خوراک و کتاب و غیره را برای کل مدت تحصیل (یا زمان مشخصی مثلا 1 سال) دانشگاه پرداخت می کند. مبلغ کمی هم اضافه بر آن هزینه ها پرداخت می شود که بتوان سفر دانشجویی رفته و کمی تفریح کنید.

ب- کمک هزینه ها می تواند به صورت 50% یا غیره باشند که اصطلاحا به آن Parital Fund می گویند. بعضی ها به صورت درصدی بورس می دهند و بعضی ها به صورت مبلغی مثلا 20000$ .

ج- بسیاری از بورس ها یا جایزه ها 1 یا 2 یا n ... ساله هستند یعنی هزینه ها برای n سال پرداخت شده و برای سال های بعد از آن دوباره باید درخواست داده شود. بعضی از این بورس ها قابل تکرار بوده و می توان دوباره همین نوع بورس را درخواست داد یا اینکه فقط یک باره باشد (مثل اغلب جایزه ها)، یعنی به هر نفر فقط 1 بار این کمک مالی اعطا می شود و نمی تواند دوباره درخواست دهد.

د- می توان هزینه تحصیل را از چندین منبع مالی به طور همزمان تامین کرد یعنی همزمان چندین بورس از چند جای مختلف دریافت کرد. البته بعضی موسسه ها اگر متوجه شوند که دانشجو کمک مالی دارد دیگر کمکی اضافه ارائه نمی دهند. مثلا می توان یک بورس یا تخفیف شهریه 50% از دانشگاه گرفته و بقیه را از موسسات خصوصی یا کار کردن و .... تهیه کرد.

انواع بورسیه

ب- کمک هزینه در قبال انجام فعالیت

در این موارد باید در قبال کمکی که دریافت می شود فعالیت مشخصی انجام شود:

 

1- دستیار تحقیق ( Research Assistantship ) :

دستیار تحقیق (Research Assistantship) با RA به عنوان دستیار آزمایشگاه شناخته شده است اما به واقع این افراد در آزمایشگاه کار نمی کنند بلکه اغلب در نوشتن مقاله یا کتاب کمک به استاد بوده و یا اگر نیاز به انجام نظر سنجی، تحقیقات بازار و موارد دیگر باشد، فعالیت می کنند. شرایط آنها هم مثل TA است فقط ممکن است اولویت دانشجویان دکترا و بعد دانشجویان ارشد را که در مورد TA وجود دارد، نداشته باشند و بیشترین معیار انتخاب بر اساس علاقه دانشجو به موضوع و شناخت استاد از دانشجو است.

RA به دانشجویانی که روی پروژه یکی از استاد ها کار می‌کنند، پرداخت می‌شود. در واقع استادها معمولا از صنعت یا دولت بودجه ای را دریافت کرده تا بتوانند پروژه‌های تحقیقاتی ‌شان را پیش ببرند. این استاد‌ها برای انجام پروژه ‌ها، دانشجوهای دکترا (و گاهی فوق‌ لیسانس) را استخدام می‌کنند. نکته مهم این که RA معمولا از طرف استاد راهنمای خود دانشجو به او پرداخت می شود و به همین دلیل لازم است که با اساتیدی که زمینه‌ کاریشان به زمینه کاری شما نزدیک است تماس گرفته و تمایل شان را در مورد پذیرفتن شما به عنوان دانشجوی خود، جویا شوید.

RA و TA از نظر مالی تقریبا شبیه هم بوده و اگر RA داشته باشید در اغلب دانشگاه‌های آمریکا Tution و Fee را پرداخت نمی‌کنید و حقوق هم می‌گیرید. در کل RA از TA بهتر است چون به هر حال شما باید روی پروژه‌ دکترا کار کنید و اگر RA بگیرید دیگر نیازی به تدریس نداشته و برای کار پروژه‌ خودتان حقوق دریافت می‌کنید. TA و RA اغلب فقط به دانشجویان دکترا تعلق می‌گیرد .

 

2- دستیار تدریس (Teaching Assistantship) :

دستیار تدریس ( Teaching Assistantship ) یا TA شبیه استاد حل تمرین در ایران است. این نوعی بورس نیست و در واقع کار دانشجویی بوده  که از طریق استاد به دانشجو داده می شود و حقوقش را استاد یا دانشگاه پرداخت می کند. کار یا وظایف این افراد شرح مشخصی ندارد و بسته به درخواست استاد می تواند از تصحیح برگه ها، برگزاری امتحان، جلسه رفع اشکال یا مواردی دیگر باشد که این گونه کارها را به دانشجویان دکترا و ارشد می دهند.

