جهان بینی

عالم کبیر، عالم صغیر به جهان‌بینی‌ای اشاره دارد که در آن جزء (عالم صغیر) نمایان‌گر کل (عالم کبیر) است و برعکس.

مفاهیم این فلسفه به دست فیثاغورث صورت‌بندی شد که جهان را پیکری واحد و هم‌ساز می‌دانست. این ایده یک سدهٔ بعد توسط افلاطون و در دورهٔ نوزایی به دست لئوناردو داوینچی، که خصائص مشترک بدن انسان و طبیعت را مورد توجه قرار داد، از نو صورت‌بندی شد.

در فلسفه‌ی شرقی که مولانا نیز به آن اشاره می‌کند، از عالم کبیر همهٔ کائنات و موجودات غیر از انسان است و مراد از عالم صغیر انسان می‌باشد و گفته می‌شود عالم صغیر نسخه و نمونه‌برداری از عالم کبیر است و لذا هر که انسان را یعنی عالم صغیر را آن چنانکه حق است بشناسد، پس کل هستی را شناخته‌است و از این جهت است که گفته می‌شود: هر که خود را بشناسد تحقیقاً خدای خود را می‌شناسد، زیرا انسان اگر چه در ظاهر عالم صغیر است ولی در حقیقت معنی و عصارهٔ عالم کبیر است و هر چند به صورت ظاهر در مرحلهٔ آخر آفرینش قرار گرفته ولی در واقع خلقت نخستین است چرا که مقصود آفرینش ظهور صفات و افعال الهی بود و تنها انسان یعنی عالم صغیر است که مظهر تجلّی کامل آن است.

عشق مجنون

زمانی به مولوی طعنه می زدند که شمس تبریزی درویش ژولیده مویی بیش نیست. تو که پادشاه زاده ای، تو که در دانشگاه تو چندصد دانشجو وجود دارد، چرا عاشق او شده ای. می گوید این عشق را شمس به من آموزش داد، این همان عشقی است که مجنون را روشن کرد و سوزاند.

گفت لیلی را خلیفه کان توی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت خامش چون تو مجنون نیستی

محبت

در قیامت، چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند، و روزه‌ها را و صدقه‌ها را همچنین؛ اما چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد، پس اصل «محبت» است. اکنون، چون در خود محبت می‌بینی، آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است، آن را بیفزای، که «فی الحرکات برکات» و اگر نیفزایی، سرمایه از تو برود.
کم از زمین نیستی، زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می‌گردانند و نبات می‌دهد؛ و چون ترک کنند، سخت می‌شود. پس چون در خود طلب دیدی، می‌آی و می‌رو، و مگو که در این رفتن چه فایده؛ تو می‌رو، فایده خود ظاهر گردد.
رفتن مردی سوی دکان فایده‌اش جز عرض حاجت نیست، حق تعالی روزی می‌دهد؛ که اگر به خانه بنشیند، آن دعوی استغناست، روزی فرو نیاید.

مستي بی امان تو

سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو

باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی

چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من

بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا

یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد

چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس

بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را

عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت

پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم

کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام

سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من

نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین

کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

غزلی از مولانا

 

به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم

وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت

به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم

ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم

که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم

بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه

چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم

به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی

اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم

بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا

که در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم

همگان وقت بلاها بستایند خدا را

تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم

صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت

چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم

اشتیاق

دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد

چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد

چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را

چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد

به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت

اگر او مهر تو دارد اگر اقرار تو دارد

به خدا حور و فرشته به دو صد نور سرشته

نبرد سر نبرد جان اگر انکار تو دارد

تو کیی آنک ز خاکی تو و من سازی و گویی

نه چنان ساختمت من که کس اسرار تو دارد

ز بلاهای معظم نخورد غم نخورد غم

دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد

چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه

تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد

بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی

تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد

تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی

نه کلید در روزی دل طرار تو دارد

بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی

همه وسواس و عقیله دل بیمار تو دارد

طمع روزی جان کن سوی فردوس کشان کن

که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تو دارد

نه کدوی سر هر کس می راوق تو دارد

نه هر آن دست که خارد گل بی‌خار تو دارد

چو کدو پاک بشوید ز کدو باده بروید

که سر و سینه پاکان می از آثار تو دارد

خمش ای بلبل جان‌ها که غبارست زبان‌ها

که دل و جان سخن‌ها نظر یار تو دارد

بنما شمس حقایق تو ز تبریز مشارق

که مه و شمس و عطارد غم دیدار تو دارد

دو غزل زیبا به بهانه بزرگداشت مولانا

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر

به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون

چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل

به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان

که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

........................................................................

