داستان بی‌وفایی...اپیزود1

کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با حسرت به سور و سات و تکون خوردنای رقص دستمال و چشمک چراغونی خیره شدم.

دورتر از جمعیت جایی دور از چشم بقيه به دیوار تكيه داده بودم.
طبق وعده مون قرار بود امشب عروسی من باشه ولی نبود.
با صدای بلند گفتم لعنت به همتون. لعنت به هرچی آدم دو دره بازه.
اما صدام لابه لای موزیک گم شد و سیگارمو تو هوا پرت كردم.
تو ذهنم كلى نقشه های شوم میکشیدم تا عروسیو خراب کنم اما ته دلم میگفت پست نباش ذاتت پستیو قبول نمیکنه...
کل کشیدنا که بلند شد بی طاقت به حقایق پشت کردم.
جسمم از اون خونه دور مى شد و روحم به گذشته بر مى گشت.
فقط ده سالم بود که نصفه شبى به بابام زنگ زدن و گفتن زنت تو جاده ى شمال با يك مرد غریبه تصادف کرد و فوت كرد.
دیدن شکستن کمر بابام واسه ى سنم زیاد بود. انقدر مرد شریفی بود كه از حیث ابروش لام تا کام بد مادرمو نگفت.
اما، نامرد مادرم ؛ تو اون سالها كه زن جماعت اجازه ى بيرون رفتن از خونه رو نداشت به هوای رفیق بازی از باباى ساده ام اجازه گرفته و پیچیده بود به جاده که رسوا شد.
پر از عقده و کمبود از محبت مادر بار اومدم آروم آروم واسه خودم مردی شدم تا اينكه بابام زمین گیر شد.
تو همون گیر و دار دلداده ی زنی شده بودم که ده سال ازم بزرگتر بود.
واسه من یکی اهمیتی نداشت من بيست ساله ام بود و دلداده ام سى ساله.
چون با حرفاش سرمست میشدم و هوش از سرم میرفت مخصوصا وقتی صدام میزد.
هیچوقت به خودم اجازه ندادم بی عفتش کنم؛ عقلم میگفت وقتی پری واسه خودته صبر کن عقدش کنی بعد هرکاری خواستی بکن‌....
اما نشد که نشد.
پری هم بی وفایی کرد.
وقتی به خودم اومدم پشت در خونمون نشسته بودم و صورتم خیس از اشک...
دستم رفت واسه اخرین بار بهش پیام بدم بی معرفت حالا که نیستی کی صبح بیدارم کنه؟
دستم رفت ولی دلم نرفت.
ابی به صورتم زدم تا رنگ رخساره خبر ندهد از سر درونم.
پوشک بابامو كه عوض میکردم دست بیجونش نشست رو دستم و گفت: مرد که گریه نمیکنه.
سرمو انداختم پایین و گفتم: یادمه يك روزی اینقد ریختی تو خودت تا حفظ ابرو کنی که به این روز افتادی. من اگه زمین گیر بشم کی پرستاریمو مى کنه؟
گوشه ى چشمش نم دار شد و گفت: منم یادمه هروقت دلت میگرفت حرف میزدی پسر.
سرمو گذاشتم رو دستش و اشکام باز باريدن گرفت و گفتم: دلم پره نه بخاطر دلم بخاطر اقبالم... دل وامونده ام تیمار میشه ولی اقبالم چی؟
پشت دست بابام هم خیس شد. نگاهش كردم و گفتم: تو میگی زنا همه بی وفان؟ بخدا دوستش داشتم اما جوابم کرد.من میگم باشه جوابم کردی قصدت جواب کردن بود لامروت چرا به خودت عادتم دادی؟....

سرگرمی تا سر حد مرگ

اگر براتون سقوط فرهنگی جوامع فعلی سئواله
اگر از خودتون می پرسید چطور فمینیسم، چپ فرهنگی و ... این چنین در حال نابودی فرهنگ جامعه هاست
اگر از خودتون می پرسید اینهمه انحرافات جنسی و اخلاقی چرا داره تبلیغ میشه؟
خیلی ساده اگر می پرسید بجای موزیک های خوب و موزیک های دهه شصت تا هشتاد میلادی چرا موجودی مثل تیلور سوییفت باید چنین فروشی داشته باشه؟

متن زیر از کتاب سرگرمی تا سر حد مرگ از نیل پُستمن، کتابی که نقادانه درباب اینکه تلویزیون و سایر رسانه ها ی اجتماعی ، چگونه با معتاد کردن مردم به سرگرمی، قدرت استدلال عقلانی را در آنان از بین می بره جواب شما رو میده:

جورج اورول: نویسنده کتاب 1984
آلدوس هاکسلی: نویسنده کتاب دنیای قشنگ نو.

اورول از آدم هایی می ترسید که کتاب ها را ممنوع می کنند.
اما هاکسلی از این می ترسید که دلیلی برای ممنوع کردن کتاب وجود نداشته باشد. چون اصلا کسی خودش تمایل به کتاب خواندن نداشته باشه.

اورول از کسانی می ترسید که ما را از دسترسی به اطلاعات محروم کنند.
اما هاکسلی از این می ترسید که کسانی آنقدر ما را غرق در اطلاعات کنند که ذهن ما مصرف کننده ی غیرفعال اطلاعات شود یا تبدیل به آدم های پوچ خودشیفته شویم.

اورول از این می ترسید که حقیقت از ما پنهان شود.
هاکسلی هراس داشت که حقیقت در انبوهی از اخبار غیرمرتبط دیگر پنهان شود.

اورول می ترسید ملت ها اسیر و دربند شوند.
اما هاکسلی از مبتذل شدن و کم مایه شدن فرهنگ ها می ترسید، از اینکه عواطف انسانی خود را از دست بدهیم و کم ارزش ترین محتواهای فرهنگی را مصرف کنیم.

هاکسلی در "دنیای قشنگ نو" از ناتوانی طرفداران آزادی مدنی و خردگراهای مخالف دولت های خودکامه از به خود آوردن مردم و مهار اشتهای سیری ناپذیر آن ها برای تمرکز روی چیزهای پوچ نالان بود.

در "1984" مردم با زور کنترل می شدند.
در "دنیای قشنگ نو" مردم با ترفندِ دادن لذت های خوشایند پوسته ای کنترل می شدند.

اورول هراس داشت که چیزهایی که از آن ها متنفر هستیم، نابودمان کنند.
هاکسلی می ترسید چیزهایی که دوستشان داریم، باعث تباهی ما شوند.

تو کتاب سرگرمی تا سر حد مرگ، نویسنده بر این باوره که برداشت و پیش بینی هاکسلی نسبت به اورول صحیح تر بوده و این روزها رنگ واقعی تری به خود گرفته.

خاطره

چند وقت پیش که داشتم یک مقاله روانشناسی میخوندم، یاد دوران دانشجویی تو مقطع کارشناسی افتادم. واحد تربیت بدنی۲ یک استاد سختگیر داشتیم که به اجبار بدمینتون ارائه میداد، چراکه استاد تربیت بدنی، بدمینتون کار بود و کلی از تحقیر دانشجوها در طول ترم لذت می‌برد. من بدمینتونم خوب بود و مشکلی نداشتم چون تو محلمون مسابقات برگزار میکردن و همیشه جزو نفرات اول بودم، منتها بیشترین تحقیر را نفر اول دوره دانشکده ما میشد. پسر کم حرفی که مهارتهای حرکتی پایینی داشت. ما کلی جلسه کلاس بدمینتون رفتیم و اون تا آخر هم نتونست سرویس را بزنه و توپ را که بالا می‌انداخت نمی‌تونست حرکت راکت و توپ را هماهنگ کنه و توپ از کنار راکت به زمین می‌افتاد. روز امتحان استاد به تحقیر گفت که اگر فقط سرویس درست بزنه، نمره‌ی قبولی به او می‌ده که باز نتونست، هنوز پوزخندهای استاد هنگام تقلای ناکام اون یادم هست. اون عمری بخاطر دست و پاچلفتی بودن تحقیر شده بود، اگرچه همیشه نفر اول کلاس بود. برام همیشه سوال بود که اون با این هوشش چرا انقدر مهارت حرکتی پایینی داره. با خوندن این مقاله متوجه شدم که این یک اختلاله و اسم این اختلال

Developmental co-ordination disorder

یا دیس‌پراکسیاست. که حدود ۵٪ کودکان مدرسه و بخصوص پسرا را درگیر می‌کنه و بویژه تو پسرها بهانه‌ی روزانه‌ی خوبی برای تحقیر شدن هست و می‌شه حدس زد که چقدر روی شخصیت و آینده و اعتماد به نفس بچه‌ها تاثیر می‌ذاره. انگار زمینی اند که هرروز لگد مال شده.

اگر از بحث فرهنگی این ماجرا بخوام بگذرم، اگر زودتر این اختلال و بیماری فهمیده و درک میشد، کاردرمانی و فیزیوتراپی هم صورت میگرفت، چقدر از مشکلات اون بنده خدا رفع میشد.

