آتش نشین آتش خیز

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش كهكشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن كه عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاكی ست پر كدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیكی
تو شبی ، بی چراغ تاریكی
آتشی در تو می زند خورشید
كنده ات باز شعله ای نكشید ؟
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، كال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر كار
خشك و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در خوای نور شدن
سبك از حبس خویش دور شدن
كوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد كه كرد او را سنگ ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فكر پرواز در دل سنگ است
مگرش كوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
به جهد آتش از میان دو سنگ
برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار
خنده نور است كز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب
نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است
نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست
رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور برهنه نتوان دید
بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند ؟
زان سیاهی كه مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند
ذره انباشتی و تن كردی
خویشتن را جدا ز من كردی
تن كه بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است
رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور ؟
ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟
بدر آی از سراچه ی تركیب
مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت
گل سوری كه خون جوشیده ست
شیرهی آفتاب نوشیده ست
آن كه از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد
جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازكی در اندیشه ست
پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب
لاله ها پیك باغ خورشیدند
كه نصیبی به خاك بخشیدند
چون پیامی كه بود ، آوردند
هم به خورشید باز می گردند
برگ ، چندان كه نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او
شاخه در كار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در كار
گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست
نرم و نازك از آن نفس كه گیاه
سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه
چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست
دم آهی كه در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان كه این دانه پاره ی دل اوست
دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت كهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
كه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست كلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان كه با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شكن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
كنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم

جا مانده

هزار سال پیش
شبی که ابر اختران از دوردست
می‌گذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درون من صدام می‌کند
هزار سال میان جنگل ستاره‌ها
پی تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات می‌کند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز هم‌زبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابي ست هوا؟

يا گرفته است هنوز ؟

من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است

 آفتابي به سرم نيست

 از بهاران خبرم نيست

آنچه مي بينم ديوار است

آه اين سخت سياه

آن چنان نزديك است

 كه چو بر مي كشم از سينه نفس

نفسم را بر مي گرداند

ره چنان بسته كه پرواز نگه

در همين يك قدمي مي ماند

 كورسويي ز چراغي رنجور

قصه پرداز شب ظلماني ست

نفسم مي گيرد

 كه هوا هم اينجا زنداني ست

 هر چه با من اينجاست

 رنگ رخ باخته است

آفتابي هرگز

گوشه چشمي هم

بر فراموشي اين دخمه نينداخته است

اندر اين گوشه خاموش فراموش شده

كز دم سردش هر شمعي خاموش شده

باد رنگيني در خاطرمن

گريه مي انگيزد

ارغوانم آنجاست

 ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد مي گريد

چون دل من كه چنين خون ‌آلود

هر دم از ديده فرو مي ريزد

ارغوان

 اين چه راز يست كه هر بار بهار

با عزاي دل ما مي آيد ؟

 كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است

 وين چنين بر جگر سوختگان

 داغ بر داغ مي افزايد ؟

ارغوان پنجه خونين زمين

دامن صبح بگير

 وز سواران خرامنده خورشيد بپرس

كي بر اين درد غم مي گذرند ؟

 ارغوان خوشه خون

 بامدادان كه كبوترها

 بر لب پنجره باز سحر غلغله مي آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگير

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب كه هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بيرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار مني

ياد رنگين رفيقانم را

 بر زبان داشته باش

 تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

چشم در راه

خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت

ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه…

آه آینه

او را ز گیسوان بلندش شناختند
 ای خاک این همان تن پاک است ؟
 انسان همین خلاصه خاک است ؟
وقتی که شانه می زد
 انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست آینه می راند
 اندیشه خیال پسندش را
او با سلام صبح
خندان گلی ز آینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
 خورشید را در آینه می دید
اندیشه بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرو می ریخت
در آسمان چشم
جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ آینه
از باغ آفتابی جانش
 دزدان کور آینه افوس
 آن چشم مهربان را
 از آستان صبح ربودند
 آه ای بهار سوخته
 خاکستر جوانی
تصویر پر کشیده آیینه تهی
با یاد گیسوان بلندت
 آیینه در غبار سحر آه می
کشد
مرغان باغ بیهوده خواندند
هنگام گل نبود

