درست مثل طوفان است. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی درمیان باید ها و نباید های جدید ایستاده ای. همه چیز خاص می‌شود. شرایط، لباس ها، رفتارها و زندگی روزانه. امیدوارانه یا ناامیدانه خودت را مجبور به حرکت می‌بینی. مجبور به گذر از طوفان و با هر قدم در خلوت نامعلوم خود هزاران فکر، هزاران چالش و هزاران تجربه را از سر می‌گذرانی؛ و ناگهان درست مثل آغاز، خودت را رها شده از طوفان می‌‌بینی. با هزاران فکر و چالش و تجربه افزون تر. آدمی، پر از حس تلخ و شیرین. پر از وابستگی و وازدگی. پر از شوق و دلتنگی.

حق با موراکامی است: "وقتی از طوفان بیرون آمدی، دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت"