مشاعره شاه نعمت الله ولی و حافظ

شاه نعمت الله ولی:

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد و خرّمیم
بنگر که در سراچه معنا چه ها کنیم
رندان لا ابالی و مستان سر خوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط ، گوهر در یای عزّتیم
ما میل دل به آب وگِل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا ” سیّدانه ” روی دلت با خدا کنیم
و
حافظ :
آنــان کــه خــاک را بـه نــظــر کـیـمـیـا کننـد
آیـا بـُـوَد کـه گوشـه چشمی به ما کنـنـد
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـیـبـان مــدّعــی
بـاشـد کـه از خـزانــــه غـیـبــم دوا کـنـنـد
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـی کـشـد
هـر کـس حـکـایـتـی بـه تـصــوّر چـرا کـنـنـد
چون حُسن عاقبت نه به رندیّ و زاهدیست
آن بـه کـه کار خـود بـه عـنـایـت رهـا کـنـنـد
بی معرفت مباش که در ” مَنْ یزید” عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا کـنـنـد
حـالـی درون پــرده بـسـی فـتـنـه مــی رود
تا آن زمان که پـرده بـر افـتـد چـه هــا کـنـنـد
گر سنگ از این حدیـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـکـایـت دل خـوش ادا کـنـنـد
مـِی خور که صـد گـنـاه ز اغـیـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـی کـه بـه روی و ریـا کـنـنـد
پـیـراهـنـی کـه آیـــــــد از او بــوی یـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـیــورش قــبـــــــا کـنـنـد
بـگــذر بـه کـوی مـیـکـده تـا زُمـرهی حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا کـنـنـد
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منـعمان
خــیــر نـهــان بــرای رضــای خـــــــدا کـنـنـد
حــافـــــظ دوام وصـل مـیـسّـر نـمـی شـود
شــاهـان کـم الـتـفـات بـه حـال گــدا کـنـنـد

نشد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

کوی عشق

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین

گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است

گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود

گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

نرگس مستانه

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

 

غزلی از حافظ

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند

چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن

ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی

تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای

ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان

چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

غزلی از حافظ

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

روز بزرگداشت حافظ

20 مهر روز بزرگداشت حافظ گرامی باد.

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

غزلی از حافظ<شاهد بازی>

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

غزلی از حافظ

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راهزن دین و دل

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطره باران ما گوهر یک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

غزلی زیبا از حافظ

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می‌خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

غزل سال نو

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

غزلی از حافظ

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

غزلی از حافظ

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من وز دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود

غزلی از حافظ

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی

که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار

چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی

که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

وفای عهد من از خاطرت به در نرود

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید

چو باشه در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ ده

به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود

غزلی زیبا از حافظ

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

غزلی زیبا از حافظ

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود

این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری

بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود

نازپرورد وصال است مجو آزارش

مجادله شاعران بر بیت زیبای حافظ شیرازی

حافظ :


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب در جواب حافظ :


هر آن کس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

شهریار در جواب هر دو :


هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند 
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

امیر نظام گروسی در جواب حافظ :


اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را

بدو بخشم تن و جان و سرو پا را

جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

دکتر انوشه در جواب امیر نظام گروسی :


اگر آن مهرخ تهران بدست ارد دل ما را

به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را 

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را

 

رند تبریزی هم در پاسخ حافظ ، صائب و شهریار :


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بهایش هم بباید او ببخشد کل دنیا را 

 مگر من مغز خر خوردم در این آشفته بازاری

 که او دل را بدست آرد، ببخشم من بخارا را

 نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را

 نه من آن شهریارانم ببخشم روح و اجزا را

 که این دل در وجود ما خدا دارد که می ارزد

 هزاران ترک شیراز و هزاران عشق زیبا را

 ولی گر ترک شیرازی دهد دل را بدست ما

 در آن دم نیز شاید ما ببخشیمش بخارا را

 