دادایسم

همه چیز با نوعی بازیگوشی شروع شد: روز ۵ فوریه ۱۹۱۶ چند جوان گمنام و ازخودراضی در کافه‌ای کوچک به نام "کاباره ولتر" در شهر زوريخ گرد آمدند و گفتند که از اوضاع هنری موجود خسته شده‌اند و قصد دارند سبک هنری تازه‌ای پایه‌گذاری کنند. یکی از آنها که از بقیه باتجربه‌تر بود به نام تریستان تزارا، در جا قیچی برداشت و حروفی را از یک روزنامه برید، روی میز ریخت و از میان آنها به طور اتفاقی چهار حرف بیرون کشید، که کلمه دادا را می‌ساختند. این بود داستان تولد داداییسم.
جوانان پرشور و باذوقی که دور میز کافه گرد آمده بودند، بین ۲۰ تا ۳۰ سال سن داشتند. اهل شعر و موسیقی و نقاشی بودند، هنوز اثر مهمی خلق نکرده بودند اما قصد داشتند آثاری خلق کنند که تا با هر آنچه تا آن روز هنر نام داشت، متفاوت باشد.
تنها ۴۰ کیلومتر دورتر از جایی که نشسته بودند، توپ‌های جنگ در غرش بودند و بیشتر آنها از دیگر کشورهای اروپايی به سوئيس، که در جنگ اعلام بی‌طرفی کرده بود، پناه آورده بودند. آنها یا مستقيم در جنگ شرکت کرده، درد و رنج آن را با گوشت و پوست احساس کرده بودند (مثل ماکس ارنست، اوتو ديکس و گئورگ گروس) يا در گريز از "خدمت نظام" به سوئيس آمده بودند مثل تريستان تزارا و ريشارد هولزنبک.
کاباره ولتر در زوریخ امروز

هنری برای ابراز انزجار
جوانان ياغی و سرکشی که در زوريخ گرد آمده بودند، مجذوب هنر آوانگارد بودند، اما از زیبایی هنری برداشتی تازه داشتند. کلاسیسسم هنری بر تارک تمدن اروپایی می‌درخشد، اما خود این تمدن چه بود و به کجا کشیده بود؟ در پیرامون آنها انسان‌ها با گلوله و سرنیزه یکدیگر را می‌دریدند و بشریت متمدن به ماقبل تاریخ سقوط کرده بود. همین کافی بود تا آنها از همه چيز فرهنگ معاصر، به انضمام هنر آن بيزار شوند. تريستان تزارا، نويسنده منشور دادا، گفته است: «زايش دادایيسم آغاز يک سبک هنری تازه نبود، اعلام انزجار بود.»
این جوانان که خود به ایده‌های صلح‌دوستی و جهان‌وطنی گرایش داشتند به تمام نهادهای فرهنگی و اجتماعی و سياسی جامعه معاصر بدگمان بودند و آنها را در برافروختن جنگ جهانی مقصر می‌دانستند. 
مارسل دوشان گفته است: «از نظر ما جنگ بلاهت محض بود و هيچ نتيجه‌ای نداشت. جنبش دادا شکل ديگری بود از تظاهرات به خاطر صلح».
سرمایه‌داری در آغاز قرن بيستم، سرمست از دستاوردهای شگرف علمی و پيروزی‌های چشمگير فنی، با فخر و غرور به آينده نگاه می‌کرد، اما اين رشد و ترقی برای فرزندان عاصی دادا، پشيزی ارزش نداشت، زیرا با خشونت نظامیگری و آزمندی جهانگشایی همراه شده، همبستگی و برادری انسانی را دفن کرده بود.
انقلاب فنی و پيشرفت‌های علمی به گسترش رفاه عمومی و بهروزی انسان هیچ کمکی نکرده بود. برعکس، اين تمدن، بيشترين کارايی و مهارت خود را در تجهيز ماشين جنگ، در توليد سلاح‌های کشتار، گازهای سمی و بمب‌افکن‌های وحشت‌انگيز نشان داده بود. "عصر جديد" با تمام نهادها و قوانين و بنيادهای فرهنگی و سياسی‌اش، نتوانسته بود از جنگی جنون‌آمیز و به همان اندازه کثيف و وحشيانه جلوگيری کند.
هدف دادایيست‌ها آن بود که خشم و بيزاری خود را از نظام موجود هرچه رساتر بيان کنند، فارغ از تمام قيدوبندهای هنری. چه باک اگر آثارشان نارسا، نابالغ، يا حتی "ضدهنر" جلوه کند.
دادایيسم نفرين نسلی خيانت‌ديده است، که زمامداران با فريب و دروغ، به نام ملت و ميهن، آن را به مسلخ فرستاده بودند. مطبوعات گوش به فرمان مدام در شیپور ملی‌پرستی می‌دمیدند تا جوانان را برای کسب "افتخار" به میدان‌هایی بفرستند که از استخوان‌های پوسیده و لاشه‌های متعفن فرش شده بود.
ساختارشکنی در برابر آلودگی زبان
اولين برنامه‌های هنرمندان دادا "شو"هايی بودند با همراهی شعر و موسيقی، اما در شعر آنها زبان مسخ شده و در موسیقی‌شان ریتم و هارمونی بر باد رفته بود.
آنها روی صحنه رفتند و به جای کلام، حرف‌های نامفهوم تحویل دادند، سخنان بی‌سروته، شعرهای چرت و پرت و دری وری‌هایی که هیچکس از آنها سر در نمی‌آورد. آنها زبان ادبی را دستکاری کردند و آن را از تمام هنجارها و قالب‌های متعارف دور بردند. واژه‌ها را خراب کردند، دستور زبان را دور ریختند، اسامی را قروقاطی به کار بردند و معانی را تحریف کردند.
روی صحنه به جای دیالوگ‌های شاعرانه گفتاری پریشان بازگو کردند، به جای رقص‌های هارمونیک حرکات "اجق ‌وجق" ارائه دادند و به جای ملودی‌های گوشنواز غوغایی سرسام‌آور به صدا در آوردند.
یک نمایشگاه هنر داداییسم در برلین ۱۹۲۰

آفرینش داداییست‌ها دستکم در میدان شعر و شاعری پیامی آشکار داشت: آنها در اشعار یاوه و بی‌معنی، با تقليد لحن فاخر خطابه‌ها و سرودهای ميهنی، شعارهای ملی را به تمسخر گرفتند. وقتی سياستمداران در نطق‌های "پرشکوه" ياوه به هم می‌بافند، فرماندهان تبهکار با خطابه‌های آتشين مردم را فريب می‌دهند، و سخن‌سرايان ملی‌گرا در شعرهای مطنطن بر واقعيات مخوف سرپوش می‌گذارند، پس حتما چرندگويی هنر است و دادا می‌تواند آن را به اوج برساند!
در زمانه‌ای که دروغ و فریب فضا را پر کرده بود، پیروان دادا معتقد شدند که یاوه‌گویی بهتر از دروغ است. آنها در تولید شعرهای نامفهوم و بی‌معنی منطقی رندانه داشتند: وقتی کلام نه ابزار ارتباط و بیان، بل تنها پوششی بر دروغ و فريب است، ديگر معنی به چه درد می‌خورد؟ در این زمانه ارتباط ناممکن است و می‌توان عدم ارتباط را به مقام هنر ارتقا داد. با این تعریف دادایيسم نوعی آفرینش است که از عدم ارتباط، هنر می‌سازد.
منتقدان فرياد دردآلود دادا را به کسی مانند کرده‌اند که از فرط خشم و غضب، از بيان مقصود ناتوان گشته، زبانش بند آمده و تنها سخنان گنگ و نامفهوم ادا می‌کند.
رسالت هنری دادا
دادایيسم سرفصل هنر پيشگام يا آوانگارد هنری در قرن بيستم است. تمام آثار مدرن انتزاعی (آبستره)، غريب و غيرطبيعی چيزی به اين مکتب بدهکار هستند. مهمترین هدف دادا نه تأسيس يک مکتب هنری تازه، بلکه نوعی دهن‌کجی به عالم هنر بود.
دادایيست‌ها تعاريف "رسمی" و قراردادهای والای هنر را دور ريختند: برای آنها وظيفه هنر نه تجلی احساسات لطيف است، نه خلق تابلويی زيبا و نه بازآفرينی جهان خارجی... دادا قصد نداشت ديدگان را بنوازد و دلها را مفتون کند. دادا می‌خواست بلرزاند. می‌گفت: با هنر بايد جهان را تحقير کرد، تکان داد، و در صورت امکان ويرانش کرد.
تا پیش از دادا هنر وظیفه خود را خلق زیبایی دانسته بود. آخرين مکتب‌های بزرگ هنری مانند امپرسيونيسم و اکسپرسيونيسم، مرزهای زيادی را شکسته، اما در نهايت به اصل زيبايی وفادار مانده بودند. دادا بود که به این "حقیقت" اعتراض کرد و فریاد برداشت: کدام زیبایی وقتی که هر شیئی زیبا تنها پرده‌ایست که زیر آن زشتی بیکران لانه کرده است؟
دادا نفس زيبايی را زير سؤال برد و با جسارتی بی‌سابقه پرسید: امر زيبا چيست و اصلا به چه کار می‌آيد؟ وقتی فوج فوج جوانان را به کشتارگاه می‌فرستند؛ وقتی زندگی چنین ناپایدار و حيات آدمی تا اين حد بی‌ارزش است، "امر زيبا" به چه درد می‌خورد؟ هنر می‌تواند زشت و کريه باشد؛ خشن باشد مثل زندگی، درهم و آشفته باشد مثل زمانه. يک باند زخم‌بندی خونين يا يک پای مصنوعی، از تمام شاهکارهای هنری برتر است، زيرا با زمانه همخوانی بيشتری دارد.
لغو قراردادها و مرزهای هنری
هنرمندان دادا نه تنها قرادادهای هنری را زیر پا گذاشتند، بلکه به مرزهای مرسوم میان هنرها نيز پشت کردند. آثار آنها معمولا آميزه‌ای بود، اغلب ناهماهنگ، از چند هنر ديداری و شنيداری. چه بسا عناصر یا اشیایی "غيرهنری" از زندگی را به "آثار" يا تابلوهای خود راه می‌دادند: از قوطی حلبی تا دکمه اونيفورم!
آنها به قالب اثر هنری، به کمپوزيسيون کلی و هماهنگی عناصر آن با ديدی تازه نگاه کردند، که چه بسا از هماهنگی و انسجام درونی دور می‌شد. این گريز از "هماهنگی" به معنای همنوایی با روح زمانه پرآشوبی بود که در آن می‌زیستند. ريشارد هولزنبک گفته است: «هنر تجريدی برای ما به معنای صداقت مطلق بود».
معروف‌ترین نمونه در این گرایش، کار مارسل دوشان است که روی یک ظرف آبریزگاه به سادگی نام خود را نوشت و آن را به عنوان اثری هنری به نام "چشمه" به نمایش گذاشت.
مهمترین دستاورد دادا نگاه تازه و جسورانه‌ی آن به آفرینش هنری بود. هنرمندان داد نبوغ هنری را انکار کردند. به هنرمند مدرن جسارت و شهامتی بی‌سابقه بخشيدند تا بتواند خود را از بندها و قراردادهای هنری رها کند. برای آنها هنرمند تافته جدابافته نبود. گفتند هرکسی بتواند درد و احساس درونی خود را به شیوه‌ای تازه و مؤثر بيان کند، می‌تواند هنرمند باشد.
دادایيست‌ها تکنيک کولاژ را (پس از نوآوری‌های پابلو پيکاسو و ژرژ براک) در سطحی تازه و گسترده به کار بردند. آنها با فتومونتاژهای جسورانه طراحی و گرافيک مدرن را دگرگون کردند.
ميراث دادا
زادگاه دادا زوريخ بود و از همین شهر به سراسر جهان غرب گسترش یافت. ريشارد هولزنبک در سال ۱۹۱۷ جنبش را با خود به آلمان برد، در زمانی که کشور با جنگ و بحران سياسی دست به گريبان بود. دادا در آلمان به شدت با سياست گره خورد. دادایيست‌ها ارزش‌های فرهنگی و نهادهای سياسی امپراتوری پروس و سپس جمهوری وايمار را به نقد کشیدند.
در آلمان گئورگ گروس، جان هارتفيلد (هانس هرتسفلد)، هانا هوش، اوتو ديکس، کورت شويترز و رودولف شليشتر پیام دادا را پیش بردند.
کولاژ به ويژه در آلمان و در فتومونتاژهای جان هارتفيلد يکپارچه در خدمت مبارزه سياسی قرار گرفت. بيشتر دادایيست‌های آلمان پس از جنگ به جنبش چپ پيوستند.
در سال‌های دهه ۱۹۲۰ که اروپا با بحران روزافزون اجتماعی و سياسی روبرو بود، دادا دستخوش تحولی بنيادين شد، در فرانسه با سوررئاليسم و در آلمان با اکسپرسيونيسم اجتماعی در آميخت.
دادا در دهه ۱۹۳۰ به آمريکا رفت و دگرديسی تازه‌ای را تجربه کرد. جنبشی که در اروپا از تجريد آغازيده و به اعتراض سياسی انجاميده بود، در آمريکا مسير عکس پيمود، يعنی از "تعهد" به هنر ناب رسيد، و تا حد زيادی از جانمایه سياسی و اجتماعی تهی شد.
دادا به شکل اصيل آن شايد ده سالی بيشتر دوام نياورد اما بر هنر مدرن غرب تأثيری عمیق گذاشت. این جنبش تا امروز الگوی رهایی کامل تخیل هنری باقی مانده و به همه هنرمندان سنت‌شکن الهام می‌بخشد.

