10 اسفند زادروز استاد مهدی اخوان ثالث

چه دردآلود و وحشتناک

نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود

دریغ و درد

هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود

چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟

که غمگین باغ بی آواز ما را باز

در این محرومی و عریانی پاییز

بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد

از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز

چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد

نمی خواهم ، نمی آید مرا باور

و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ

بدم می آید از این زندگی دیگر

بسی پیغامها، سوگندها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار

تو را هم با تو سوگند، آی

مکن ، مپسند این ، مگذار

مبادا راست باشد این خبر زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا ، خداوندا

به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین تنها تو میدانی چه باید کرد

نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست

تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او

و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم

و ببینم باز

گشوده در بروی دوست

نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...

الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو

سپهر و آن همه اختر

زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا

جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو

سلام دردمندی هست

 و سوگندی و زنهاری

الا با هرچه هست کائنات از تو

 به تو سوگند

دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن

و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را

مبادا راست باشد این خبر، زنهار

مکن ، مپسند این ، مگذار

ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست

همین یکبار می خواهد

ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا به حق هرچه مردانند

ببین یک مرد می گرید

چه سود اما دریغ و درد

در این تاریکنای کور بی روزن

در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است

همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان

نهان شد ، رفت

از این نفرین شده مسکین خراب آباد

دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند

آن آزاده ، آن آزاد

دریغا آن پریشادخت

نهان شد در تجیر ابرهای خاک

و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر

بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک

زاد روز خیام نیشابوری

‍ امروز زاد روز یکی از نامداران و افتخار آفرینان کشورمون حکیم عمر خیام نیشابوری

شرح مختصری از زندگی و فعالیت ها

عُمَر خَیّام نیشابوری (نام کامل: غیاث‌الدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خَیّام نیشابوری) (زادهٔ ۲۸ اردیبهشت ۴۲۷ درنیشابور - درگذشتهٔ ۱۲ آذر ۵۱۰ در نیشابور) که خیامی وخیام نیشابوری و خیامی النّیسابوری هم نامیده شده‌است، فیلسوف، ریاضی‌دان، ستاره‌شناس و رباعی سرای ایرانی در دورهٔ سلجوقی است. گرچه پایگاه علمی خیام برتر از جایگاه ادبی اوست و لقبش «حجّةالحق» بوده‌است، ولی آوازهٔ وی بیشتر با انگیزه نگارش رباعیآتش است که شهرت جهانی دارد. افزون بر آن‌که رباعیات خیام را به بیشترِ زبان‌های زنده برگردان نموده‌اند،ادوارد فیتزجرالد  رباعیات او را به زبان انگلیسی برگردانده است که مایهٔ شهرت بیشتر وی در مغرب زمین شده‌است.

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

زادروز هوشنگ ابتهاج

به مناسبت زادروز هوشنگ ابتهاج تنها شاعر زنده از نسل شاعران بزرگ

 

گفتمش شیرین ترین آواز چیست ؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله زنجیرها بر دست من

گفتمش آنگه که از هم بگسلند

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش بنگر در این دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداشت گفت

چشم هر اختر چراغ زورقیست

لیکن این شب نیز دریا ییست ژرف

ای دریغا  شبروان  کز نیمه راه

می کشد افسون شب در خوابشان

گفتمش فانوس ماه

می دهد از چشم بیداری نشان

گفت اما در شبی این گونه گنگ

هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش اما دل من می تپد

گوش کن اینک صدای پای دوست

گفت ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشک ها پرسیدمش

خوش ترین لبخند چیست ؟

شعله ای در چشم تارکش شکفت

جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت لبخندی که عشق سربلند

وقت مردن بر لب مردان نشاند

من ز جا برخاستم

بوسیدمش

زادروز احمد شاملو

 به مناسبت 21 آذر ماه زادروز شاعر بزرگ زمان ما شادروان احمد شاملو:

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
 
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
 
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست