مادری پیر و پریشان احوال

عمر او بود فزون از پنجاه

زن بی شوهر و از حاصل عمر

یک پسر داشت شرور و خودخواه

روز و شب در پی اوباشی خویش

بی خبر از شرف و عزت و جاه

دیده بود او ببر مادر پیر

یک گره بسته ی زر، گاه بگاه

شبی آمد که ستاند آن زر

بکند صرف عمل های تباه

مادر از دادن زر کرد ابا

گفت: رو ، رو که گناهست ، گناه

این ذخیره ست مرا ای فرزند

بهر دامادی ات انشاء الله

حمله آورد پسر تا گیرد

آن گره بسته ی زر خواه مخواه

مادر از جور پسر شیون کرد

بود از چاره چو دستش کوتاه

پسر افشرد گلوی مادر

سخت چندانکه رخش گشت سیاه

نیمه جان پیکر مادر بگرفت

بر سر دوش و بیفتاد براه

برد در چاه عمیقی افکند

کز جنایت نشود کس آگاه

شد سرازیر پس از واقعه او

تا کند در ته آن چاه ، نگاه

از ته چاه ، بگوشش آمد

ناله ی زار و حزینی ناگاه

آخرین گفته ی مادر این بود

آه ، فرزند ! نیفتی در چاه