سنگ عاشق

عکس و تصویر سنگ هم

 

زندگى آموخت گاهى سربزیرى بهتر است
وقت دلتنگى برایت گوشه گیرى بهتر است

دخترى زیبا که در رویا تو را بوسیده است
دست در دست کسى دیدى، بمیرى بهتر است

بغض دارى، خیره مى مانى به عکسى توى قاب
خوب مى دانى در آغوشش نگیرى بهتر است

روزها دلگیر و تکرارى است اما شب که شد
زیر ماه و "کوچه" گردى با "مشیرى" بهتر است

سنگ هم عاشق شود گوهر صدایش مى کنند
در دل معشوق اگر باشى اسیرى بهتر است

شعر طنز و مناجات

رفته بودم سرِ کوچه دو عدد نان بخرم

و کمی جنس بفرموده ی مامان بخرم

از قضا چشم من افتاد به یک دوشیزه

قصد کردم قدحی " ناز "از ایشان بخرم

ناز از دلبر طنّاز ،خریدن دارد

بس که ابروی"تتو" با مژه اش سِت شده بود

مانده بودم چه از آن سرو خرامان بخرم

که به خود آمده،دیدم به سرش شالی نیست!

به کجا میروم اینگونه شتابان! بخرم!

نکند دوره چهل سال عقب برگشت

یا که من آمدم از عهد رضاخان بخرم!

باتعجّب و کمی دلهره گفتم ؛بانو!

بهرتان روسری اندازه ی " روبان"! بخرم؟

گفت؛ با لحن زنانه " برو گم شو عوضی"!

پسر "مش صفرم"!، آمده ام نان بخرم!!

..........................................

غزلی ازیک مهندس کامپیوتر:

ای خدا Windows دل را باز کن،

یک Print از رحمتت آغاز کن .

Option غم را خدایا On مکن،

فایل اشکم را خدایا Run مکن.

نام تو Password درهای بهشت،

آدرس Email سایت سرنوشت.

ای خدا حرف دلم با کی زنم،

Help میخواهم که F1 میزنم

.‎ refresh‎ اين دل به الطاف تو است،

save انعامش دراين ماه نو است.

باclear كردن ذهن ازگناه،

ما به تومي آوريم عذر وپناه.

اي خدااين كهنه دل format نما،

ازخود و لطفت مكن ما را جدا.

.....................................

دعا برای شما خواننده گرامی:

الهۍ ،،،،،،،،، قامتش را خم نگردان

دوچشمش را ،، پر از شبنم نگردان

نصیبش ،، خنده اۍ بر لب بگردان

دلش را ،،،،، جاۍ درد و غم نگردان

خدایا ،،،،،، فال او را خوش بگردان

از عمر ،،،،،،،،، نازنینش ڪم نگردان

الهۍ ،،،،،،،،، اَحسَنُ الحالش بگردان

پناهش باش و ،، بۍ محرم نگردان

تو او را ،،،،،،، از بلا دورش بگردان

مریض و ،،،،، در پۍ مرهم نگردان

ز قلبش ،،،،،، غصہ را بیرون بگردان

اسیرش در ،،،،،،،تب و ماتم نگردان

خدایا ،،،،، خالقا ،،،،، شادش بگردان

گرفتارش ،،،،،،، در این عالم نگردان

غزلی از سعدی با صدای محسن چاوشی

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را

بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من

چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم

حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند

از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم

وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل

با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم

عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد

تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا

گر جان برود شاید من زنده به جانانم

 

دانلود آهنگ با صدای محسن چاوشی

 

 

 

غزلی زیبا از سعدی و نوای استاد شجریان

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

 

 

دانلود با حجم:. 39.8 مگابایت

مجادله شاعران بر بیت زیبای حافظ شیرازی

حافظ :


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب در جواب حافظ :


هر آن کس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

شهریار در جواب هر دو :


هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند 
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

امیر نظام گروسی در جواب حافظ :


اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را

بدو بخشم تن و جان و سرو پا را

جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

دکتر انوشه در جواب امیر نظام گروسی :


اگر آن مهرخ تهران بدست ارد دل ما را

به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را 

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را

 

رند تبریزی هم در پاسخ حافظ ، صائب و شهریار :


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بهایش هم بباید او ببخشد کل دنیا را 

 مگر من مغز خر خوردم در این آشفته بازاری

 که او دل را بدست آرد، ببخشم من بخارا را

 نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را

 نه من آن شهریارانم ببخشم روح و اجزا را

 که این دل در وجود ما خدا دارد که می ارزد

 هزاران ترک شیراز و هزاران عشق زیبا را

 ولی گر ترک شیرازی دهد دل را بدست ما

 در آن دم نیز شاید ما ببخشیمش بخارا را

 

محمد فضلعی در جواب حافظ :

 

اگر این مهرخ شهلا بدست آرد دل مارا

زیادت باشد اورا گر ببخشم مال دنیا را 

به راه دین میبخشند سر و دست و دل و پا را

نه برگور و نه بر آدم گری بخشند اینها را

 

محمد فضلعلی در جواب انوشه و شهریار:

 

مگر ملحد شدی شاعر كه روح و معنیش بخشی

نباشد ارزش یك فرد زیبا ، روح و معنا را 

امام عصری و حاضر چنین بیهوده میگویی

كه روح معنیش بخشی ، یكی مه روی شهلا را

وگر لایق بود اینها به خاك پای او بخشم

كه نالایق بود دست و سر و هم روح ومعنا را

مگر یك مهرخ خاكی به معنا چیز میبخشد

وگر روح ارزشش این گونه باشد عرش اعلا را

به یك مه روی تهرانی مگر معناش میبخشند

ندانی این معما را به یاوه چرت میگویی

 

سید حسن حاج سید جوادی در جواب انوشه :

 

اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا

به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را 

تمام روح و معنا را به دست یار می بینم

چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را

الا ای حاتم طائی ز جیب غیب می بخشی ؟

نباشد ارزش یك بچه میمون روح و معنا را

 

محسن حیدری در جواب به حافظ و رند تبریزی و صائب :

 

عجب آشفته بازاری ، خریداران دانا را

همه ترکان تبریزی ، بت زیبای رعنا را 

گشاد دست صائب بین ، پشیمان می شود منشین

خریداری چنین هرگز ، چه ارزان داده اعضا را

سر ودست بلورین را ، تن رعنای سیمین را

که بر کارش نمی آید ، بجایش دست و هم پا را

بیبن این را به آخر شد ، عنایاتش چه وافر شد

نه تنها جمله اجزا را ، چو مردان روح والا را

از این بهتر چه می خواهی ، زیانت می رسد باری

بیا ای ترک شیرازی ، ببر این مرده کالا را

بیا دلدار شیرازی ، ببین رند از سر مستی

چه می گوید نمی دانم ، مگر گم عقل برنا را

شماتت می‌کند "محسن" ، چو سنگ از آسمان باران

چرا اینگونه گفتن ها ، چنین عرضه تقاضا را

برابر می کند دل را ، که برتر می کند دل را

زعشق ترک شیرازی ، همو بخشد همان ها را

سر آخر چه می نازد ، به شهر خواجه می تازد

سخاوت می‌کند "محسن" ، سمرقند و بخارا را

بدور از قیل و این غوغا ، سر خود (بی نشان) بالا

دعا کردم یکایک را ، تو هم (انّا فتحنا) را

 

