داد زدم ی دوری دور خودم زدم گفتم ی نگاه به خودت کن بعد منو سرزنش کن.
با ی پوزخند صداداری گفت چمه کره خر؟چمه سر از تخم درنیاورده سینه سپر کردی جلوم؟
هیچی کم نداشتم چون فکر میکردم پسرم مرده ولی متاسفم مثل مادرت گولم زدی نامرد
پاشو برو ببین زنت چشه.
بابام حرفاشو زد خنجر طعنه هاشو تا اعماق قلبم فرو کرد و بعد سرش و برد زیر پتو.
اهمیتی ندادم رفتم سراغ مهلا گفتم چته؟
رنگ به رو نداشت گفت هیچی با اصرار و زور بردمش دکتر.اونجا فهمیدم چه خاکی تو سرم شده.
حامله بود حالا اگه بچه میخواستیم باید کلی دوا دکتر میکردیم
.

وای خدای من صبرمیکردی قبلی و هضم میکردم اونوقت ی خاک دیگه تو سرم میریختی.
خیلی کلنجار رفتم میگفتم بچه واسه من نیست ولی وقتی تاریخ سونو رو دیدم معلوم شد هرچند ناخواسته ولی بچه واسه منه.
فردای اونروز سپردم به یکی از دوستام برام دکتر پیدا کنن.شاید کلا سرجمع دوساعت طول کشید زنگ زد ادرس داد‌.
مهلا داشت صبحانه بابام و میداد بالاسرش ایستادم گفتم کارتو زود انجام بده بریم گفت کجا گفتم الوعده وفا میبرمت مهمون ناخونده تو سقط کنی حوصله جمع کردن توله ندارم‌.
مهلا ی گوشه ایستاد بابام گفت بهت شیرندادم ولی بیشتر از اون خدانیامرز زحمت کشیدم برات.
رو ازم گرفت اومدم که برم مثلا ادا دراوردم از خونه رفتم بیرون خصوصا وقتی در خروج و محکم کوبیدم ولی نرفتم.
شاید نیم ساعتی طول کشید تا مهلا از اتاق بابا اومد بیرون. دخترک مارموز صداش میومد که چطور واسه بابا درد و دل میکرد و های های گریه هاش خونه رو گرفته بود.بدون اینکه سرو صدایی کنم افتادم دنبالش دستمو گذاشتم جلو دهنش گفتم بی پدر و مادر فکر کردی منم بابامم که با چهار تا گلوله اشک خرم کنی؟
نه کودن من دیگه گول نمیخورم.بچه ایم که قراره تو براش مادری کنی نمیخوام.
جیغ میزد ولی دستمو بیشتر جلو دهنش فشار داد.
تهدیدش کردم صداش دربیاد اتیشش میزنم اونقد جدی بودم که لال شد مانتو پوشید.
بابام صداش زد مهلا دخترم
بیا ی کمکی بده بشینم تو جا
اشاره کردم بهش مهلا گفت اقا جون ببخشید ولی دستم بنده دارم میرم جایی و بعدم کشوندمش بیرون حیاط انداختمش تو ماشین هرچیم التماس کرد توجه نکردم.
نمیگفت بچه رو سقط نکنیم میگفت تو بد میکنی بهم.
زدم بغل خیابون گفتم بد و تو کردی که بهم دروغ گفتی. باورامو بهم زدی از علاقه ام سواستفاده کردی از گذشته مادرم سواستفاده کردی تا سر اخر بگی باکره نیستم و مادرم فلان کرده؟
چی فکر کردی؟

با هق هق گفت به خداهرچی گفتم راست بود. نگفتم اولش چون اگه میگفتم پسم میزدی مثل اونشب رسوام میکردی که.

خدا ازت بگذره من بچه بودم اون دست درازی برام شده بود ی راز تا وقتی به تو گفتم و همه رو خبردار کردی‌

تو اگه مرد بودی کمک میکردی به خودم بیام دارم سکته میکنم که ناروا شدم هرزه.

بی اختیار تو سرنوشتم شدم بی حیا و پاچه پاره. حق با تو عه سقطش کنیم تایکی بدبخت تر از خودمون بدنیا نیاد.

با پشت دست کوبیدم تودهنش گفتم لال شوبلبل زبونی نکن زیر و رو کش دروغگو.

اگه ریگی به کفشت نبود همون روزای اول میگفتی حالا فهمیدم چرا خاستگارت و رد کردی چون خر تر از من گیرت نمیومد.

با صدای بلند گریه میکرد