قانون خاصی برای گرفتن TA وجود ندارد و معمولا دانشجویانی که سطح علمی بالایی دارند در این پست قرار می گیرند. مهارتSpeaking در گرفتن این شغل اهمیت ویژه دارد به همین دلیل در صورتی که برای این پست درخواست بدهید به نمره بخشSpeaking شما توجه خاصی می کنند. معمولا کسانی که TA یا RA می شوند از پرداخت یک سری هزینه ها معاف می شوند مثلا شهریه دانشگاه یا خوابگاه یا بیمه و ... که تمامی این ها بستگی به دانشگاه دارد .

یا به عبارتی دیگر TA ها معمولا کلاس‌های حل تمرین یا آزمایشگاه ‌ها را اداره می‌کنند. در دانشگاه‌های آمریکا وقتی TA هستید معمولا Tution و Fee را پرداخت نکرده و حقوقی دریافتی برای زندگی دانشجویی تقریبا کافی است. برای گرفتن TA شما باید فرم‌های خاص آن را پر کنید و هر ترم جداگانه درخواست دهید. تخصیص TA معمولا بر اساس اولویت انجام می‌شود و دانشجویان با سابقه‌ دکترا اولویت بالاتری دارند . همچنین اغلب دانشگاه‌ها لازم دارند که شما امتحان صحبت کردن انگلیسی مثل TSE یا بخش صحبت کردن TOEFL iBT را بگذرانید و نمره لازم را کسب نمایید .

 

3- کارآموزی (Internship) :

کارآموزی (Internship) اصولا به دانشگاه ربطی نداشته و دانشجو برای یک شرکت کار می کند اما از آنجایی که همزمان با دانشجویی می باشد، به شکل کار پاره وقت بوده و چون هنوز مدرکی دریافت نشده به عنوان متخصص شناخته نشده و به همین علت به این دوره اصطلاحا کارآموزی گفته می شود. بدین صورت هم کار کرده و تجربه حاصل شده و هم حقوق دریافت کرده که البته میزانش از حقوق یک فارغ التحصیل کمتر است ولی می تواند هزینه های تحصیلی شما را تا حد زیادی پوشش دهد. بعضی از شرکتها وقتی کارآموز نیاز دارند (کاراموز برای شرکت ها مثل نیروی انسانی مجانیست) به سراغ دانشگاه می آیند و نیروی کار خود را از طریق مراکز کاری دانشگاه تهیه می کنند .

به عبارت دیگر دوره‌ کارآموزی یا internship دوره‌ای است که دانشجویان می ‌توانند در طی آن در شرکت‌های خصوصی یا سایر موسسات خارج از دانشگاه در زمینه‌ای مرتبط با رشته‌ تحصیلی خود کار کنند. در طول تابستان ثبت‌ نام و حضور در دانشگاه اجباری نیست و دانشجویان معمولا از این مدت برای کار در خارج از دانشگاه استفاده می‌کنند. حقوقی که شرکت‌ ها به دانشجویان پرداخت می‌کنند معمولا بسیار بالاتر از حقوقی است که دانشجویان با داشتن Teacher Assistantship یا Research Assistantship در طول سال دریافت می‌نمایند .

اقدام برای دریافت کارآموزی (Internship) تقریبا ساده بوده و احتیاج به مدارک متعددی ندارد. چنانچه نیاز بهinternship  در تابستان باشد باید از زمستان سال قبل اقدام شود. بسیاری از شرکت‌ ها اطلاعات موقعیت ‌های internship خود را از حدود ماه دسامبر تا می هر سال در وب‌ سایت خود منتشر و اقدام به جمع‌آوری رزومه  کنند. اغلب دانشگاه‌ ها مرکزی به نام Career Centerدارند که دانشجویان را با نحوه‌ اقدام برای یافتن شغل و internship و نوشتن رزومه آشنا کنند م نیزدر طول سال تحصیلی نمایشگاه ‌های کوچکی با عنوان Career Fair ممکن است در دانشگاه برگزار شود که هدف اصلی آن استخدام دانشجویان برای شغل دائمی یاinternship است.