دكتر آصف در جواب حافظ و گروسی و انوشه :

 

اگر آن مهرخ خوافی بدست آرد دل مارا

نثار مقدمش سازم شهنشاهی عالم را 

اگر حافظ بدو بخشد سمرقند و بخارا را

و یا آن کرد گروسی تن و جان و سر و پا را

دم از قیمت زنند آخر برای درّ بی همتا

وگر با فخر می بخشد انوشه روح و معنا را

ولی آصف که می گوید شهنشاهی عالم را

بدو بخشد تن و معنا ، بهشت و عرش اعلا را

 

حسین فصیحی لنگرودی :

 

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را"

نبخشم بهر خالی یک وجب از خاک ایران را 

ببخشید آنچه میخواهید ، از سر تا به پا ، اما

نبخشید از سر وادادگی ملک شهیدان را

 

ناتولی درخشان :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
چه جای بخششی دیگر سر و روح و بخارا را

کسی را چیز میبخشند که در وی حاجتی باشد
نه بهر ترک شیرازی که خود بخشیده جانها را

 

عماد کرمی :

 

اگر آن سرو اهوازی به دست آرد دل مارا
به ابروی کجش بخشم چهارشیر ، و ملی را

سخا و جود آن باشد که از شهرش بدو بخشی
نه چون حافظ که میبخشد به شیرازی بخارا را

 

خانم یاری :

 

اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
چنــــــان بوسم به دل او را ، كه بوسد او دل ما را

نه چون حــــافظ دهم او را سمرقند و بخـــارا را
نه چون صائب دهم او را ســر و دست و تن و پا را

نه چون استاد مي بخشم به او، مـــن روح و اجزا را
نه چون ياري بسايم من ، ز آن عــــــزت كف پا را

سمـــرقند و بخــــارا را ازآن شاه مي دانـنــــد
كجا آري تو اي حافظ برايش اين هــدايـــــا را

سرو دست و تن و پا را خداي دل نمي خواهـــد
نخواهد ترك من صائب ، تو را با سودُ اينـهـــــا را

و تـو اي شهريــــار ما ،همي شوري ســـر صائـب
ندانستي كه از رب الكريم است روح و اجــــزا را

تو اي يــــاري اگر محو جمال يــــار مي بودي
بساييدي ز جــانت از برايش آن دل خــــــــارا

 

امیر یوسف محبی از زبان حافظ :


منــم حـــافظ که اشعارم پریشان کــرده فــردا را 
بـه یــادم بــرده ایـن عـــالم تمـــام فکــر دنیا را

اگـر بـر تـرک شیـــرازی سراییــدم چنیـن اشعـار
نمیـدانـــی کـه یــاد او هنـــوزم بـــرده دلهـــا را

چنیــن یــار گــران قدری ندیــدم در پــس عــالم
که صائب در جواب من دهد دست و تن و پا را 

اگــر پاســخ ندادم مــن به صائب در چنین روزی 
نمی خواهم غمش بینم که گیرد دامـن مـا را

اگــر گـــویـــم دهــم بــر او سمـرقــند و بخــارا را
هــم اکنـــون بـاز میگویــم دهم من کل دنیا را

اگــرعشقی چنین خواهی بگو راز خودت با رب
کـه بـر عشــاق میبخشد تمــام روح و معـنا را

نصیحت می کنم بر تو که داری ایـن چنین دلبـر
به هـر قیمت به دست آور اگـر خواهی ثریـا را

کنم یادی ز این یوسف که داده وقت خود بر من
ندایش را به رب گوییــم کـه میخواهد زلیخا را

 

مهرانگیز رساپور (م. پگاه) :


چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گیرد آن‌ها را

از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ
میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را

وجودِ او معمایی ست پر افسانه و افسون 
ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را

بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا
به خلوت با هم اندازیم این دل‌های شیدا را

رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین 
که بریک طره‌ی مویش، ببخشی هردو دنیا را

فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو 
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را

شنیدم خواجه‌ی شیراز، میان جمع میفرمود:
« " پگاه" است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را !»

بدین فرمایش نیکو که حافظ کرد می‌دانم ،
مگر دیگر به آسانی کسی ول می‌کند ما را؟!

 

محمد عبادزاده شاعر طنز سرا :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را 

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را...!

 

یکی از شاعران طنزپرداز ایرانی :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بگویش باز پس آرد دل بی چاره ی ما را 

مگر طاقت و یا ظرفیتش چون است یارم را

که هر کس میرسد ره ره بدستش می دهد دل را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا

سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم

زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را

گر عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را

چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا

 

یک شاعر یا شاعره گمنام :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را

مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟

که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را

کسی که دل بدست آرد ، که محتاج بدنها نیست

که صائب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

به پیش ترک شیرازی مگر کی ارزشی دارد 
اگر بخشم ز دار خود تمام روح و اجزا را

خوشا آن کس که می بخشد ز دار و از ندار خویش 
بسان شیخ شیرازی که بخشیده است آنها را

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 
به خال هندویش بخشم تمام ملک دنیا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

هر انکس چیز می بخشد، ز درک خویش می بخشد

 یکی جان و یکی روح و دیگر هیج می بخشد

یکی از بخشش عریان است و ان دیگر به عصیان است
و هرکس از برای دل دوصد بس بیش می بخشد

اگر ان ترک شیرازی، دلی را دست اوردی
تو عنوان دان که او هم نیز، یکی ناچیز می بخشد

 

 یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :


هر آن کس چیز می بخشد، به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را

کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

اگر یار بلند بالا        بخواهد خاطر مارا 

بر این لطفش ببخشایم        تمام جمله اعضا را

هر آن کس چیزمی بخشد        ز مال خویش می بخشد

هر آن کس چیزمی بخشد        ز ملک خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد        سمرقند و بخارا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

کلام و درد حافظ سخاوت یا خساست نیست

نخواندی بیت دیگر را که فرموده شمایان را 

"ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را"

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

فدای مقدمش سازم سرودست و تن و پا را 

من آن چیزی که خود دارم نصیب دوست گردانم

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام  دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را 

روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است

من مفلس کی‌ام چیزی ببخشم خال زیبا را

اگر استاد ما محو جمال یار می‌بودی

از آن خود نمی‌خواندی تمام روح و اجزا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

هر آن کس چیز می بخشد          به لطف خویش می بخشد
یکی جان و یکی روحش          یکی دیگر بخارا را

یکی شاید ندارد چیزی           وهیچ اش نمی بخشد
یکی چون من نه می بخشد          نه می خواهد که بخشیدن

اگر آن ترک شیرازی          به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش این من          نه خواهم خواست بخشیدن

 

سرانجام آخرین شعر از شاعری ناشناس :

 

الا ای مدعی عشق سمرقندوبخارا را                      سرو دست و تن پارا و هم آن روح ومعنا را
بهایش را ستانیدن نباشد شرط دلداری                         ببخشا بارضای دل نه با شرط و اگر اما!
ودرثانی تمام این سخاوتها که میبخشی                   فروغی از رخ یار است نباشد ذره ای مارا!
برای یار شیرینم نیابم تحفه ای لایق                       چه آرد او چه نارد او بدستش این دل مارا! 
 

 

سمرقند و بخارا را ، سر و دست و تن و پا را

تمام روح و اجزا را ، تمام روح و معنا را

هزاران شعر زیبا را ، شهنشاهی عالم را

بهشت و عرش اعلی را ، سریر روح معنا را

نه ایران را ، نه ایمان را ، نه حتی کل دنیا را

هزاران عشق زیبا را ، زهی ملک سلیمان را

نه ثروت را ، نه مکنت را ، نه شوکت را ، نه صولت را

نه اینان را ، نه آنان را ، نه حتی کل دریا را

نمی بخشم به جانانم ، بدان خالق همی بخشم

که بخشیده به من ، آن ترک یار مهربانم را

اگر آن ترک جانانم بدست آرد دل ما را

به محض بودنم بخشیده او یک روح و یک جان را

نباشد هیچ لایق تا که بخشم من نگارم را

به محض بودنش بخشم ، تمام بود و هستم را

غزلی زیبا از مولانا

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

"مولانا"

دانلود آهنگ بخشی از غزل با صدای محسن چاوشی

Mohsen Chavoshi – Ko Be Ko

غزلی از مولانا

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود

از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

 

آهنگ بخشی از این غزل زیبا از سالار عقیلی با نام روی او

Download 128
 
آهنگ بخشی از این غزل زیبا از محسن چاوشی با نام قراضه چین
 

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

برای گفتن من شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم را
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم . گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دسته مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فروریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
روبروی تو کیم من ؟ یه اسیر سرسپرده

چهره تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم ؟ کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه ، من خسته. پایه پل
ای که نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری
خوب نگاه کن تا ببینی چهره درد و صبوری
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا . از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام . غرور سنگم اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکسته ام
تو بخونی یا بدونی از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام . تنها غروره . عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق . من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی . من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خسته امو تا کرد
زیر بار با تو بودن . یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست . جون به لبهام میرسونم
هیچی جز شعر شکستن . قصه فردای من نیست
این ترانه زواله . این صدا . صدای من نیست
ببین که خسته ام . تنها غروره . عصای دستم
کاشکی میشد تا بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا . از خودم بیش از تو خسته ام
ببین که خسته ام . غرور سنگم اما شکستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق . من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی . من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خسته ام

بگو کجایی

به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
سپیده‌دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی؟

کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟

یک دم از خیال من، نمی‌روی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟

اطلاعات
نام آهنگ: بگو کجایی
خواننده: کورس سرهنگ‌زاده
آهنگساز: مجید وفادار
شعر: عبدالله الفت
سال تولید: دهه ۱۳۴۰
فرمت و کیفیت: (MP۳ (۶۴ kbps
مدت آهنگ: ۴:۲۳ دقیقه
حجم فایل: ۱.۸۸ مگابایت

دانلود مستقیم فایل
اگر دانلود انجام نشد، ابتدا راست کلیک کرده سپس گزینه  save link as را بزنید.

