نگاه
با کوزهی پرآب به بغل از راه کنار رودخانه میگذشتی.
چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پردهی لرزانات نگاهام کردی؟
آن نگاه زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موجها
چین و شکن میاندازد و تا ساحل پُرسایه میرود.
آنگاه به سوی من آمد، مثل آن پرندهی شامگاهی
که شتابان از پنجرهی باز اتاق بیچراغ به پنجرهی دیگری پرواز میکند
و در شب ناپدید میشود.
تو پنهانی مثل ستارهای پشت تپهها و من رهگذری در راهام.
اما چرا تو موقعی که کوزهی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار رودخانه
میگذشتی یک لحظه ایستادی و به صورتام نگاه کردی؟
+ نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۶/۰۲ ساعت ۱:۶ ق.ظ توسط محسن حیدری
|