محمد فضلعی در جواب حافظ :

 

اگر این مهرخ شهلا بدست آرد دل مارا

زیادت باشد اورا گر ببخشم مال دنیا را 

به راه دین میبخشند سر و دست و دل و پا را

نه برگور و نه بر آدم گری بخشند اینها را

 

محمد فضلعلی در جواب انوشه و شهریار:

 

مگر ملحد شدی شاعر كه روح و معنیش بخشی

نباشد ارزش یك فرد زیبا ، روح و معنا را 

امام عصری و حاضر چنین بیهوده میگویی

كه روح معنیش بخشی ، یكی مه روی شهلا را

وگر لایق بود اینها به خاك پای او بخشم

كه نالایق بود دست و سر و هم روح ومعنا را

مگر یك مهرخ خاكی به معنا چیز میبخشد

وگر روح ارزشش این گونه باشد عرش اعلا را

به یك مه روی تهرانی مگر معناش میبخشند

ندانی این معما را به یاوه چرت میگویی

 

سید حسن حاج سید جوادی در جواب انوشه :

 

اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا

به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را 

تمام روح و معنا را به دست یار می بینم

چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را

الا ای حاتم طائی ز جیب غیب می بخشی ؟

نباشد ارزش یك بچه میمون روح و معنا را

 

محسن حیدری در جواب به حافظ و رند تبریزی و صائب :

 

عجب آشفته بازاری ، خریداران دانا را

همه ترکان تبریزی ، بت زیبای رعنا را 

گشاد دست صائب بین ، پشیمان می شود منشین

خریداری چنین هرگز ، چه ارزان داده اعضا را

سر ودست بلورین را ، تن رعنای سیمین را

که بر کارش نمی آید ، بجایش دست و هم پا را

بیبن این را به آخر شد ، عنایاتش چه وافر شد

نه تنها جمله اجزا را ، چو مردان روح والا را

از این بهتر چه می خواهی ، زیانت می رسد باری

بیا ای ترک شیرازی ، ببر این مرده کالا را

بیا دلدار شیرازی ، ببین رند از سر مستی

چه می گوید نمی دانم ، مگر گم عقل برنا را

شماتت می‌کند "محسن" ، چو سنگ از آسمان باران

چرا اینگونه گفتن ها ، چنین عرضه تقاضا را

برابر می کند دل را ، که برتر می کند دل را

زعشق ترک شیرازی ، همو بخشد همان ها را

سر آخر چه می نازد ، به شهر خواجه می تازد

سخاوت می‌کند "محسن" ، سمرقند و بخارا را

بدور از قیل و این غوغا ، سر خود (بی نشان) بالا

دعا کردم یکایک را ، تو هم (انّا فتحنا) را

 

دكتر آصف در جواب حافظ و گروسی و انوشه :

 

اگر آن مهرخ خوافی بدست آرد دل مارا

نثار مقدمش سازم شهنشاهی عالم را 

اگر حافظ بدو بخشد سمرقند و بخارا را

و یا آن کرد گروسی تن و جان و سر و پا را

دم از قیمت زنند آخر برای درّ بی همتا

وگر با فخر می بخشد انوشه روح و معنا را

ولی آصف که می گوید شهنشاهی عالم را

بدو بخشد تن و معنا ، بهشت و عرش اعلا را

 

حسین فصیحی لنگرودی :

 

"اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را"

نبخشم بهر خالی یک وجب از خاک ایران را 

ببخشید آنچه میخواهید ، از سر تا به پا ، اما

نبخشید از سر وادادگی ملک شهیدان را

 

ناتولی درخشان :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
چه جای بخششی دیگر سر و روح و بخارا را

کسی را چیز میبخشند که در وی حاجتی باشد
نه بهر ترک شیرازی که خود بخشیده جانها را

 

عماد کرمی :

 

اگر آن سرو اهوازی به دست آرد دل مارا
به ابروی کجش بخشم چهارشیر ، و ملی را

سخا و جود آن باشد که از شهرش بدو بخشی
نه چون حافظ که میبخشد به شیرازی بخارا را

 