لحظه دیدار

لحظه دیدار نزدیک است

 
باز من دیوانه ام مستم 


باز میلرزد دلم دستم


باز گویی در جهان دیگری هستم

آی نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ


آی نفروشی صفای زلفکم را دست


آبرویم را نریزی دل


ای نخورده مست 


لحظه دیدار نزدیک است

 

اخوان ثالث

 

لحظه دیدار با صدای رضا صادقی

 دانلود اهنگ لحظه دیدار 

 

طنز اجازه شوهر

"هرچند تيم ملي فوتسال بانوان ايران توانست قهرمان آسيا شود، اما اين موفقيت در غياب نيلوفر اردلان يكي از بازيكنان شاخص اين تيم حاصل شد. اردلان به دليل مخالفت همسرش اجازه خروج از كشور را پيدا نكرد. اين مساله باعث شده است در روزهاي اخير مباحثي پيرامون اصلاح قانون اجازه همسر براي خروج مطرح شود"

يك روز بگفتا به پوتين اوباما
سرراست بگو كه با منى يا برما

سوريه مگر ارث پدر بوده تو را
نگذارمت اينگونه بياسوده تو را

بايد كه بكوبم سر جرار به جنگ
كرنش نكنم بيشتر از پيش به ننگ

گفتا چه بترسيم ز بيداد تو ما
تصويب كنم لايحه اى در دوما

با چوب و چماق و كشتى و موشك و تير
سازم همه مردان تو را خوار و اسير

القصه هوا پس شد و دنيا لرزيد
اركان جهان يك به يك از بيخ بريد

باقى جهانيان هراسان ز خطر
گفتند كه بايد شود از جنگ حذر

آنگلا و كامرون و مسيو اولاند
رفتند كه گيرند عنان را ز عناد

هى رفت سفير از نيويورك از برلين
بسيار سخن گفته شد از آن و از اين

ليكن نه باراك را سر آرامش بود
نه حرف به پوتين اثرى مى افزود

آخر ز پى حرف و سخن هاى گزاف
گفتند سران را كه سر قله ى قاف

در رأس فلان روز بسازند قرار
با يكدگر آن روز بيايند كنار

گفتند بپيچد كسى از وعده ى ما
در دم بشود جنگ همان لحظه به پا

الواقعه در روز قرار آنگلا
با شوى خود آغاز نمودى دعوا

كين مادر تو دوش به من گفته فلان
همشيره ى تو كرده مرا چون و چنان

چيزى نگذشت كار بالا بگرفت
شوهر سر مهميز مطلا بگرفت

فرياد به آسمان شد و ناله و قال
هى شوهر ديوانه و هى داد عيال

آنقدر سر كله ى هم كوبيدند
كز هوش برفته گوشه اى خسبيدند

ناگاه صداى تلفن گشت رساى
پشت تلفن كامرون آمد به نواى

كين خانم مركل به كجا مانده مگر
از وعده ى ما مگر نداريد خبر؟

گر پا نشود همين الان از سر جاى
ناگاه شود جنگ عظيمى بر پاى

مركل پس از آن گفته به پا خاست سريع
با شوى خودش بگفت آرام و مطيع

من يك توك پا روم نشستى بكنم
يك چاره و پيوند و گسستى بكنم

تا شوى شنيد عربده زد هاى خموش
ديگر نرسد صداى رفتن بر گوش

تمكين نكنى تورا طلاقت بدهم
آنوقت تورا به يك چلاقت بدهم

بى رخصت من حق خروجت نبود
زن رخصتش ار نبود جايى نرود

مغروض هر آنچه زن تمنا بنمود
از جنگ قريب پيش او راز گشود

شوهر به سخن هاش وقعى ننهاد
اجلاس سران ز رسميت بازافتاد

چون شور سران نيز به جايى نرسيد
شد جنگ بپا جهان ز پيوند بريد

دنيا به تكان فتاد و يك جا تركيد
اين قصه ى ما نيز به پايان برسيد

به قلم عباس طباطبایی

منبع: www.damadam.ir

پیش از اینها فکر میکردم خدا...

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

 

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

 

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

 

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

 

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

 

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

 

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

 

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

 

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

 

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

 

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

 

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

 

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

 

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

 

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

 

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

 

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

 

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

پیش از اینها فکر می کردم خدا

 

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام  او نور و نشانش روشنی

 

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

 

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

 

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

 

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

 

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

 

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این با این خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

 

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

 

می توان در بارهی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

 

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

 

می توان  با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

 

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

 

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر می کردم خدا ...

 

قیصر امین پور

فرشته

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت.

مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. 

image

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل” 

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است 

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد 

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید 

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

image

 

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام. 

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

 

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

 

 ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

 image

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

 

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !

همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید… وجود فرشته ها را باور داشته باشید

 

و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

شما یادتون نمیاد

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز

 

شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

 

شما یادتون نمیاد، ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد

 

شما یادتون نمیاد، تو فیلم ساز دهنی مرده با دوچرخه تو کوچه ها دور میزدو میخوند: دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه

 

شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم

 

شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون


شما یادتون نمیاد، دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

 

شما یادتون نمیاد، که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو


شما یادتون نمیاد، پاک کن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد 

 

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

 

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن


شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم 

 

شما یادتون نمیاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش


شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید

 

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردی


شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک) رو با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده اش


شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم، همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه


شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه


شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم.. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم


شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام

 

شما یادتون نمیاد اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه همینجوری هی پیچ بخوره

 

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم

 

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن

 

 

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه

 

شما یادتون نمیاد ابتدایی که بودیم، وایمیستادیم تو صف… بعد ناظممون میومد میگفت یه جوری بگید مرگ بر امریکا؛ تا صداتون برسه امریکا…..!!! ما هم ابلـــــــــــــــــــــــــــه، فکر می کردیم امریکا کوچه بغلیه ، ازتهِ جیــــــــــــــگر داد میزدیم

 

چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی……. و همه بچه های اون موقع…. یاد اون روزا بخیر

جمله های تصویری زیبا برای زندگی

normal_Avazak_ir-Love11437.jpg


جملات تصويري  بسيار زيبا و الهام بخش!

جملات تصويري  بسيار زيبا و الهام بخش!

جملات تصويري  بسيار زيبا و الهام بخش!

جملات تصويري  بسيار زيبا و الهام بخش!

جملات تصويري  بسيار زيبا و الهام بخش!

جملات تصويري  بسيار زيبا و الهام بخش!


نوش دارو چیست



در داستان رستم و سهراب شاهنامه، آن‏ جا که تهمتن بَرِ پور بیداردل را دریده‏ و پرآب چشم و نژند بر پیکر خسته‏ او نشسته، چنین آمده است:
به گودرز گفت آن زمان پهلوان / کز ایدر برو زود روشن روان‏پیامی ز من پیش کاووس بر / بگویش که ما را چه آمد به سربه دشنه جگر گاه پور دلیر / دریدم که رستم مماناد دیرگرت هیچ یاد است کردار من ‏/ یکی رنجه کن دل به تیمار من‏از آننوش دارو که در گنج تست‏ / کجا خستگان را کند تن درستبه نزدیک من با یکی جام می /‏ سزد گر فرستی هم‏اکنون به پی‏مگر کاو به بخت تو بهتر شود / چو من پیش تخت تو کهتر شود
این چند بیت را اگر دور از جنبه‏ داستانی و روساختی، ژرف ‏نگرانه بازخوانی کنیم واژه‏ نوش دارو، در میان آنها با برجستگی ویژه ‏ای که شایسته‏ تأمّلی جداگانه است، به دیده‏ می ‏آید و این پرسش را سبب می ‏شود که نوش دارو چیست و به‏ چه معناست؟ پاسخ‏ هایی که خواننده و پژوهشگر شاهنامه در برابر چنین پرسشی می ‏یابد بدین قرار است:
۱- نام معجونی است (فرهنگ جهانگیری،غیاث‏ اللغّات،برهان قاطع).۲- معجونی است شیرین‏ مزه، مفرّح قلبو و دوایی است‏ که دفع جمیع آلام و جراحت ‏ها کند (فرهنگ رشیدی،انجمن‏ آرا).۳- معجونی که قدما می ‏پنداشتند که به وسیله آن‏ زخم‏ های صعب العلاج را می‏ توان معالجعه کرد و مریض‏ مشرف به موت را نجات داد (فرهنگ آنندارج،فرهنگ معین).۴- بلسان‏ (balsan): گیاهی به صورت درختچه و دارای‏ گل‏های سپید (فرهنگ ولف).۵- پادزهر، تریاق (فرهنگ معین).۶- ترکیبی از داروها و مواد دیگر که عموماً در مواقع بسیار سخت به بیمار یا جنگ ‏جوی از پا افتاده و یا محتضر داده‏ می ‏شده است (دکتر محمود نجم ‏آبادی در مقاله‏ ‏ فردوسی و شاهنامه از دید یک‏ پزشک در مجموعه ‏ سخنرانی‏ های سوّمین دوره‏ی‏ جلسات سخنرانی و بحث درباره‏ شاهنامه،به کوشش ایرج زندپور،انتشارات اداره‏ کل نگارش‏ وزارت فرهنگ و هنر،آبان ۱۳۵۳).
این ‏که نوش دارو به معنی پادزهر و نام معجون معالج‏ درد و زخم است، مفهومی سطحی و ساده از این ترکیب‏ می ‏باشد که نتیجه‏ نگاه کالبدشناسانه به شاهنامه است و نمی ‏تواند پاسخ جامعی برای آشنایان با نهاد و اندرون شاهنامه‏ باشد، به همین منظور و برای دست ‏یابی به پیشینه‏ اساطیری‏ و آیینی نهفته در پس این ترکیب به بررسی آن از دیدگاه دانش‏ ریشه‏ شناسی‏ (etymolmgie) می ‏پردازیم: نوش دارو ترکیبی است آمیخته از دو واژه‏ نوش و دارو، بهره‏ نخست فشرده و کوتاه شده‏ انوشه anaosa اوستایی می ‏باشد که خود مرکبّ است از دو جزء ان ana (پیشوند نفی در پارسی باستان، اوستایی و پهلوی) و اوشه usha (مرگ) که در شاهنامه به صورت هوش دیده‏ می ‏شود:
نگه کن که هوش تو بر دست کیست‏ / ز مردم شمار، ار ز دیو و پریستورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود
امّا بخش دوم ترکیب از ریشه داروگ: darog پهلوی‏ است که از (دارو: darav) اوستایی به معنی دار و درخت‏ گرفته شده است چون در گذشته گل و برگ و ساقه و بوته را برای درمان دردها به کار می‏ بردند ولی سپس تر مفهوم (دارو) گسترده ‏تر شد و به هر چیز درمان ‏کننده اطلاق گردید. بر بنیاد آنچه گفته آمد، ترکیب نوش دارو به معنی داروی بی مرگی‏ و جاودانگی است. حال اگر با رویکرد به این معنی واژگانی‏ متن اوستا را بررسی کنیم به نکته‏ نغز و مهمی پی می ‏بریم که‏ گشاینده‏ راز چیستی نوش دارو در شاهنامه می‏ باشد و آن‏ صفتی است که در این نامه‏ مینوی برای ایزد گیاه نوشابه ‏ای، به نامهوم (سانسکریت saoma ، اوستایی‏ napma ، پهلوی‏ hom) آمده است.