شعری از هوشنگ ابتهاج

چه فكر ميكني 

كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 چه سهمناك بود سيل حادثه

كه همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان ز هم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با كدام باد ميروي

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمي شود

 تو از هزاره هاي دور آمدي

در اين درازناي خون فشان

به هرقدم نشان نقش پاي توست

در اين درشت ناي ديو لاخ

ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفاي توست

به گوش بيستون هنوز

صداي تيشه‌هاي توست

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها كه از تو گشت سربلند

زهي كه كوه قامت بلند عشق

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

كهرباي آرزوست

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

رو نهي بدان فراز

 چه فكر ميكني

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

 كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 زنده باش

سکوت

به تو ای دوست سلام

دل صافت نفس سرد مرا آتش زد

کام تو نوش و دلت گلگون باد

بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی

روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست 

یار دیرینه من درد و غم رسواییست

عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست

ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟

گه گهی بغض دلم میترکد

دل تنگم زعطش میسوزد

شانه ای میخواهم

که گذارم سر خود بر رویش

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم

ولی افسوس که نیست

کاش میشد که من از عشق حذر میکردم

یا که این زندگی سوخته سر میکردم

ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی

زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟

من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم

بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم

ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی

به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟

کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید

کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید

آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست

تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟

من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش 

دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار

خبر از یار نیار

دل من خاک شد و دوش به بادش دادم

مگر این غم زسرم دور شود

ولی انگار نشد

بگو ای دوست چرا دور نشد؟

من تماشای تو می کردم و غافل بودم 

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

 گقته بودی که چرا محو تماشای منی 

و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی

 مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

 ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی

زادروز هوشنگ ابتهاج

به مناسبت زادروز هوشنگ ابتهاج تنها شاعر زنده از نسل شاعران بزرگ

 

گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله زنجیرها بر دست من

گفتمش آنگه که از هم بگسلند

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت

چشم هر اختر چراغ زورقیست

لیکن این شب نیز دریا ییست ژرف

ای دریغا  شبروان  کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خوابشان

گفتمش فانوس ماه

می دهد از چشم بیداری نشان

گفت اما در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش اما دل من می تپد

گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشک ها پرسیدمش

خوش ترین لبخند چیست ؟

شعله ای در چشم تارکش شکفت

جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من ز جا برخاستم

بوسیدمش

شعری از هوشنگ ابتهاج

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد 

نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد

به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت 

خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد

شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست 

هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد

زهی امید که کامی از آن دهان می جست 

زهی خیال که دستی در آن کمر می زد

دریچه ای به تماشای باغ وا می شد 

دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد

تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم 

که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

شعری از هوشنگ ابتهاج

خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه !

شعری زیبا از هوشنگ ابتهاج

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

شعری از هوشنگ ابتهاج

بود که بار دگر بشنوم صداي تو را ؟
ببينم آن رخ زيباي دلگشاي تو را ؟

بگيرم آن سر زلف و به روي ديده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل رباي تو را

ز بعد اين همه تلخي که مي کشد دل من
ببوسم آن لب شيرين جان فزاي تو را

کي ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پاي تو را

مباد روزي چشم من اي چراغ اميد
که خالي از تو ببينم شبي سراي تو را

دل گرفته ي من کي چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هواي تو را

چنان تو در دل من جا گرفته اي اي جان
که هيچ کس نتواند گرفت جاي تو را

ز روي خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
که هم عطاي تو را ديد و هم لقاي تو را

سزاي خوبي نو بر نيامد از دستم
زمانه نيز چه بد مي دهد سزاي تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره ي نان و پنير و چاي تو را

به پايداري آن عشق سربلندم قسم
که سايه ي تو به سر مي برد وفاي تو را