خانم یاری :

 

اگــر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل ما را
چنــــــان بوسم به دل او را ، كه بوسد او دل ما را

نه چون حــــافظ دهم او را سمرقند و بخـــارا را
نه چون صائب دهم او را ســر و دست و تن و پا را

نه چون استاد مي بخشم به او، مـــن روح و اجزا را
نه چون ياري بسايم من ، ز آن عــــــزت كف پا را

سمـــرقند و بخــــارا را ازآن شاه مي دانـنــــد
كجا آري تو اي حافظ برايش اين هــدايـــــا را

سرو دست و تن و پا را خداي دل نمي خواهـــد
نخواهد ترك من صائب ، تو را با سودُ اينـهـــــا را

و تـو اي شهريــــار ما ،همي شوري ســـر صائـب
ندانستي كه از رب الكريم است روح و اجــــزا را

تو اي يــــاري اگر محو جمال يــــار مي بودي
بساييدي ز جــانت از برايش آن دل خــــــــارا

 

امیر یوسف محبی از زبان حافظ :


منــم حـــافظ که اشعارم پریشان کــرده فــردا را 
بـه یــادم بــرده ایـن عـــالم تمـــام فکــر دنیا را

اگـر بـر تـرک شیـــرازی سراییــدم چنیـن اشعـار
نمیـدانـــی کـه یــاد او هنـــوزم بـــرده دلهـــا را

چنیــن یــار گــران قدری ندیــدم در پــس عــالم
که صائب در جواب من دهد دست و تن و پا را 

اگــر پاســخ ندادم مــن به صائب در چنین روزی 
نمی خواهم غمش بینم که گیرد دامـن مـا را

اگــر گـــویـــم دهــم بــر او سمـرقــند و بخــارا را
هــم اکنـــون بـاز میگویــم دهم من کل دنیا را

اگــرعشقی چنین خواهی بگو راز خودت با رب
کـه بـر عشــاق میبخشد تمــام روح و معـنا را

نصیحت می کنم بر تو که داری ایـن چنین دلبـر
به هـر قیمت به دست آور اگـر خواهی ثریـا را

کنم یادی ز این یوسف که داده وقت خود بر من
ندایش را به رب گوییــم کـه میخواهد زلیخا را

 

مهرانگیز رساپور (م. پگاه) :


چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را
که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گیرد آن‌ها را

از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ
میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را

وجودِ او معمایی ست پر افسانه و افسون 
ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را

بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا
به خلوت با هم اندازیم این دل‌های شیدا را

رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین 
که بریک طره‌ی مویش، ببخشی هردو دنیا را

فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو 
نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را

شنیدم خواجه‌ی شیراز، میان جمع میفرمود:
« " پگاه" است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را !»

بدین فرمایش نیکو که حافظ کرد می‌دانم ،
مگر دیگر به آسانی کسی ول می‌کند ما را؟!

 

محمد عبادزاده شاعر طنز سرا :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را 

نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً

که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را

فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را...!

 

یکی از شاعران طنزپرداز ایرانی :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بگویش باز پس آرد دل بی چاره ی ما را 

مگر طاقت و یا ظرفیتش چون است یارم را

که هر کس میرسد ره ره بدستش می دهد دل را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا

سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم

زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را

گر عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را

چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا

 

یک شاعر یا شاعره گمنام :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را

مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟

که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را

کسی که دل بدست آرد ، که محتاج بدنها نیست

که صائب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

به پیش ترک شیرازی مگر کی ارزشی دارد 
اگر بخشم ز دار خود تمام روح و اجزا را

خوشا آن کس که می بخشد ز دار و از ندار خویش 
بسان شیخ شیرازی که بخشیده است آنها را

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 
به خال هندویش بخشم تمام ملک دنیا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