هوم نام ایزدی است‏ که نمود زمینی آن گیاهی مقدّس به همین نام می ‏باشد، گیاهی‏ زرد رنگ، دارای گره ‏های نزدیک به هم با ساقه ‏ای نرم و پر الیاف که در متون پهلوی فروَهر (صورت معنوی هریک از آفریده‏ ها) زرتشت اندرون آن است. آریاییان کهن افشره‏ این‏ گیاه را جوشاندند و آن را نوشابه ‏ای می ‏دانستند که باعث‏ شادمانی روح می ‏شود، به طوری که نوشیدن نوشابه‏ هوم به‏ گاه قربانی یکی از کهن ‏ترین آیین ‏های آریاییان بوه است.‏ همچنین به باور آنها این نوشابه خدایان را قوی ‏دل و شادمان‏ کرده، انگیزه‏ جنگ‏ جویی‏ شان را بر می ‏انگیخت، و بر همین‏ بنیاد ایندره(یکی از خدایان نیرومند اساطیر هند و ایرانی) را ایزدی می‏ دانستند که بسیار از آن می ‏آشامد و پس از آن هیچ‏ نیرویی توانایی ایستادگی در برابر آن را ندارد، امّا زرتشت پیامبر با ظهور خویش آشام هوم را در گاتها نکوهید و تحریم کرد ولی در دیگر بخش‏ های اوستا که پس از وی پدید آمد زیر تأثیر آیین ‏های باستانی آریایی از این گیاه-نوشابه آیینی دگرباره با ستایش و نیایش یاد شد، بر همین بنیاد مزدیستان هوم را بر آتش نثار می‏ کردند و به دلیل الکل موجود در آن آتش درخشش‏ بیشتری می‏ یافت و آنان این کار را خشنود ایزد آذر می ‏دانستند و یا برای شادی بغ بانوی زمین بر زمین می‏ افشاندند، فراهم‏ آوردن آن نیز طیّ آیینی ویژه به وسیله‏ هفت مؤبد انجام‏ می‏گرفت. در اوستای نوین (چهار بخش دیگر اوستا جز از گاتها) از هوم با ویژگی ‏های ستوده و نیک بسیاری نام برده‏ شده و حتّی یشتی نیز با نام هوم یشت ویژه‏ آن شده است. ولی از این میان آنچه با موضوع بحث ما در پیوند است، صفت دور دارنده‏ مرگ برای هوم در اوستا می ‏باشد، عنوانی‏ که بیشترین بسامد را در بین صفت های هوم داراست و ژرف ‏اندیشی در مفهوم آنکه نامیرایی و جاودانگی را بیان‏ می‏ کند، معنی واژگانی نوش دارو در شاهنامه را فرایاد می‏ آورد:
آنگاه هوم اشوَن (پیرو راستی) دور دارنده‏ مرگ، مرا پاسخ گفت: ای زرتشت، منم هوم اشوَن دور دارنده ‏ مرگ (یسنه،هات ۹ بند ۲).یا هوم دور دارنده مرگ را می‏ ستاییم (یسته،هات ۰۱،بند ۱۲).
جز این ترادف معنایی‏ و واژگانی،هوم اوستا درمان‏ بخش است:درود بر هوم‏ نیک درمان بخش (یسنه،هات ۹،بند ۶۱).ای هوم، مرا از آن درمان ‏هایی بخش که تو خود بدان ‏ها درمان کنی (یسنه،هات ۰۱،بند).هوم نوشیدنی درمان ‏بخش (گوش ‏یشت،کرده‏ چهاردهم،بند ۷۱).هوم، نوشیدنی‏ گیتی‏ افزای را می ‏ستاییم (هوم ‏یشت،بند ۱).
و زرتشت از او می‏ خواهد که: ای هوم دوردارنده مرگ، این دوّمین‏ بخشش را از تو خواستارم: مرا تندرستی ارزانی دار(یسنه،هات ۹،بند ۹۱).
در برابر، نوش داروی شاهنامه نیز همین‏ ویژگی درمان ‏گری هوم را دارد و به فرموده‏ فرزانه‏ توس: کجا خستگان را کند تن درست، و مرگ را از آن‏ها دور می‏ کند و زندگی گیتیانه ‏شان را می ‏افزاید.
در متن پهلوی بندهشن این‏ صفت هوم به گونه‏ عمر جاویدان بخشی آن دیده‏ می ‏شود:آنگاه که مردگان به پا خاستند، سوشیانس گاوی‏ را خواهد کشت و از آمیزه چربی آن با گیاه هوما نوشابه ای‏ درست خواهد کرد که عمر جاودانی به مردمان خواهد داد.
در متون ودایی بر بنیاد پژوهش ‏های پروفسور لمل‏، سومه (هوم) آب زندگانی است و رامشگران ودایی که سومه می ‏نوشیدند نامیرا می‏ شدند. در آیین مهری هم،نوشابه هوم آمیخته با خون گاو قربانی شده، نیروی جاودانی به‏ نوشنده‏ آن می ‏داد. نکته‏ در خور توجّه دیگر در باب هوم این است که سوّمین افشرنده‏ این گیاه در اوستا اترت (ثریت) می ‏باشد: سوّمین‏ بار در میان مردمان جهان استومند (مادّی)، اترت تواناترین‏ [مرد خاندان سام‏] از من نوشابه‏ برگرفت (یسنه،هات ۹،بند ۰۱). از سویی دیگر وی نخستین‏ پزشک خردمند و درمان ‏گر اوستاست: ثریت بود نخستین‏ پزشک خردمند، فرخنده، توانگر، فره مند، رویین ‏تن و پیشداد (وندیداد،فرگرد بیستم،بند ۲).
این مطلب نیز پیوند هوم با درمان و پزشکی را نشان می‏ دهد، از مجموعه این‏ گفتار ها می ‏توان گمان کرد که نوش داروی معالج داستان رستم‏ و سهراب همان هوم درمان ‏بخش دوردارنده مرگ اوستا و عمر جاودان‏ دهنده‏ آیین مهری است که در شاهنامه، صفت‏ اصلی آن در قالب معنایی نوش دارو جانشین نامش گشته است. با پذیرش پیشنهاد نوش دارو(هوم) پرسش دیگری مطرح‏ می ‏شود و آن این است که منظور از نوش دارو به معنی هوم در شاهنامه، گونه آشامیدنی آن است و یا نوع گیاهی اش؟ در پاسخ باید گفت: در داستان رستم و سهراب، رستم‏ خواستار آن است که کاووس نوش دارو را به همراه یک جام‏ می برای او بفرستد:به نزدیک من با یکی جام می / سزد گر فرستی هم‏ اکنون به پی
این نکته قرینه ‏ای است برای نوشابه بودن نوش داروی‏ شاهنامه؛ چرا که در آیین مهری-چنان که اشاره شد-آشام‏ هوم زمانی که با خون گاو قربانی بیامیزد نیروی جاویدانی‏ دارد. در اینجا نیز نوش دارو همان هوم است و مِی برابر خون، چون در اسطوره ‏های مهری از خونِ گاو کشته شده به‏ دست مهر، درخت انگور می ‏روید که مادر مِی است. در گزیده ‏های زاد اسپرم هم آمده است: از خون ‏(خون گاو کشته شده به دست اهریمن)، کودکِ مِی پدید آمد که مِی، خود، خون است. قابل توجّه اینکه در مجارستان نیز مِی را خون گاو(blood of bull) می‏ گویند. پس همان‏ گونه که هوم بر اثر آمیزش با خون گاو، عمر جاودانی‏ می‏بخشد نوش دارو نیز به عنوان نوشابه به همراه مِی نیروی‏ درمان ‏بخشی و تن‏ درستی دارد. امّا همراهی مِی و نوش دارو در شاهنامه جز از اینکه نشانه ‏ای برای آشام بودن نوش دارو است، تداعی‏ گر مبحث همسانی هوم و مِی نیز می‏ باشد.
در غیاث اللّغات،برهان قاطع و فرهنگ معین هوم کنایه شراب آمده است و فرهنگ‏ های رشیدی، انجمن‏ آرا و جهانگیری یکی از نامهای شراب را هوم نوشته ‏اند.در دو بیت از نظامی و حافظ،ترکیب جان دارو به استعاره از می به کار رفته است و جان دارو بر بنیاد فرهنگ آنندراج و معین‏ به معنی نوش دارو(هوم )می‏ باشد.
آن می ‏که کلید گنج شادی است‏/جان داروی جام کیقبادی است (نظامی)باد صبا ز عهد صبی یاد می‏دهد / جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی (حافظ)
در اوستا نیز دوبار از هوم به گونه‏ مَی هوم و مِی ‏یاد شده‏ است: امّا مِی هوم رامش اشه (حق و درستی) در پی دارد و سرخوشی آن، [تن را] سبک کند (یسنه،هات ۱۰،بند ۸).ای مزدا، کِی پلیدی این مِی را بر خواهی انداخت (بسنه،هات‏ ۴۸،بند ۱۰).
بر این اساس است که یکی از پژوهشگران ادب‏ پارسی گفته ‏اند: نظر من این است که شراب و آیین‏های مربوط به آن، جانشین هوم و آیین ‏های مربوط به آن است (دکتر سیروس شمیسا،طرح اصلی‏ داستان رستم و اسفندیار،نشر میترا،چاپ اوّل ۶۷).
مطالب‏ گفته آمده بدین معنا نیست که نوش داروی شاهنامه، بی ‏هیچ‏ گمانی گونه نوشیدنی هوم می ‏باشد چون نشانه ‏هایی برای‏ گیاه بودن آن نیز وجود دارد از جمله: در داستان زاده شدن‏ رستم، سیمرغ پس از آموزش آیین به دنیا آوردن فرزند به زال‏ شیوه‏ درمان زخم ‏های رودابه را چنین می ‏گوید:
