دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردنی ست

.....................................................................................

ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره میکنم

ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره میکنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد ؟

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟

جام باده سر نگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا بمن اگر بجز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سربدار

سر بدامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمیرود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست ؟

ای ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

.......................................................................................

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت

یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ایی که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد

می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت

............................................................................................

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

...........................................................................................

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري که مرا ياد کند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطايي کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جايي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر کجا مينگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خيره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده

گفتم از ديده چو دورش سازم

بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد که مرا دريابد

ورنه

درديست که مشکل برود

تا لبي بر لب من مي لغزد

مي کشم آه که کاش اين او بود

کاش اين لب که مرا مي بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

مي کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بر

دارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه اي از رويش شد

با که گويم ستم عشقش را

مادر اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چکار آيدم اين زيبايي

بشکن اين آينه را

اي مادر

حاصلم چيست ز خودآرايي

در ببنديد و بگوييد که من

جز از او همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا ؟ باکم نيست

فاش گوييد که عاشق هستم

قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد که پيغام از کيست

گر از او نيست بگوييد آن زن

دير گاهيست در اين منزل نيست

.............................................................................

 

عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود

نگهم پیشتر ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

شهر جوشان درون کوره ظهر

کوچه می سوخت در تب خورشید

پای من

روی سنگفرش خموش

پیش میرفت و سخت می لرزید

خانه ها رنگ دیگری بودند

گرد آلوده تیره و دلگیر

چهره ها در میان چادرها

همچو ارواح پای در زنجیر

جوی خشکیده همچو چشمی کور

خالی از آب و از نشانه او

مردی آوازه خواان ز راه گذشت

گوش من پر شد از ترانه او

گنبدی

آشنای مسجد پیر

کاسه های شکسته را می ماند

مومنی بر فراز گلدسته

با نوایی حزین اذان می خواند

می دویدند از پی سگها

کودکان پا برهنه سنگ به دست

زنی از پشت معجری خندید

باد نا گه دریچه ای را بست

از دهان سیاه هشتی ها

بوی نمناک گور می آمد

مرد کوری عصا

زنان می رفت

آشنایی ز دور می آمد

دری آنجا گشوده گشت خموش

دستهایی مرا بخود خواندند

اشکی از ابر چشمها بارید 

دستهایی مرا زخود راندند 

روی دیوار باز پیچک پیر

موج می زد چو چشمه ای لرزان

بر تن برگهای انبوهش

سبزی پیری و غبار زمان

نگهم جستجو کنان

پرسید

در کدامین مکان نشانه اوست ؟

لیک دیدم اتاق کوچک من

خالی از بانگ کودکانه اوست

از دل خاک سرد آینه 

ناگهان پیکرش چو گل رویید 

موج زد دیدگان مخملیش

آه در وهم هم مرا میدید

تکیه دادم به سینه دیوار 

گفتم آهسته : این تویی کامی ؟  

لیک دیدم کز آن گذشته تلخ

هیچ باقی نمانده جز نامی 

عاقبت خط جاده پایان یافت 

من رسیدم ز ره غبار آلود 

تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ 

شهر من گور آرزویم بود