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

غزلی از مولانا

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما

ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش

پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق

میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند

ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست

جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست

ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست

در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند

یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

غزلی از مولانا

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

هیچ چیزش به جز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید

و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

گفتم این بنده نه در عشق گرو کرد دلی

گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد

آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر

آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد

گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست

دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد

زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است

در جهان جز جگر بنده نمکسود نکرد

هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک

وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

امیر بی گزند

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی

عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو

دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو

عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها

امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی

ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه

زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان

همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد

چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان

ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید

که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را

گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی

بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن

کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن

توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی

که سلطان‌السلاطینی و خوبان جمله طغرایی

حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی

کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!

جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی

جهان راضیست و می‌داند که صد لونش بیارایی

شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون

زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که می‌آیی

بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین

که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی

به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن

تو خندان‌روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی

توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل

بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی

توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص

توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی

چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد

تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی

تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو

شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی

وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت

عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی

به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را

بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را

سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟

چنین تنها چه می‌گردی؟ درین صحرا چه می‌کاری؟

زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند

اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری

مرا گویی: « چه می‌گویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی

دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری

ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی

گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری

گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی

گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟

سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت

بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری

سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان

سلام علیک بی‌پایان، بر آن کرسی جباری

چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن

چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری

تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین

بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری

وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان

وگر قربان نگردی تو، یقین می‌دان که مرداری

خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان

چرایی بی‌نمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟

رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها

فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها

گرامیداشت مولانا

هشتم مهر ماه روز بزرگداشت عارف و شاعر بزرگ ایرانی، جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانا گرامی باد.

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا

ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما

ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا

پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا

غزلی از مولانا

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین

آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم

من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست

ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

غزلی از مولانا

یک روز مرا بر لب خود میر نکردی

وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی

زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم

حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را

دیوانه آن زلف چو زنجیر نکردی

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم

وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

در کعبه خوبی تو احرام ببستیم

بس تلبیه گفتیم و تو تکبیر نکردی

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت

شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

با قوس دو ابروی تو یک دل به جهان نیست

تا خسته بدان غمزه چون تیر نکردی

بس عقل که در آیت حسن تو فروماند

وز وی به کرم روزی تفسیر نکردی

در بردن جان‌ها و در آزردن جان‌ها

الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی

در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم

صد لابه و یک ساعت تأخیر نکردی

در آتش عشق تو دلم سوخت به یک بار

وز بهر دوا قرص تباشیر نکردی

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی

از بهر من خسته تو تدبیر نکردی

خورشید رخت با زحل زلف سیاهت

صد بار قران کرد و تو تأثیر نکردی

بر خاک درت روی نهادم ز سر عجز

وز قصه هجرانم تحریر نکردی

خامش شوم و هیچ نگویم پس از این من

هر چاکر دیرینه چو توفیر نکردی

غزلی از مولانا

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم

دکان خود ویران کنم دکان من سودای او

چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم

چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو

چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم

چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم

چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم

چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم

چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم

زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم

در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم

ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم

شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم

یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم

دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم

در عشق اگر بی‌جان شوی جان و جهانت من بسم

گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم

دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری

آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم

اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل

لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم

شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها

یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم

الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته

پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم

ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر

تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم

پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری

بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم

قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا

حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم

جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن

ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم

زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم

آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم

زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق

ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم

الدار من لا دار له و المال من لا مال له

خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم

با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره‌ام

چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم

غزلی از مولانا

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده

دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده

تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده

چند روزی جهت تجربه بیمارش کن

با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده

ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه

یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده

گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر

پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده

عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند

مدتی گردش این گنبد دوارش ده

کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار

زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند

ببر انکار از او و دم اقرارش ده

گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی

که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد

رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده

بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن

ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده

غزلی از مولانا

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

غزلی از مولانا

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم

چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان

نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من

عود دمد ز دود من کور شود حسود من

زفت شود وجود من تنگ شود قبای من

آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان

ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من

آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور

گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من

گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو

لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من

گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد

گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من

گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش

خنده زنان سری نهد در قدم قضای من

گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم

تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من

گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل

چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من

گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل

بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من

گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف

برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من

زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم

باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

غزلی از مولانا

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن

نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب

سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن

تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده

بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی

بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن

تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم

تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن

رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان

سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن

چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر

به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن

چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد

به گناه چون که ما نظر حقارتی کن

تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد

صفت پلید را هم صفت طهارتی کن

ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد

تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن

چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را

جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش

جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن

تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را

به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

غزلی از مولانا

بنماي رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب که قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هر کي هست ز خوبي قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل ست بي وفا
من ماهيم نهنگم عمانم آرزوست
يعقوب وار وااسفاها همي زنم
ديدار خوب يوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگي و کوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پرشکايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنک يافت مي نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
کان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پي ارکانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ايمانم آرزوست
يک دست جام باده و يک دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
مي گويد آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابي ست
وان لطف هاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
زين سان همي شمار که زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرق
من هدهدم حضور سليمانم آرزوست

غزلی از مولانا

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته

از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان

آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب

یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

غزلی زیبا از مولانا

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

"مولانا"

دانلود آهنگ بخشی از غزل با صدای محسن چاوشی

Mohsen Chavoshi – Ko Be Ko

مولانا

8 مهر ماه سالروز بزرگداشت مولانا گرامی باد.

هانری ماسه” در جشن بازنشستگی اش در دانشگاه سوربن:

من عمرم را وقف ادبیات فارسی کردم و برای اینکه به شما استادان و روشنفکران فرانسوی بشناسانم که این ادبیات چیست، باید به مقایسه بپردازم و بگویم که ادب فارسی بر چهار استوانه ی اصلی استوار است:

فردوسی، سعدی، حافظ و مولانا

فردوسی، هم سنگ و همتای هومر یونانی است و برتر از او.

سعدی، آناتول فرانس را به یاد ما می آورد.

حافظ با گوته ی آلمانى قابل قیاس است که خود را شاگرد حافظ و زنده به نسیمی که از جهان او به مشامش رسیده، می شمارد.

اما مولانا…

در جهان، هیچ چهره ای وجود ندارد که بتوان مولانا را به آن تشبیه کرد…

🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
چـرا باید مولانا را جدی بگیریم؟

شناخت و همنشینی با مولوی فقط برای یافتن احساسی موقتی و شیرین مهیا نشده‌است؛ زیستن با مولانا و درک حقایق نهفته در قلب پرقدرت مثنوی، یک نیاز بسیار ضروری برای نسل امروز است که کمک می‌کند:

۱. شاگردان این مکتب درکی اخلاقی و انسانی را از دین، به جای فهم قشری و سطحی از آن که قرن‌هاست بر اندیشه و رفتار مسلمان حاکم بوده و احکام را جانشین اخلاق کرده است، به دست آورند؛

۲. مولوی تصویری از خداوند ارائه می‌کند که این خدا، جرم بنده‌اش را می‌بخشد و عیب او را می‌پوشاند و به حیات بنده‌اش گرمی و معنی بخشیده و به او جرات زندگی می‌دهد.
به این چند بیت توجه کنید:
شاد آمدی ای مه‌رو، ای شادی جان شاد آ؛ تا بود چنین بودی تا باد چنین بادا
ای صورت هر شادی، اندر دل ما یادی؛ ای صورت عشق کل، اندر دل ما یاد آ...
واژگانی چون مه‌رو، شادی، عشق، شیرینی و جان در مکتب مولوی بسیار زیاد است و به جای قهر و ترس و عذاب و تهدید و تحقیر، در تصویر خدا می‌نشیند و هزاران اثر نیکو در دل می‌آفریند، و به جای خدای ترسناکِ رسمیِ گذشتگان، خدای محبوب و شِکر فروشِ عارفان را معرفی می‌کند:
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری؛ هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
هم سوی دولت درجی هم غم ما را فرجی؛ هم قدحی هم فرحی هم شب ما را سحری...

۳. تصویر انسان در مثنوی و در دیوان شمس آنچنان باشکوه و تحسین‌برانگیز است که توقع آدمی را از خود و از زندگی دنیوی خود بسیار بالاتر برده و به تامین نیازهای والاتری هدایت می‌کند؛ برخلاف انسان شناسیِ سنتیِ ما که تصویر یک انسان خوب، تصویر موجودی بیمار، سربه‌زیر و رام است که اهلی شده و سرنوشت خود را در سیاست به شاهان، و در دیانت به فقیهان سپرده است، و نتیجه آن قرن‌ها پذیرش زندگیِ نکبت‌بار و دور از انصاف و عدالت بوده.
به این بیت درخشان توجه کنید:
هین خورشیدی نهان در ذره ای، شیرِ نر در پوستین بره ای...