‏ گیایی که گویمت با شیر و مشک /‏ بکوب و بکن هر سه در سایه خشکبسای و بیالای بر خستگیش /‏ ببینی همان روز پیوستگیش
چنان که ملاحظه می ‏شود، گیاه ویژه ‏ای که سیمرغ نام‏ آن را می ‏داند خاصیّت درمان دارد. در هفت پیکر نظامی‏ گنجوی حکایتی آمده است که در آن، کوری چشم به وسیله‏ ‏ برگ درختی خاصّ درمان می ‏شود، نظامی برگ‏های‏ درمان ‏بخش این درخت را نوش داروی خستگان می ‏خواند:
گفت دانم یکی درخت بلند / آورم زان درخت برگی چندکوبم آن برگ و آب بستانم / ‏سیام آنجا و تاب بستانمرخنه دیده گرچه باشد سخت ‏/ به شود ز آب آن دو برگ درختباز کرد از درخت مشتی برگ ‏/ نوش داروی خستگان از مرگ
در اوستا، اهورا مزدا گیاهانی را برای ثریت، نخستین‏ پزشگ می ‏فرستد که دارویی و معالج هستند:…و من- که اهوره‏ مزدایم گیاهان دارویی را-که سدها و هزارها و ده‏ هزارها گرداگرد گوکرن (هوم سپید که شهریار گیاهان دارویی است) روییده است- بدو فرو فرستادم، همه‏ ‏ این گیاهان دارویی را با بزرگداشت و آفرین و نیایش برای‏ درمان تن مردمان فرا می ‏خوانیم (وندیداد،مزگرد بیستم،بند ۴ و ۵).
در ریگ ودا آمده است: گیاهان دارویی، هنگام فرود آمدن از آسمان گفتند: هر یک از مردمان که بر ما دست زند هرگز از هیچ زخمی رنج نبرد. از دیدگاه تطبیقی در حماسه‏ ی‏ گیلگمش، خود گیلگمش در جزیره‏ ‏ جاویدانان به دنبال گیاه زندگی است که ویژگی زندگی ابدی‏ و نامیرایی دارد. در اساطیر چین کاسیا (Cassia) نام درختی‏ است که می ‏پنداشته ‏اند خوردن میوه‏ آن زندگی را باز می ‏گرداند. در تورات (سفر پیدایش،باب سوّم،بند بیست و دوّم) سخن از درخت زندگی ‏بخش است که هر کس از آن‏ بخورد تا ابد زنده می‏ ماند. در انجیل (مکاشفه‏ بیست و دوّم) از درختی صحبت می ‏شود که میوه‏ آن داروی هر دردی است‏ (بسنجید با درمان ‏بخشی نوش دارو).می‏ستلتو (Misteletoe)نام گیاهی است که در سراسر اروپا مقدّس به شمار می ‏رود و شفابخش هر بیماری و نگاهبان خانه ‏ها و چهار پایان از هر گزندی است. هر سال در اروپا در ماه نوامبر مراسمی برای‏ این گیاه برگزار می ‏کنند (هم ‏چون گرامی‏داشت هوم نزد آریاییان کهن و زرتشتیان).
از لحاظ ریشه ‏شناسی نیز- چنانکه‏ گفته آمد- بخش دوّم ترکیب نوش دارو با درخت و گیاه و درمان ‏بخشی آنها در گذشته مرتبط است.به همین جهات‏ گمان گیاه بودن نوش دارو(هوم) شاهنامه پیشنهادی دیگری است‏ که در کنار احتمال نوشابه بودن آن، می ‏توان به عنوان پاسخ، برای پرسش طرح شده ارائه کرد. موضوع شایان توجّه دیگر درباره‏ نوش دارو این است که این داروی بی‏ مرگی در شاهنامه در گنج خانه‏ کاووس، دومین پادشاه کیانی، می ‏باشد. در اوستا نیز دومین افشرنده‏ هوم آبتین است که به‏ پاداش این کردار فرزندی چون فریدون بدو داده می شود: دوّمین‏ بار در میان مردمان جهان استومند، (آبتین) از من‏ نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شده و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شدۀ فریدون از خاندان توانا… (یسنه،هات ۹،بند ۷).
کاووس شاهنامه هم فرزند کیقباد و از خاندان فریدون کیانی می ‏باشد و این نکته، نشان پیوند هوم (نوش دارو) و با خاندان فریدون فرّخ است. نغزتر اینکه کیخسرو فریدون ‏نژاد نیز مهره ‏ای بر بازو دارد که همچون‏ نوش داروی گنج کاووس درمان خستگی‏ هاست و برخلاف‏ آن،نیروی شفابخشی ‏اش با درمان زخم ‏های گستهم نشان داده‏ می ‏شود.
آب زندگانی غیر از حیات جاویدان و بی ‏مرگی، نیروی‏ زنده کردن مردگان را نیز دارد (چونان درمان نوش دارو خستگی ها را) و در برخی از روایات داستان اسکندر و آب‏ حیات، ماهی مرده ‏ای که آندره آس‏ (Andreas)، خوالیگر اسکندر، در آب چشمه‏ زندگانی می ‏شوید زنده و جانور می‏ شود و در چشمه به شنا می ‏پردازد. ذکر نوش دارو در داستان رستم و سهراب شاهنامه جز از پیشینه‏ اساطیری‏ گفته آمده، ژرف ساخت داستانی و نمادین دیگری نیز در پس‏ خود دارد و آن از دو دیدگاه است: نخست از نظر داستانی که‏ وجود نوش دارو می ‏تواند نشان زنده ماندن سهراب و امکان‏ زندگی دگرباره او در هسته‏ اصلی و کهن داستان باشد که‏ در روایت شاهنامه در اثر دگرگونی بنیاد داستان این امکان به‏ ناکامی گراییده است همان ‏گونه که در روایت ‏های ماندایی و آسی داستان نخست شرایط زنده ماندن جوان فراهم می ‏شود ولی سپس در اثر حادثه ‏ای از بین می ‏رود و فرزند می ‏میرد. می ‏توان گمان کرد که شناخته شدن و زنده ماندن برزو، پسر سهراب، شهریار، فرزند برزو و جهانگیر، پسر رستم، در حماسه‏ گونه‏ های برزونامه عطایی رازی،شهریار نامه ‏ عثمان مختاری و جهانگیرنامه‏ قاسم مادح هم بازمانده‏ ‏ دگرگون شده‏ ای است از صورت کهن روایت رستم و سهراب یعنی زنده ماندن سهراب و جای ‏نشین داستانی موضوع‏ نوش داروی روایت شاهنامه می ‏باشد. دو دیگر گزارش و تحلیل نمادین نوش دارو که نشانه اختیار و فرمان ‏روایی است‏ و آن را حاکمیّت نیز می ‏گویند، قدرتی که چون رستمی نیازمند آن است ولی صاحب قدرت آزور و سبک‏ سری چون کاووس‏ با بر نیاوردن این خواست و نیاز،کشنده اصلی سهراب‏ می‏شود به همان سان که گشتاسپ کاووس خوی، اسفندیار را می ‏کشد.
هم چنین بر بنیاد بندهشن و اشاره ابوریحان بیرونی در ماللهند در یکی از کاخ‏ های هفتگانه کاووس شاه کیانی برفراز کوه البرز چشمه‏ آب نوشی روان بود که هر پیری که از آن می ‏آشامید کهن سالی او از بین می ‏رفت و بسان جوان پانزده ساله‏ ای‏ می‏ گشت. وجود این چشمه جوانی در کاخ کاووس در عین‏ حال که قابل سنجش با بودن داروی بی ‏مرگی در خزانه‏ وی‏ است، یادآور روای ت‏های داستان رستم و سهراب در گویش‏ های قفقازی سوانتی، پشاوی و ایمرتیتی نیز می ‏باشد. چون در این روایت‏ ها، رستم پس از خستن سهراب کسی را در پی آب زندگی می‏ فرستد ولی مانند داستان شاهنامه بدان‏ دست نمی ‏یابد و فرزند کشته می ‏شود. بویژه در روایت سوانتی‏ که رستم، شمّاسی را برای طلب آب حیات نزد پادشاه کشور خود، که ‏که ‏وز (Kekevoz) می‏فرستد ولی شاه به شمّاس‏ فرمان می ‏دهد که چون با آب زندگی به پیش رستم رسید خود را به عمد به زمین اندازد تا آب زندگی از دستش بر زمین بریزد چه اگر رستم چنان پسری در کنار خود داشته باشد تاج و تخت‏ را از وی خواهد گرفت. مضمون این روایت همچون رستم و سهراب شاهنامه است که کاووس از بیم پادشاهی نوش دارو را به گودرز، فرستاده‏ رستم، نمی ‏دهد چنان که آشکار است‏ در روایت سوانتی داستان، آب زندگی جانشین نوش دارو گردیده است. جز از جای‏ گزینی آب حیات به جای‏ نوش دارو(هوم) در بندهشن، ماللهند و روایت سوانتی رستم‏ و سهراب، وجه تشابهی میان این دو مادّه اساطیری وجود دارد و آن این است که هر دو آنها، دوردارنده‏ مرگ و بخشنده زندگی جاویدان می ‏باشند به طوری که نوشنده‏ی‏ آب حیات همانند آشامنده‏ هوم (نوش دارو) بی‏ مرگ‏ می‏ گردد و خضر بر بنیاد شاهنامه از این ویژگی برخوردار شد است (در روایت ‏های مختلف داستان‏ اسکندر و آب حیات، آشپز، دختر، یکی از سربازان اسکندر و الیاس پیامبر نیز جزو نوشندگان آب‏ زندگی اند).

