شعری ز فروغ فرخزاد

نگاه کن که غم درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب مي شود

چگونه سايهء سياه سرکشم

اسير دست آفتاب مي شود

نگاه کن

تمام هستيم خراب مي شود

شراره اي مرا به کام مي کشد

مرا به اوج مي برد

مرا به دام مي کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب مي شود

 

تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطرها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

به راه پرستاره مي کشاني ام

فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چين برکه هاي شب شدم

چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره مي رسد

صداي تو

صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام

به کهکشان، به بيکران، به جاودان

 

کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان ديرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب مي شود

صراحي ديدگان من

به لاي لاي گرم تو

لبالب از شراب خواب مي شود

نگاه کن

تو ميدمي و آفتاب مي شود

گمگشته فروغ فرخزاد

من به مردی وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم

 

 دل من کودکی سبکسر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم بجامش کرد

 

اگر از شهد آتشین لب من

جرعه ای نوش کرد و شد سرمست

حسرتم نیست زآنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است

 

باز هم در نگاه خاموشم

قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

فتنه های نهفته ای دارم

 

 باز هم می توان به گیسویم

چنگی از روی عشق ومستی زد

باز هم می توان در آغوشم

پشت پا بر جهان هستی زد

 

 باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

می دهندم بسوی خویش آواز

 

 باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او می گفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

 

 زانچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

بخدا چیز دیگرم کم نیست

 

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده، داد می خواهم

دل خونین مرا چکار آید

دلی آزاد و شاد می خواهم

 

دگرم آرزوی عشقی نیست

بی دلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر باو باشد

  

او که از من برید و ترکم کرد

پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را

شعری از فروغ فرخزاد

امشب از آسمان دیده‌ی تو


روی شعرم ستاره می‌بارد


در زمستان دشت کاغذها


پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم


شرمگین از شیار خواهش‌ها


پیکرش را دوباره می‌سوزد


عطش جاودان آتش‌ها

آری آغاز دوست داشتن است


گرچه پایان راه ناپیداست

 

من به پایان دگر نیندیشم


که همین دوست داشتن زیباست

شب پر از قطره‌های الماس است


از سیاهی چرا هراسیدن


آنچه از شب به جای می‌ماند


عطر سکرآور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو


کس نیابد دگر نشانه‌ی من


روح سوزان و آه مرطوبت


بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز


خفته بر بال گرم رویاها


همره روزها سفر گیرم


بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می‌خواهم


من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو


زندگی گر هزار باره بود


بار دیگر تو.. بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست


کی توان نهفتنم باشد


با تو زین سهمگین طوفان


کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می‌خواهم


بروم در میان صحراها


سر بسایم به سنگ کوهستان


تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می‌خواهم


چون غباری ز خود فرو ریزم


زیر پای تو سر نهم آرام


به سبک سایه به تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است


گرچه پایان راه نا پیداست


من به پایان دگر نیندیشم


که همین دوست داشتن زیباست

اشعاری زیبا از فروغ فرخزاد

 

اشعاري بسيار زيبا از فروغ فرخزاد

 صدايي در شب

 

نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه پايي افكند طنين
دل من چون دل گلهاي بهار
پر شدم از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده
جستم از جا و در آيينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آيينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم در هم و لبهايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم نا گه در سينه گرفت
گويي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بيتاب دويدم سوي در
ضربه پاها در سينه من
چون طنين ني در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد

 

اندوه

 

كارون چو گيسوان پريشان دختري
بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب
بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد
دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
افتاد مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه
نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد
مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
بر آبهاي ساحل شط سايه هاي نخل
مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آواي گنگ همهمه قورباغه ها
پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب است
روياي دور دست تو نزديك مي شود
بوي تو موج مي زند آنجا بروي آب
چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود
بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد به دست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
اي شاخه شكسته ز طوفان عشق من