به این ترتیب در معرفیِ انسان نیز، مولوی کم‌نظیر است و بسیار تاثیر گذار...

۴. مولوی در مثنوی درکی از روابط انسانی ارائه می‌دهد که به بهتر شدن روابطِ سالمِ انسانی یاری می‌رساند و فرهنگ شفقت و مهربانی را در میان آدمیان، فارغ از عقیده و مذهب و مرامشان تقویت می‌کند.
او کمک می‌کند تا به انسانیتِ انسان‌ها توجه کنیم و شایسته‌ترین انسان‌ها را کسانی می‌داند که نسبت به سایر آدمیان مشفقانه و صمیمانه رفتار می‌کنند؛ نه چون نگاهِ سنتی که انسان‌ها را بر اساس عقیده و کفر و ایمان تقسیم کرده و انسانیت را فدای عقیده می‌سازد و بستر خشونت را فراهم می‌آورد.

۵. تصویر پیامبر و امامان در مثنوی بسیار متفاوت‌تر از تصویر گذشتگان است.
در مثنوی، پیامبر نوری است که بی‌ادعا و بی‌منت به سراغ انسان آمده است.

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

 
 غزلی زیبا از مولانا:

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم

چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر

آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر ببین

آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم

من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست

ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

غزلی از مولانا

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد

در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من

ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من

بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا

بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

"مولانا"

شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود

 
  
تا صورت پيوند جهـــــــــــــــان بود علي بود
تا نقش زمين بود و زمــــــــان بود علي بود
آن قلعه گشايي که در قلعـــــــــه ي خيبر
برکند به يک حملــــــــه و بگشود علي بود
آن گُرد سرافراز که انـــــــــــــــدر ره اسلام
تا کـــــــــار نشد راست نياسود، علي بود
آن شيــــر دلاور که براي طمـــــــــــع نفس
بر خوان جهـــــــــــــان پنجه نيالود علي بود
شاهي که ولي بود و وصــــي بود علي بود
سلطان سخــــــــــــــا و کرم و جود علي بود
هم آدم وهم شيث و هم ادريس و هم الياس
هم صالــــــــــح پيغمبــــــــر و داوود علي بود
هم موسي و هم عيسي و هم خضر و هم ايوب
هم يوسف و هم يونس و هم هــود علي بود
مسجـــــود ملايک که شد آدم، ز علي شد
آدم چو يکي قبلـــــــــــه و مسجود علي بود
آن عارف سجّاد ، که خاک درش از قــــــــدر
بر کنگــــــره عرش بيفـــــــــــــــزود علي بود
هم اول و هم آخـــــر و هم ظاهـــــر و باطن
هم عابـــــــد و هم معبد و معبود ، علي بود
آن لحمک لحمـــــي ، بشنو تــــــا که بداني
آن يـــــــــــــار که او نفس نبي بود علي بود
موسي و عصــــا و يــــــــد بيضــــــــا و نبوت
در مصــــــــــر به فرعون که بنمود ، علي بود
عيسي به وجود آمدو في الحال سخن گفت
آن نطق و فصـــــــاحت که در او بود علي بود
خاتم که در انگشت سليمان نبي بود علي بود
آن نور خدايــــي که بر او بــــــــــــود علي بود
آن شاه سرافـــــــراز که اندر شب معــــــراج
با احمــــــــــد مختــــــــــار يکي بود علي بود
آن کاشف قرآن که خــــــــــــدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستــــــــود علي بود
آن شيـــــــــر دلاور که ز بهر طمــــــــع نفس
بر خوان جهـــان پنجه نيالـــــــــــود علي بود
چندان که در آفـــــــــــــاق نظر کردم و ديدم
از روي يقين در همه موجــــــــــود ، علي بود
اين کفر نباشد، سخـــــــن کفر نه اين است
تا هست علي باشد و تابــــــــــود علي بود
سرّ دو جهــــــــــــــان جمله ز پيدا و ز پنهان
شمس الحق تبريز که بنمـــــــود، علي بود
 
"مولانا"

آخرین غزل مولانا به هنگام مرگ

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

غزلی از مولانا

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد

ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند

چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او

شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان

چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند

نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری

چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد

بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او

ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او

این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری

ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل

غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود

از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان‌ها ماکوی او وی قبله ما کوی او

فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او

کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من

صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم

ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل

سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

 

آهنگ بخشی از این غزل زیبا از سالار عقیلی با نام روی او

Download 128
 
آهنگ بخشی از این غزل زیبا از محسن چاوشی با نام قراضه چین
 

گزیده ای از رباعیات مولانا

 اي زندگي تن و توانم همه تو

جاني و دلي اي دل جانم همه تو

تو هستي من شدي از آني همه من

من نيست شدم در تو از آنم همه تو
 
 
اي در دل من ميل و تمنا همه تو
واندر سر من مايه سودا همه تو
هرچند بروي کار در مينگرم
امروز همه توئي و فردا همه تو
 