هر انکس چیز می بخشد، ز درک خویش می بخشد

 یکی جان و یکی روح و دیگر هیج می بخشد

یکی از بخشش عریان است و ان دیگر به عصیان است
و هرکس از برای دل دوصد بس بیش می بخشد

اگر ان ترک شیرازی، دلی را دست اوردی
تو عنوان دان که او هم نیز، یکی ناچیز می بخشد

 

 یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :


هر آن کس چیز می بخشد، به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را

کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

اگر یار بلند بالا        بخواهد خاطر مارا 

بر این لطفش ببخشایم        تمام جمله اعضا را

هر آن کس چیزمی بخشد        ز مال خویش می بخشد

هر آن کس چیزمی بخشد        ز ملک خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد        سمرقند و بخارا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

کلام و درد حافظ سخاوت یا خساست نیست

نخواندی بیت دیگر را که فرموده شمایان را 

"ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را"

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

فدای مقدمش سازم سرودست و تن و پا را 

من آن چیزی که خود دارم نصیب دوست گردانم

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام  دیگر :

 

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خورشید و فلک سایم از این عزت کف پا را 

روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است

من مفلس کی‌ام چیزی ببخشم خال زیبا را

اگر استاد ما محو جمال یار می‌بودی

از آن خود نمی‌خواندی تمام روح و اجزا را

 

یک شاعر یا شاعره گمنام دیگر :

 

هر آن کس چیز می بخشد          به لطف خویش می بخشد
یکی جان و یکی روحش          یکی دیگر بخارا را

یکی شاید ندارد چیزی           وهیچ اش نمی بخشد
یکی چون من نه می بخشد          نه می خواهد که بخشیدن

اگر آن ترک شیرازی          به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش این من          نه خواهم خواست بخشیدن

 

سرانجام آخرین شعر از شاعری ناشناس :

 

الا ای مدعی عشق سمرقندوبخارا را                      سرو دست و تن پارا و هم آن روح ومعنا را
بهایش را ستانیدن نباشد شرط دلداری                         ببخشا بارضای دل نه با شرط و اگر اما!
ودرثانی تمام این سخاوتها که میبخشی                   فروغی از رخ یار است نباشد ذره ای مارا!
برای یار شیرینم نیابم تحفه ای لایق                       چه آرد او چه نارد او بدستش این دل مارا! 
 

 

سمرقند و بخارا را ، سر و دست و تن و پا را

تمام روح و اجزا را ، تمام روح و معنا را

هزاران شعر زیبا را ، شهنشاهی عالم را

بهشت و عرش اعلی را ، سریر روح معنا را

نه ایران را ، نه ایمان را ، نه حتی کل دنیا را

هزاران عشق زیبا را ، زهی ملک سلیمان را

نه ثروت را ، نه مکنت را ، نه شوکت را ، نه صولت را

نه اینان را ، نه آنان را ، نه حتی کل دریا را

نمی بخشم به جانانم ، بدان خالق همی بخشم

که بخشیده به من ، آن ترک یار مهربانم را

اگر آن ترک جانانم بدست آرد دل ما را

به محض بودنم بخشیده او یک روح و یک جان را

نباشد هیچ لایق تا که بخشم من نگارم را

به محض بودنش بخشم ، تمام بود و هستم را

غزلی از حافظ

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
 
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
 
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
 
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
 
ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
 
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
 
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
 
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
 
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
 
می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
 
نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
 
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز
 
در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
 
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
 
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
 
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز
 
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
 
آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

غزلی از حافظ

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

غزلی از حافظ شیرازی

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر

وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد

که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست

غزلی از حافظ

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

"حافظ"

غزلی زیبا از حضرت حافظ

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

شعر زیبایی از حافظ

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود

مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات

در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود

کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد

در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

 

غزلی از حافظ

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی                      

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است             

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز                

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور            

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست                   

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی       

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است     

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند               

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پیر سال و ماه نیم یار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم

دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم

حافظ

غزلی زیبا از حافظ

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد