شعر زیبا از اخوان ثالث

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را
باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

با شتاب ابرهای نیمه شب می رفت و بود
پاک چون مه شسته روی دلربای خویش را

چون گلی مهتاب گون در گلبنی از آبنوس
روشنی می داد مشکین جامه های خویش را

گرم صحبت بود با آن خواهر کوچکترش
تا بپوشد خنده های نابجای خویش را

می درخشید از میان تیرگی ها گردنش
چون تکان می داد زلف مشک سای خویش را

گفته بودم " بعد ازین باید فراموشش کنم"
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را

دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را

این چه ذوق و اضطراب ست؟ این چه مشکل حالتی ست؟
با زبان شکوه پرسیدم خدای خویش را

تا به من نزدیک شد، گفتم "سلام ای آشنا"
گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را

کاش بشناسد مرا آن بی وفا دختر "امید"
آه اگر بیگانه باشد آشنای خویش را

"مهدی اخوان ثالث"

شعر پارینه اثری از اخوان ثالث

7777.png

 

شعر بسيار زيباي

چون سبویی ست پر از خون ، دل بی کینه ی من
این که قندیل غم آویخته در سینه ی من

 ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینه ی من

زندگی نامدم این مغلطه ی مرگ و دم ، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد ، آیینه ی من

کهکشانها همه با آتش و خون ، فرش شود
 سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینه ی من

 پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینه ی من

با می ِ ناب ِ مغان ، در خم ِ خیام ، امید !
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من

شعر قرآن و اوستا ست ، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینه ی من

سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینه ی من