 
اي دل اگرت طاقت غم نيست برو
آواره عشق چون تو کم نيست برو
اي جان تو بيا اگر نخواهي ترسيد
ور مي ترسي کار تو هم نيست برو
 
 
با نامحرم حديث اسرار مگو
با مردودان حکايت از يار مگو
با مردم اغيار جز اغيار مگو
با اشتر خار خوار جز خار مگو
 
 
درها همه بسته اند الا در تو
تا ره نبرد غريب الا بر تو
اي در کرم و عزت و نورافشاني
خورشيد و مه و ستاره ها چاکر تو
 
 
سر رشته شاديست خيال خوش تو
سرمايه گرميست مها آتش تو
هرگاه که خوشدلي سر از ما بکشد
رامش کند آن زلف خوش سرکش تو
 
 
 
گر جمله برفتند نگارا تو مرو
اي مونس و غمگسار ما را تو مرو
پرميکن و مي ده و همي خند چو قند
اي ساقي خوب عالم آرا تو مرو
 
 
گه در دل ما نشين چو اسرار و مرو
گه بر سر ما نشين چو دستار و مرو
گفتي که چو دل زود روم زود آيم
عشوه مده اي دلبر عيار و مرو
 
 
مردي يارا که بوي فقر آيد از او
دانند فقيران که چها زايد از او
ولله که سماء و هرچه در کل سما است
يا بند نصيب هرچه ميبايد از او
 
 
مستم ز دو لعل شکرت اي مه رو
پستم ز قد صنوبرت اي مه رو
رويم چو زر است در غم سيم برت
از دست مده تو اين زرت اي مه رو
 
 
من بنده تو بنده تو بنده تو
من بنده آن رحمت خنديده تو
اي آب حيات کي ز مرگ انديشد
آنکس که چو خضر گشت خود زنده تو
 
 
هان اي تن خاکي سخن از خاک مگو
جز قصه آن آينه پاک مگو
از خالق افلاک درونت صفتي است
جز از صفت خالق افلاک مگو
 
 
هرچند که قد بي بدل دارد سرو
پيش قد يارم چه محل دارد سرو
گه گه گويد که قد من چون قد اوست
يارب چه دماغ پرخلل دارد سرو
 
 
باز آمد يار با دلي چون خاره
وز خاره او اين دل من صد پاره
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بيچاره
 
 
بفروخت مرا يار به يک دسته تره
باشد که مرا واخرد آن يار سره
نيکو مثلي زده است صاحب شجره
ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره
 
 
بيگاه شد و دل نرهيد از ناله
روزي نتوان گفت غم صد ساله
اي جان جهان غصه بيگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
 
 
تا روي ترا بديدم اي بت ناآگاه
سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه
روزي شنوي کز غم عشقت ايماه
گويند بشد فلان که انالله
  
 
داني شب چيست بشنو اي فرزانه
خلوت کن عاشقان ز هر بيگانه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب ديوانه
  
 
روي تو نماز آمد و چشمت روزه
وين هر دو کنند از لبت دريوزه
جرمي کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
 
 
گفتم چکنم گفت که اي بيچاره
جمله چکنم بسازم آن يکباره
ور خود چکنم زيان شوي آواره
آنجا بروي که بوده اي همواره
 
 
گفتم که توئي مي و منم پيمانه
من مرده ام و تو جاني و جانانه
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
ديوانه کسي رها کند در خانه
 
 
گنجيست نهانه در زمين پوشيده
از ملت کفر و اهل دين پوشيده
ديدم که عشق است يقين پوشيده
گشتيم برهنه از چنين پوشيده
 
 
ميخوردم باده بابت آشفته
خوابم بربود حال دل ناگفته
بيدار شدم ز خواب مستي ديدم
دلبر شده شمع مرده ساقي خفته
 
 
وه وه که به ديدار تو چونم تشنه
چندانکه ببينمت فزوني تشنه
من بنده آن دو لعل سيراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
 
 
يارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز تست مرا ساز مده
من در تو گريزان شدم از فتنه خويش
من آن توام مرا به من باز مده
 
 
يارب تو يکي يار جفا کارش ده
يک دلبر بدخوي جگر خوارش ده
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند
عشقش ده شوقش ده و بسيارش ده
 
 
آن دل که به ياد خود صبورش کردي
نزديکتر تو شد چو دورش کردي
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند
تلخيش نماند بسکه شورش کردي