اي زندگي تن و توانم همه تو
جاني و دلي اي دل جانم همه تو
تو هستي من شدي از آني همه من
من نيست شدم در تو از آنم همه تو
اي در دل من ميل و تمنا همه تو
واندر سر من مايه سودا همه تو
هرچند بروي کار در مينگرم
امروز همه توئي و فردا همه تو
اي دل اگرت طاقت غم نيست برو
آواره عشق چون تو کم نيست برو
اي جان تو بيا اگر نخواهي ترسيد
ور مي ترسي کار تو هم نيست برو
با نامحرم حديث اسرار مگو
با مردودان حکايت از يار مگو
با مردم اغيار جز اغيار مگو
با اشتر خار خوار جز خار مگو
درها همه بسته اند الا در تو
تا ره نبرد غريب الا بر تو
اي در کرم و عزت و نورافشاني
خورشيد و مه و ستاره ها چاکر تو
سر رشته شاديست خيال خوش تو
سرمايه گرميست مها آتش تو
هرگاه که خوشدلي سر از ما بکشد
رامش کند آن زلف خوش سرکش تو
گر جمله برفتند نگارا تو مرو
اي مونس و غمگسار ما را تو مرو
پرميکن و مي ده و همي خند چو قند
اي ساقي خوب عالم آرا تو مرو
گه در دل ما نشين چو اسرار و مرو
گه بر سر ما نشين چو دستار و مرو
گفتي که چو دل زود روم زود آيم
عشوه مده اي دلبر عيار و مرو
مردي يارا که بوي فقر آيد از او
دانند فقيران که چها زايد از او
ولله که سماء و هرچه در کل سما است
يا بند نصيب هرچه ميبايد از او
مستم ز دو لعل شکرت اي مه رو
پستم ز قد صنوبرت اي مه رو
رويم چو زر است در غم سيم برت
از دست مده تو اين زرت اي مه رو
من بنده تو بنده تو بنده تو
من بنده آن رحمت خنديده تو
اي آب حيات کي ز مرگ انديشد
آنکس که چو خضر گشت خود زنده تو
هان اي تن خاکي سخن از خاک مگو
جز قصه آن آينه پاک مگو
از خالق افلاک درونت صفتي است
جز از صفت خالق افلاک مگو
هرچند که قد بي بدل دارد سرو
پيش قد يارم چه محل دارد سرو
گه گه گويد که قد من چون قد اوست
يارب چه دماغ پرخلل دارد سرو
باز آمد يار با دلي چون خاره
وز خاره او اين دل من صد پاره
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بيچاره
بفروخت مرا يار به يک دسته تره
باشد که مرا واخرد آن يار سره
نيکو مثلي زده است صاحب شجره
ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره
بيگاه شد و دل نرهيد از ناله
روزي نتوان گفت غم صد ساله
اي جان جهان غصه بيگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
تا روي ترا بديدم اي بت ناآگاه
سرگشته شدم ز عشق گم کردم راه
روزي شنوي کز غم عشقت ايماه
گويند بشد فلان که انالله
داني شب چيست بشنو اي فرزانه
خلوت کن عاشقان ز هر بيگانه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب ديوانه
روي تو نماز آمد و چشمت روزه
وين هر دو کنند از لبت دريوزه
جرمي کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
گفتم چکنم گفت که اي بيچاره
جمله چکنم بسازم آن يکباره
ور خود چکنم زيان شوي آواره
آنجا بروي که بوده اي همواره
گفتم که توئي مي و منم پيمانه
من مرده ام و تو جاني و جانانه
اکنون بگشا در وفا گفت خموش
ديوانه کسي رها کند در خانه
گنجيست نهانه در زمين پوشيده
از ملت کفر و اهل دين پوشيده
ديدم که عشق است يقين پوشيده
گشتيم برهنه از چنين پوشيده
ميخوردم باده بابت آشفته
خوابم بربود حال دل ناگفته
بيدار شدم ز خواب مستي ديدم
دلبر شده شمع مرده ساقي خفته
وه وه که به ديدار تو چونم تشنه
چندانکه ببينمت فزوني تشنه
من بنده آن دو لعل سيراب توام
عالم همه زانست به خونم تشنه
يارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز تست مرا ساز مده
من در تو گريزان شدم از فتنه خويش
من آن توام مرا به من باز مده
يارب تو يکي يار جفا کارش ده
يک دلبر بدخوي جگر خوارش ده
تا بشناسد که عاشقان درچه غمند
عشقش ده شوقش ده و بسيارش ده
آن دل که به ياد خود صبورش کردي
نزديکتر تو شد چو دورش کردي
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند
تلخيش نماند بسکه شورش کردي
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۱۲/۰۵ ساعت ۱۱:۶ ب.ظ توسط محسن حیدری
|