اون شب نه کنار مهلا بلکه تو حیاط تا صبح بیدار بودم. چقدر خوش خيال بودم که فکر میکردم مهلا که زن عقدیم شد با خيال راحت سر رو متکا ميذارم. هوا گرگ و میش بود که چشمام‌گرم خواب شد وقتى چشم باز کردم افتاب وسط آسمون بود.

رفتم به بابا سر بزنم كه مهلا از اتاق بيرون اومد و سلام زير لبی داد و زود رد شد.

انگاری صبحانه بابا رو داده بود.

ی چشمک بهم زد و گفت زدی به کوه و کمر؟مجنون شدی پسر؟روبه راهی؟

با حسرت گفتم شنیدی میگن اونکه به ما نپریده بود کلاغ دم دریده بود؟

از زمین و زمان خوردم از ی فنقل بچه ام خوردم.

داشتم پوشكشو عوض مى كردم كه گفت: باهاش حرف بزن نذار بی هدف سر کنی

بذار خودشو بهت ثابت كنه که هرچی گفته حقیقته

بازم حرفى نزدم.رفتم اشپزخونه برام صبحونه چيده بود تا نشستم پشت کرد بهم بره گفتم بيا بشين

دلم نمیرفت نگاش کنم گفتم

برات خونه ميگيرم وسايلاشو آماده مى كنم میبرمت همونجا.

طلاقت نميدم اما جز اون شناسنامه هيچى بينمون نيست. ماه به ماه نفقه تو میریزم هر چى احتياج داشتى و برات فراهم مى كنم اما بازم دارم تاكيد مى كنم هيچى بين من و تو نيست

افتاد جلو پام و با گریه گفت منو از اين خونه بيرون نكن بذار اينجا بمونم كلفتى خودت و پدرتو بكنم. من فوبياى تنهايى و محيط بسته دارم. دق میکنم بخدا. نمى تونستم تحملش كنم. چشمم كه بهش مى افتاد دلم مى خواست انتقام مادرم و مادرش و همه ى آدمارو ازش بگيرم.

انقدرى گريه و التماس كرد كه عصبى شدم از خونه زدم بیرون

همه مى دونستن امروز باید پیش زنم باشم واسه همین نشد برم حجره و تا خود شب ول گشتم چه خيالا داشتم و همه نقش بر اب شد.دیر وقت بخاطر بابام برگشتم خیره شده بود به تیکی که تازه گرفتم آروم گفت: وقتى میگى بى گناهه پس هنوزم دوستش دارى درسته؟

بی تفاوت گفتم نه مجبورم تحملش كنم.
براش تعريف كردم مهلا چرا وچجوری بلا سرش اومده اخر حرفم يك قطره اشك از كنار چشمش بيرون چكيد و گفت کاری نکن که خدا ازت نگذره و لعنتش بزنت زمین؟
با بغض گفتم پس من چی؟بهم ظلم نشد؟الان شدم ظالم؟اونی که ظلم دیده منم حرفم اینه اگه راست حسینی حرف میزنه چرا زودتر نگفت؟بخدا اونموقع درکش بهتر بود الان حس میکنم داشته خرم میکرده سرم کلاه میذاشته تا خودشو قالب کنه.بخدا که دارم میسوزم بابا انگار از عشقم به خودش سواستفاده کرد به جون خودت هنوز تو شوکم.
بابام گفت منطقی تر فکر کن.دنیا دوروزه.
عذابی که میکشیدم قلقلکم میداد پشت پا بزنم به ی عمر پاکیم.با رفیقم هماهنگ کردم ی شیشه مشروب گرفتم خیلی خراب بودم فقط دلم میخواست اروم بشم حالاهرجوری بود.
اونشب واسه اولین بار خوردم وقتی اومدم خونه تلو تلو میخوردم تو حال خودم نبودم چشمم که به مهلا افتاد همچین سوتی زدم که خود طفلیش ترسید.
جنگل سبز چشماش براق بود کشیده شدم سمتش.
در اتاق و بستم پشت سرهم میگفت مستی؟ تورو خدا حالت خوب نیست‌
ولی کو گوش شنوا وچشم بینا واسه دیدن ترس و واهمه دخترک دست و پا بسته ای که سخت بال بال میزد...