روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر
می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانۀ من نخواهد آمد.
می‌پنداشتم که شعر برای همیشه مرا ترک گفته است.
می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.

می‌پنداشتم که تنهایی دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.

تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.

کنار تو خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رؤیایی ترانه‌های شادمانه را به لب‌های من باز آورده‌اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم‌تر نبوده است.

تو شعر را به من بازآورده‌ای.
تو را دوست می‌دارم و سپاست می‌گذارم.
خانۀ فردای ما خانه‌ای است که در آن شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ می‌اندازند.
از این جهت است که من تو را با همۀ اعتقادی که دارم، آیدای خودم می‌نامم؛ زیرا هیچ چیز نیرومندتر از عشق نیست.