انواع بورسیه

ج- کمک هزینه هایی که در حالت های خاص به افراد خاص اعطا می شوند :

لازم به ذکر است که نمونه کمک های مالی دیگری از انواع بورس هایی که تحت عنوان بورسبه (Scholarship) داده می شوند وجود دارند که کشور به کشور و دانشگاه به دانشگاه متفاوت می باشند :

 

1 . کمک هزینه شایستگی ( MERIT Based Scholarships ) :

Merit به معنی شایستگی هست. این نوع بورس ها به دانشجویانی که از نظر علمی برتری دارند، داده می شود. چیزی که اغلب دانشجویان تحت معدل و مقاله و نمره بالای زبان بیان می کنند، همین بورسیه بوده  که هر سال بین دانشجویان متقاضی، کسانی که رزومه بهتری دارند انتخاب شده و بسته به میزان بودجه دانشگاه، به آنها تعلق می گیرد.

 

2 . کمک هزینه خانم ها (WOMEN) :

در برخی موارد برای تشویق خانم ها به ادامه تحصیل، بورس های خای برای آنها در نظر گرفته شده است .

 

3 . کمک هزینه موارد خاص پزشکی Disability :

این نوع بورس ها به کسانی تعلق می گیرد که ناتوانی جسمی دارند از ناشنوایان، نابینایان تا کسانی که شرایط پزشکی خاص دارند . حتی برای قربانیان HIV هم بورس های خاصی وجود دارد.

 

 4 . کمک هزینه کم درآمد ها (Financial Need) :

این نوع بورس ها به کسانی تعلق می گیرد که از خانواده های پایین و تحصیل نکرده هستند ولی وضعیت درسی خوبی دارند و یا توانایی مالی پرداخت هزینه های دانشگاه را ندارند. برای بررسی وضعیت مالی، معمولا از ساکنین کشور، برگه های مالیاتی سالیانه آنها را مدنظر قرار می دهند تا مطمئن شوند آن خانواده درآمد زیادی ندارد و آن شخص واقعا شایسته کمک مالی است. لیکن معیار سنجش برای دانشجویان خارجی کاملا مشخص نیست و اغلب با توجه به درآمد، میزان پیشرفته بودن و ... کشور مبدا دانشجو، به دانشجویان این بورس را می دهند.

 

5 . کمک هزینه مطالعات خاص (Special Studies) :

بعضی بورس ها فقط به رشته های خاصی تعلق می گیرند به عنوان نمونه رشته های مربوط به محیط زیست یا انرژی. به این دلیل که این گونه رشته ها به خاطر میزان درآمد یا شرایط کاری بعد از فارغ التحصیلی، رشته های پرطرفداری نبوده و درآمد زیادی نیز ندارند، بسیار از گروه های حمایت از محیط زیست به کسانی که به این رشته ها علاقه داشته باشند، بورس می دهند.

 

6 . کمک هزینه مناطق خاص (Regional) :

این بورس ها متعلق به مناطق یا کشورهای خاص (هند، آسیای شرقی خصوصا چین و کره، کشورهای آفریقایی) می باشد. برای منطقه خاورمیانه هم پس از چندین جنگی که آمریکا در آنها شرکت داشته ، امکانات و بورس های تحصیلی را برای عراق و افعانستان مد نظر گرفته است.

 

7 . کمک هزینه مهارت های خاص (Professionals) :

این بورس ها به کسانی داده می شود که تخصصی داشته باشند. تخصص به معنی مهارت در هر موردی می باشد و اگر کسی در زمینه ورزش یا هنر یا موسیقی و کلا موضوعاتی که به عنوان Hobby شناخته می شوند، فعالیت خوبی داشته باشد می تواند به دنبال این نوع کمک هزینه باشد. توجه داشته باشید که معمولا این بورس ها به کسانی تعلق می گیرد که به طور حرفه ای کار کرده باشند مثل افرادی که مدالی در سطح شهر یا استان و یا ملی داشته باشند و یا در نمایشگاه و کنسرتی شرکت کرده باشند.

 

8 . سایر: از بورس هایی که متعلق به نژاد خاصی می شود ( سیاهپوستان یا اسپانیایی ها و ... ) ، بورس های که به پیروان مذهب خاصی ، طرفداران محیط زیست و حیوانات یا حفظ دریاها و موارد دیگر داده می شود.

داستان گم شدن مداد

مقایسه داستان دو مرد در گم شدن مداد:

مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم.

آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم.

بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!

 

مرد دوم می‌گفت:«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟
خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند.
حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»