قصد نداشتم قبل از اينكه اونو توى لباس عروس ببينم بهش دست بزنم اما وقتى روى تختمون نشستيم، قبل اينكه حتى دستم بهش بخوره افتاد به گریه.

آب دهنم خشك شد و توى دلم گفتم آمد به سرم از آنچه مى ترسيدم. پشيمون شد.

كنارش نشستم بازوشو گرفتم و گفتم: مهلا به خدا قسم انقدرى خوشبختت مى كنم كه هيچ حسرتى توى دلت نمونه

با گریه گفت: مى دونم

گفتم د دختر خوب پس چرا گريه مى كنى؟

توى چشمام زل زد و گفت: الياس من... من...

مكث كردم: تو چى؟

با من من گفت _من... من دختر نيستم

چند ثانيه طول كشيد تا خون به مغزم برسه و حرفش و تجزيه تحليل كنم.

بعد اون چشمهام سياه شد و دنيا دور سرم شروع به چرخيدن كرد. صورتمو گرفتم و از جام بلند شدم.

چى شده بود؟

مگه چند سالش بود كه اين اتفاق به اين بزرگى براش افتاده بود؟!

پس چرا ادعا مى كرد تا بحال با كسى نبوده؟

يکهو برگشتم سمتش . با وحشت بهم خيره شده بود. موهاشو گرفتم و كشيدم و بى توجه به فريادها و گريه هاش و قلب داغون بابام فرياد زدم: چرا كثافت چرا؟چرا الان باید بگی؟چرا قبل اینا نگفتی؟که کثافت کاری تو بندازی گردن من؟

بدون توجه به صدا زدناى بابام موهاشو تو مشتم گرفتم و كشون كشون از خونه پرتش کردم بیرون تا ببرم بذارم دم خونشون.

گريه و التماس مى كرد.

ضجه مى زد كه نبرمش خونشون.

ولی مهم نبود نميخواستم واسه ی لحظه هم اونو ببينم.

وقتى جلوى در خونه رسيديم از ماشين پياده نمى شد. پياده شدم و درو وا كردم و از ماشين بيرون كشيدمش جلوى خونشون پرت كردم. سعى كردم بدون اينكه صدام بالا بره بگم: گمشو خونتون فردا ميام كه بريم تفاهمى طلاق بگيريم

به پاهام افتاد و التماس كرد: تو رو به خدا قسم منو اينجا نذار و نرو اينا منو مى كشن

پاهامو از توى دستاش دراوردم و گفتم: گمشو كثافت تو بميرى بهتر از اينه كه زنده بمونى و دنيارو به گند بكشونى... اشغال

پشت دست تو دهنش كوبيدم و به خاطر اينكه حرفى كه زده بودو اجرا نكنه در خونشونو زدم

و چند دقيقه نشده بود كه داييش پشت در پيداش شد با تعجب به جفتمون خيره شد. بازوشو گرفتم و بلندش كردم و درو هول دادم و با هم وارد خونه شديم.پدربزرگ و مادربزرگش سر در خونه ایستاده بودن.
واقعیتش دلم نمیخواست تو روشون نگاه کنم و بهشون بی احترامی کنم اما اونقدری عصبانی بودم که راضی نبودم ی لحظه ام نوه دروغگوشونو تحمل کنم.
خطاب به داییش گفتم: دخترتون صحیح و سالم دست خودتون ؛ دخترتونو رو نمیخوام و اصلا هم قصد ازدواج ندارم.
داییش که هم قد و هیکل خودم بود و شاید چهار پنج سالی از من بزرگتر بود سینه سپر کرد و گفت: این یعنی چی؟
اومدی به زور دختره رو فراری داری بردی الان اومدی یکاره میگی دخترتونو نمیخوام؟ رو چه حسابی؟میگن شهر شلوغ شه قورباغه هفت تیر کش میشه جریان توا ها. مثل آدمیزاد توضیح بده چیشده ی شب نشده دلتو زده؟
چشمام و بستم که خوددار باشم گفتم: دختر شما هیچ ایرادی نداره من نمیخوامش.
داییش یقه مو گرفت وگفت: بردی دستمالیش کردی خوشت نیومد برگردوندی؟شهر هرته؟ هولش دادم و گفتم: کسیو دستمالی نکردم دختر شما از قبل دستمالی بوده.
بیخود نبود راحت راضی شدین بدینش بهم.
داییش مبهوت اول به من و بعد به مهلا نگاه کرد و گفت:چی؟ دختر ما دستمالی بوده. ما اجازه نمیدادیم حتی از در خونه تنها بیرون بره
به مهلا گفت: مهلا این چی میگه؟
مهلا فقط گریه کرد.