خواستم شعری بگم سرفه امانم را برید
سرفه ی پیوسته آمد نبض جانم را برید

ابتکاری کردم و رفتم خورم لیوان شیر
ابتکار آمد ولی تا استخوانم را برید

بس که دودیدیم در تهران غبار زندگی
توی این وارونگی تاب و توانم را برید

کل دنیا هم بسان این هوا وارونه شد
قصه ی دنیای وارون آسمانم را برید

بعد ازین دیگر پزشکان بخیه ها را میکشند
بخیه های زندگی چون و چنانم را برید

گفته بودند ار چه دیگر جانب مستضعفند...
خواستم چیزی بگم عقلم زبانم را برید