راز زیبا سخن گفتن

دکتر محمد علی حسینیان در حاشیه اولین جلسه از سلسله همایش‌های"سخنوران" در سمنان، افزود: امروزه اولین اصل ترقی و رسیدن به پیشرفت، برقراری ارتباط موثر است و انسانها تا قبل از آنکه وارد مسیر ارتباطی نشوند، نمی توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.

این پژوهشگر ارتباطات افزود: انسان امروز هر چه دارد از ارتباط موثر است و هر آنچه ندارد از نداشتن ارتباط موثر است. اگر انسان آنچه را در ذهن دارد نتواند به دیگران منتقل کند، بر دیگران اثرگذار نیست و اگر درخواست‌های او عاری از جملات زیبا و اثرگذار باشد دیگران به صحبتهایش توجهی نمی‌کنند.

وی، فهمیدن و فهمیده شدن را معنای ارتباط موثر انسانی دانست و افزود: ارتباط یک امر دو سویه است و اگر انسان امروز مجهز به فنون ارتباطی نباشد، رهروی سالم برای رسیدن به مقصد نخواهد بود.

بنیانگذار ارتباطات کلامی و غیر کلامی در ایران افزود: سخن و گفتار لطیف و ظریف و درخور از اصول ارتباط موثر است و اگر کسی بتواند به کلمات با وزن و نظام قدرتمند دست یابد به ارتباط موثر دست یافته است.

وی با بیان اینکه گفتار، اندیشیدن به وسیله‌ی کلمات است، خاطرنشان کرد: اگر انسان می‌خواهد به گونه‌ای سخن بگوید که در دیگران اثرگذار باشد باید از بیان مقتدرانه و استفاده‌ی قدرتمند از کلمات بهره بگیرد. استفاده از کلمات عجیب و غریب، بی‌ثمر بوده و آراستن سخن به لفظ، صرفا اثر گذار نخواهد بود و تا بلاغت و رسایی در معنی نباشد زیبایی در لفظ و واژه بی‌اثر است.

حسینیان گفت: صاحب بیان، صاحب ظرایف، لطایف و دقایق است و تا زمانی که انسان مفهوم‌نگر نباشد، بدون آنکه به معنا بیاندیشد نخواهد توانست به زیبایی از کلمات استفاده کند. این کار، تنها بازی با کلمات محسوب می‌شود.

وی با بیان اینکه زبان، مجموعه‌ای از یکسری کلمات و الفاظ همیشگی نیست، اظهار کرد: تک تک کلمات بر اساس تکیه بر معنا بوجود آمده‌اند و تکنیک‌ها نیز بر اساس ذهنیت درست ساخته می‌شوند و انسان برای دقیق گفتن ابتدا باید دقیق بفهمد.

حسینیان، استفاده از تعابیر قدرتمند و جملات موجز را یکی از اصول فن بیان دانست و تاکید کرد: انسان باید مفاهیم ذهنی گسترده‌ی خود را در قالب جملات کوتاه اما مفید بگوید و پس از اتمام صحبت، با یک عبارت کوتاه که جان کلام است مطلب را به پایان ببرد.

وی، تصویر سازی در ذهن مخاطب را یکی دیگر از اصول فن بیان عنوان کرد و افزود: در گفتار، اگر ترتیب کلمات ملموس و ناملموس به‌گونه‌ای رعایت شود که ابتدا با جملات ملموس، شرح صحنه‌ی سخن در ذهن، تداعی و با کلمات ناملموس به پایان برسد، مخاطب لذت بیشتری می‌برد.

این پژوهشگر با بیان اینکه استفاده از کلمات مترادف و متضاد به پررنگ تر کردن معنا و تشبیه و استعاره به تصویرسازی در کلام، کمک زیادی می‌کند، خاطرنشان کرد: سرعت و صراحت در صدا از جمله نکات فن بیان است. کلام صریح باید سریع باشد و مرز سرعت نیز فهم مخاطب از محتوی کلام است، ولی حذف کردن کلمات در سخن گفتن اشتباه است.

وی اظهار کرد: فن بیان در اصولی همچون تأکید کلامی و لحن خلاصه می‌شود؛ بدین معنا که یکنواختی در صدا، آفت سخن گفتن است. هر کلمه‌ای که ارزش بیشتری دارد باید با تأکید بیشتری ادا شود. همچنین لحن نیز احساس گوینده‌ی سخن است که بر کلام، جاری می‌شود.

ینیانگذار ارتباطات کلامی و غیر کلامی در ایران، اضطراب و کمرویی به هنگام سخن گفتن را مانع هولناک و عجیبی خواند و اضافه کرد: این اضطراب و کمرویی، بسیاری از افراد را در زندگی دچار مشکل می‌کند.

وی بیان کرد: اضطراب در سخن گفتن یک بیماری و عاضه ی روانی نیست و بسیاری از افراد در مواجهه با این مشکل احساس می‌کنند اطلاعات و اعتماد به نفس ندارند یا حرف زدن بلد نیستند ولی واقعیت آن است که افراد از اینکه مورد قضاوت دیگران واقع شوند و از آنها ارزیابی منفی به عمل آید می‌ترسند زیرا همه‌ی انسانها دوست دارند مورد تحسین دیگران قرار گیرند.

حسینیان، با اشاره به تکنیک‌های غلبه بر اضطراب، گفت: اضطراب قبل از سخن گفتن طبیعی است اما حین سخن گفتن طبیعی نیست چون افراد به جای اینکه به جملاتی که می‌گویند فکر کنند به قضاوت دیگران در مورد حرف‌های خود و یا جملات بعدی که باید بگویند فکر می‌کنند.

وی افزود: اضطراب حین سخن گفتن، راهی جز تمرین و ممارست ندارد ولی برای اضطراب قبل از سخن گفتن تکنیک‌هایی وجود دارد که مهمترین آن تکنیک تنفس عمیق است، به این ترتیب که فرد باید به مدت ۷ ثانیه هوا را از بینی وارد شش‌ها کند،۷ ثانیه، مکث و سپس به مدت ۷ ثانیه هوا را از بینی خارج کند.

حسینیان تصریح کرد: کشیدن نفس عمیق باعث کاهش اضطراب می‌شود و فرد مضطرب نباید در این موقع به عامل اضطراب ساز فکر کند بلکه باید فکر خود را به چیزهایی مانند رنگ دادن به هوای تنفس مشغول کند و یا یک شمارش بی‌اهمیت را در نظر خود مجسم کند تا با استفاده از این تکنیک، ذهن از وضعیت اضطراب ساز بیرون بیاید.

سلسله همایش‌های سخنوران که با همکاری بانک سپه، بانک حکمت ایرانیان، بیمه دانا و بسیج مهندسان سمنان برگزار می‌شود، در سرفصل‌های "نفوذ و تأثیر گذاری بر مخاطب" ،"تسلط بر مخاطب"، "تکنیکهای جلب توجه مخاطب" و "فنون ترغیب دیگران" با حضور حسینیان، استاد علم ارتباطات در حال برگزاری است.

ارزش

معلم وارد کلاس شد و گفت بچه ها امروز يه سوال مي خوام ازتون بپرسم که جوابش در زندگي شما تاثيري عظيم خواهد داشت و پرسيد بچه ها چه چيزي در زندگي يک فرد به او ارزش ميده؟

همه با تعجب از سوال به هم نگاه کردند. يکي ميگفت: روابط انساني ماست که به ما ارزش ميده... اون يکي ميگفت پول ماست که به ما ارزش ميده... اون يکي ميگفت نه اين اعمال نيک ماست که به ما ارزش ميده... نيم ساعتي با اين گمانه زني ها گذشت. اما همه مي دانستند که مقصود معلم چيز ديگري بود.

بالاخره همه خسته شدند و از معلم خواستند تا اين سوال رو خودش جواب بده. معلم تکه گچي سفيد برداشت.همه منتظر بودند...

 معلم روي تخته نوشت 0.001

در خط پايين نوشت.....100.0

در خط پايين نوشت.....111.0

از بچه ها پرسيد: ارزش کدام يک بيشتره؟

همه گفتند سومي

معلم گفت:آفرين...

انسان مانند اين 0 و ياد خدا مانند 1 مي مونه! اونچه که به انسان ارزش ميده تقدم خداوند مهربان بر خودشه! هرچه که سعي کنيد خودتون رو از خدا جلوتر بگذاريد نا خواسته ارزش خودتون رو پايين تر آورديد و برعکس هر چه خدا را بر خودتون مقدم بدونيد در اصل داريد ارزش خودتون رو زياد مي کنيد!

همه چيزهايي که شما گفتيد درست بود ولي ارزش اونها به اينه که در انجام اونها خدا رو مقدم بر اونها بدونيم تا به اين وسيله به کارهامون ارزش بديم!

هدیه فارغ التحصیلی

مرد جوانی ، از دانشكده فارغ التحصیل شد . ماهها بود كه ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد . 
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :


من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر كس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا ، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود ، یافت .


با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت : با تمام مال ودارایی كه داری ، یك انجیل به من میدهی؟ 
  
  
كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد . 
  
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یك روز به این فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینكه اقدامی بكند ، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . خود را به او بخشیده است 
هنگامی كه به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد . اوراق و كاغذهای مهم  پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد . در كنار آن ، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد  نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود :  تمام مبلغ پرداخت شده است.