آیین جدید

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

شعری از فاضل نظری

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت؟!

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد !

عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

شعری از فاضل نظری

من دلم پیش کسی نیست، خیالت راحت

منم و یک دل دیوانه خاطر خواهت

باز فکرت به کجاها نکشیدست عزیز؟

کوچه جا پای مرا،بی تو ندیدست عزیز

 

میشود جز تو دلم پیش کسی گیر کند؟

نکند عقل تو را اینهمه درگیر کند!...

بخدا اینهمه تحقیر شدن حقم نیست

خوار هم میشوم اما گل من ،حقم نیست

 

دست بردار،من از این فاصله ها میترسم

مشکلم حل نشد ازمساله ها میترسم

دست بردار ،بیا ،پای رسیدن دارم

با تو باید که درین جاده قدم بگذارم

 

دست بردار،بیا،من که دلم را دادم

من که در هر نفسم عطر تو را جا دادم 

چشم از دوری تو تر بشود حقش نیست 

دلم از دست تو پرپر بشود حقش نیست 

 

من دلم پیش کسی نیست تو را می خواهم 

آسمان دلم ابریست تو را می خواهم .....!

دو شعر زیبا از فاضل نظری

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست


 "فاضل نظری"

**********************************

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


"فاضل نظری"