مشاعره شاه نعمت الله ولی و حافظ

شاه نعمت الله ولی:

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد و خرّمیم
بنگر که در سراچه معنا چه ها کنیم
رندان لا ابالی و مستان سر خوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط ، گوهر در یای عزّتیم
ما میل دل به آب وگِل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا ” سیّدانه ” روی دلت با خدا کنیم
و
حافظ :
آنــان کــه خــاک را بـه نــظــر کـیـمـیـا کننـد
آیـا بـُـوَد کـه گوشـه چشمی به ما کنـنـد
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـیـبـان مــدّعــی
بـاشـد کـه از خـزانــــه غـیـبــم دوا کـنـنـد
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـی کـشـد
هـر کـس حـکـایـتـی بـه تـصــوّر چـرا کـنـنـد
چون حُسن عاقبت نه به رندیّ و زاهدیست
آن بـه کـه کار خـود بـه عـنـایـت رهـا کـنـنـد
بی معرفت مباش که در ” مَنْ یزید” عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا کـنـنـد
حـالـی درون پــرده بـسـی فـتـنـه مــی رود
تا آن زمان که پـرده بـر افـتـد چـه هــا کـنـنـد
گر سنگ از این حدیـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـکـایـت دل خـوش ادا کـنـنـد
مـِی خور که صـد گـنـاه ز اغـیـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـی کـه بـه روی و ریـا کـنـنـد
پـیـراهـنـی کـه آیـــــــد از او بــوی یـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـیــورش قــبـــــــا کـنـنـد
بـگــذر بـه کـوی مـیـکـده تـا زُمـرهی حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا کـنـنـد
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منـعمان
خــیــر نـهــان بــرای رضــای خـــــــدا کـنـنـد
حــافـــــظ دوام وصـل مـیـسّـر نـمـی شـود
شــاهـان کـم الـتـفـات بـه حـال گــدا کـنـنـد

زیباترین مناظره شعر فارسی

نخستین بار گفتش کز کجائی

بگفت از دار ملک آشنائی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

بگفت از جان شیرینم فزونست

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو که این کار خامست

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن درین درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس

بگفتا هیچ هم خوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید

بدین تدبیر کس را دسترس نیست

که کار تست و کار هیچ کس نیست

به حق حرمت شیرین دلبند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند

که با من سر بدین حاجت در آری

چو حاجتمندم این حاجت برآری

جوابش داد مرد آهنین چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

به شرط آنکه خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم

دل خسرو رضای من بجوید

به ترک شکر شیرین بگوید

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد

دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

اگر خاکست چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن

به گرمی گفت کاری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مردم

میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست برد خویش بنمای

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

نشان کوه جست از شاه عادل

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بی ستونش

به حکم آنکه سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوهکن چون کوه آتش

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

پس آنگه از سنان تیشه تیز

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

جوانمردی چه کرد از مهربانی

وزان دنبه که آمد پیه پرورد

چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

به دنیه شیر مردی زان تله رست

چو پیه از دنیه زانسان دید بازی

تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

مکن کین میش دندان پیر دارد

به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

چو برنج طالعت نمد ذنب دار

ز پس رفتن چرا باید ذنب وار